گنجور

 
افسرالملوک عاملی

منم داریوشی که آهورمزد

بمن داد شاهنشهی اجرو مزد

منم پور یشتاسب پاک زاد

که ویشتاسب از کورشش بد نژاد

منم شاه این کشور نامدار

شه پارسی شاه با اقتدار

مرا هورمزد بزرگست یار

نمود او مرا شاه با اقتدار

گرفتیم ملک جهان سربسر

زماد و زلیدی هم از باختر

ز مصر و تراکیه و روم وهند

ز یونان و مقدونیه ، رود سند

سکاها و اسپارت را سر بسر

گرفتم بفرمان آن دادگر

بفرمان من ترعه ای ساز شد

دو دریا به یکدیگر انباز شد

بامرم دو دریا یکی شد دگر

که کشتی جنگی کند زو گذر

خدا داد برمن چنین اقتدار

دلیران و نام آور نامدار

همه مردمی بود پیکار من

نبد جز نکوئی همه کار من

نکردم همی غارت و سوختن

نبد فکر من گنج اندوختن

گشادم چنین کشور نامدار

که ماند بدوران ز من یادگار

بدرگاه خود مردم هوشیار

سرافراز و نام آور نامدار

گزیدم که نامم نگردد خراب

که از ناکسان ملک گردد خراب

من آباد کردم همی کشورم

زرو سیم دادم چو بر کشورم

ز جان و ز دل دوستدار منند

بهر جنگ و هر کار یار منند

من امروز دادم همی بار عام

بگوید هرآنکس دارد پیام

هرآنکس که دلتنگ باشد ز من

همی فاش گوید در این انجمن

اگر رفته بیداد من بر کسی

بگوید، کنم داد بر او بسی

نخواهم که یک تن ز ایرانیان

بود گرسنه برهنه، ناتوان

زمین گر ندارند من خودم دهم

همی گاو جفتی بر او بر نهم

بکارید و آباد کشور کنید

سراسر زمین سبزو اخضر کنید

اگر شهربانی زند حرف زور

همان گه کنم زنده اورا بگور

برای وطن من چنین جنگ و جوش

نمودم جهان کرده ام پر خروش

مقا پیش سردار را با سپاه

چو مامور کردیم با دستگاه

بدادم باو لشکر بیشمار

هزار افسرش دادمی نامدار

ز سیم و ز زر هر چه در کار بود

بدادم چه او مرد هوشیار بود

چودیدم که او نامدار و دلیر

بگاه نبرد است چون نره شیر

ز جان و ز دل دوستدارد وطن

ز سیم و ز زر او نگوید سخن

بفرمان من قتل و غارت نکرد

نگه بر شهان با حقارت نکرد

هر آنچه بگفتم همان کرد او

که هوشیار بود و جوانمرد او

خدا داد بر من چنین پهلوان

خردمند و بیدار روشن روان

چو مردونیه آن جوان دلیر

که گاه نبرد است چون نره شیر

که پور سپهبد ار نیک اخترست

که بر جمله کشورم سرور است

چو بهر وطن هست او جان نثار

بدامادی من کند افتخار

هم اینک دگر گفت من شد تمام

بگفتم شما را همین والسلام

بگفتند یکباره خرد و بزرگ

ز افرادی ایرانی و روم و ترک

شهنشاه بیدار دل زنده باد

همی نام نیکوش پاینده باد

همه بندگانیم خسرو پرست

که شه در زمین سایه ایزد است

صدای هیاهو بشد بر فلک

نظاره بر آن جشن گشته ملک

ز کوس نقاره فلک گشت کر

که فرمود آن خسرو دادگر

همان گه غلامان زرین کمر

ز شیرینی و شربتی از شکر

فراوان نهادند در بارگاه

نهادن بر میز نزدیک شاه

پس آنگه بیامد بسی چنگ زن

همان ماهرویان شیرین سخن

همی بد می ارغوانی بجام

بسر میکشیدند جمله بنام

همان مطربان خواندندی سرود

بشاه و سپهدار بودی درود

چو ظهر آمد و گشت وقت نهار

سر نامداران دگر شد خمار

غلامان بگفتند در بارگاه

نهار است حاضر همه دستگاه

شهنشاه برخواست با افسران

سران و سپهبد همه شد روان

یکی میز شاهی بیاراستند

بشمع و بگل میز آراستند

