گنجور

 
صغیر اصفهانی

ساقیا خیز که هنگام نشاط و طربست

خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست

فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست

هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست

زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است

چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد

بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد

به قیام و به رکوعند بدرگاه احد

گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد

لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است

غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری

لاله افروخته با آن همه خونین جگری

سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری

نرگس افکنده بدو چشم به نظاره‌گری

آوخ از چشم سفیدش چقدر بی‌ادب است

ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز

مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز

نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز

شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز

در خور عشرت امروز نوای عربست

باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه

نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه

می‌بده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه

تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه

عید مولود ولی حق و ماه رجب است

کعبه زادی که بود بارگه او به نجف

قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف

وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف

وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف

خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است

چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری

قدرت خویش کند جلوه‌گر هر نظری

کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری

وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری

بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است

مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی

بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی

مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی

غرض آنست که خونریزی شمشیر علی

شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است

تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل

گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل

نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل

کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل

از چه مولود گه آنشه والا نسب است

بی‌ تولای علی برگ نروید ز شجر

نیست بی‌حکم علی سوء قضا حسن قدر

مدتی جای نبی بر دگران بود مقر

تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر

روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است

آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه

یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه

کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه

چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه

خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست

یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما

جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا

عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا

بلکه منکر شدن فرقه بی‌شرم و حیا

به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است

چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال

آمد از پرده برون سر خدای متعال

بی‌ولای تو نجات همه کس هست محال

خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال

وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است

یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر

نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر

گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر

لیک دردی بودش کان نبود چاره‌پذیر

تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است