باطرافشان ساقی ماهرو

همه خوب رخسارو هم مشک بو

می ارغوانی چو از جام زر

همی نوش کردند وشد گرم سر

چو خوردند و از میز برخاستند

ز نو مجلسی دیگر آراستند

همی شاد بودند تا گشت شام

بشد مجلس جشن آنگه تمام

سپهبد ابا افسران سپاه

اجازت گرفتن از پیش شاه

به منزل بیامد چو سردار کل

هم از شادمانی شکفتی چو گل

دگر روز کازز خواب بیدار شد

بفکر عروسی سردار شد

چنین گفت اسپهبد نامدار

که آرید معمار و ابزار کار

مهندس بیامد بگفتا درود

جناب سپهدار فرمان چه بود

بفرمود قصری نمائی بپا

که بسیار عالی بود پر بها

بود در خور دختر شهریار

که از سیم و زر بایدت کرد کار

بنا کرد کاخی بسان بهشت

ورا نام کردند اردیبهشت

بمصر و بروم و بهند و بچین

بمستعمرات دگر هم چنین

فرستاد آورد بسیار چیز

اثاثی که بد در خور شاه نیز

چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت

تو گفتی که در عالم آمد بهشت

چو از هر جهت کارها شد تمام

حضور شهنشاه داد او پیام

اجازت اگر باشد از شهریار

اساس عروسی شود بر قرار

بود در جهان مفتخر این غلام

اگر شه پذیرد همی این پیام

شهنشه بفرمود روز دگر

جواب پیامش دهد سر بسر

پس آنگه بفرمود با یک غلام

برد سوی مهرآفرین این پیام

که امشب بیاید بمشگوی من

به بینم من او را بگویم سخن

چو شب شد مه مهربان کرد روی

به مشکوی شه رفت آن نیک خوی

چنان کرد تعظیم نزد پدر

رسانید آنگه سوی پای سر

پدر چون نظر سوی دختر نمود

چو گل شادمان غنچه اش لب گشود

بفرمود بنشین تو جان پدر

چگونه است حالت چه داری خبر

یکی کرسی بود نزدیک شاه

اجازت بفرمود بنشست ماه

بدختر بسی مهربانی نمود

ز هرجا بیاورد گفت و شنود

پس از آن بفرمود با ماهروی

برایت گزیدم یکی نیک شوی

دلیر و جوان مرد و هم نیک نام

برازنده و از جهان شاد کام

که مردونیه هست نام جوان

خردمند و بیدار و روشن روان

چو بشنید مهر آفرید از پدر

ز شرم پدر شد رخش سرخ تر

همان گه چنان قلب او میتپید

طپش های قلبی پدر می شنید

بینداخت سررا بقدری بزیر

که آمد سر او بزیر سریر

پدر چون چنان دید بر پای شد

رخ دخترش عالم آرای شد

چو مهرآفرین دید شه را بپا

اجازت گرفت و برآمد زجا

پدر بر رخش دید از زیر چشم

به بیند که شاد است یا شد بخشم

بفهمید کاو شاد دل گشته است

توگفتی که اینش یکی مژده است

شهنشه بگفتا برو دخترم

تو با دایه ات رو بسوی حرم

کنیزان و با دایه اش پشت در

بپا ایستاده همه منتظر

چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه

زمین بوسه داد و بیامد براه

دلی شاد و خندان سری پرسرور

جمالش منور بدی همچو هور

چو روز دگر باز شد بارگاه

شد آراسته شاه بر شد بگاه

سپهدار آمد ابا افسران

همه نام داران و نام آوران

چو شد موقع رفتن از بارگاه

برفتند دستوران و ارکان شاه

نبد خدمتش غیر سردار کل

که رویش درخشان بدی همچو گل

شهنشه عروسی اجازت بداد

بفرمود یک هفته باشید شاد

چو سردار از شه شنید این سخن

بشد شادو خندان چو گل در چمن

زمین بوسه داد و بپا ایستاد

بگفتا که شاهنشها شاد باد

مقاپیش چون شد ز درگاه شاه

سمندش سوار و بیامد براه

سحر گه چو بر خاست بانگ خروس

کنایت زد و گفت آمد عروس

عروس فلک گشت زرینه پوش

فکنده است زرینه مو را بدوش

نموده است روشن جهان را بنور

تو گوئی ببالاست جشن و سرور

سپهبد به فرمود با یک غلام

ز من بر سر افسران بر پیام

بگو زود آینده در نزد من

برای عروسی بگویم سخن

همه افسران با دلی شادمان

بخدمت رسیدند در یک زمان

درودش بگفتند و گفتند شاد

دل این سپهدار ما شاد باد

بفرمود یک هفته در بارگاه

بخواهیم سازیم جشنی بپا

مرا این جشن در کاخ اردیبهشت

مهیا شود حوری آید بهشت

شنیدند چون افسران این سخن

همی شاد گشتند و شیرین دهن

نوشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

از آن پس بپرداخت در کار شهر

که شهری از این جشن جویند بهر

پس آنگه همان لشگر بیشمار

که همراه خود برد در جنگ و کار

بهمراه در دشت و دریا و کوه

شریک غم و رنج بد آن گروه

چو امروز من شادمانی کنم

بایشان یکی مهربانی کنم

بفرمود یک هفته مهمان من

همی شاد باشی در انجمن

نمودی پذیرائی شاهوار

که ماکول و مشروب بد بیشمار

چراغان بشد کاخ اردیبهشت

همه ملک ایران بشد جون بهشت

جواهر فرستاد بهر عروس

سواران ببردند با بوق و کوس

همان مادرش با همه بانوان

جواهر زده بر سر و گیسوان

بزرگان و هم افسران سپاه

برفتند یکسر سوی کاخ شاه

سپهبد بگفتا پیاده نظام

بسر نیزه ها شمع روشن تمام

ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما

کند صف دو رویه گرفته لوا

بسازد خیابان هم از شمع و نور

که از نور طالع شود روی حور

همی فرش افکند در شاه راه

ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه

همه افسران با لباس سلام

کمربند زر خود زرین تمام

ز برق طلا یا که از نور شمع

همی خیره زین جشن شد چشم جمع

یکی اسب تازی نژاد سفید

ز سر تا دم اسب را زر کشید

که شد اسب یک پارچه از طلا

رکاب و لگامش همه از طلا

جنیبت کشان بود یکصد نفر

همه اسبها داشتی کرو فر

همه در جلوخان کاخ بهار

بدن منتظر تا بیاید نگار

که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس

خبر داد بیرون بیامد عروس

عروس که روشن بدی روی او

همه چشمها خیره بر سوی او

پس و پشت ایشان همه بانوان

چو دایه همی بود شادی کنان

بیاورد مینوی اسب سفید

رکابش نگه داشت آن رو سفید

پس آنگاه گشتند جمله سوار

خروشی برآمد ز کاخ بهار

صدای نقاره بشد بر فلک

سر از آسمان کرده بیرون ملک

سپهبد بیامد سمندش سوار

به پهلوی او نوجوان کامکار

پیاده شد از اسب پیش عروس

ز شوق و زشادی زمین داد بوس

پیاده شده جمله افسران

نمودند تعظیم جمله سران

اجازه بفرمود پس دخت شاه

سپهبد پیاده نیاید براه

برفتند تا کاخ اردیبهشت

چو حوری که آرند اندر بهشت

پس آنگاه آمد سر موبدان

مغان و بزرگان و هم بخردان

سر موبدان رفت و دست عروس

به داماد داد و بگفتا ببوس

پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار

بخواند و نمودند پس زر نثار

صدای دف و چنگ شد بر فلک

بشد شاد و خندان جمیع ملک

بخوردند شربت همی با گلاب

می و مزه و مرغ بریان کباب

پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت

گرفتند هر یک چراغی بدست

برفتند و خلوت نمودند گاه

چه رفتند هر یک سوی خوابگاه

سعادت بود تا پس از انتظار

شود یار دلدار اندر کنار