گنجور

 
افسرالملوک عاملی

یکی نامه بهر سپهبد نوشت

بسی آفرین کرد کای خوش سرشت

همیشه خداوند یار تو باد

ظفر با سعادت کنار تو باد

فرستادمت خلعتی شاهوار

ابا هدیه و جامه زرنگار

کمربند زرین و از کفش زر

ز شمشیر هندی دسته گهر

جواهر نشان ترکش و خنجرت

زمن یادگاری بود در برت

همان شاه کو در تراکیه است

بتخت خودش شاه باشد به است

ولی باج و سازش به ایران شود

بدین جایگاه دلیران شود

ولیکن از آن لشکر نامدار

گزیده نمائید خود ده هزار

بر آنان دو پنج افسر نامدار

سرلشگر انشان تو بر جا گذار

سپس خویش با لشگر بیشمار

بمقدونیه شو سپس رهسپار

ز ایران فرستم سپاهی دلیر

کمک زی تو آیند غران چوشیر

فرستم زرو سیم و گرز و سپر

ز اسباب جنگی چه باشد دگر

چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش

توئی نایب شاه ایران بتوش

از ایرانت هر شهر خواهی دهم

بر آن شهر نام سپهبد نهم

بپایان این نامه شاهوار

سپردم وجودت بپروردکار

چو نامه با سپهبد از شه رسید

ز شادی رخش سرخ گل بردمید

بپوشید آن خلعت شاهوار

بزد بر کمر خنجر ز رنگار

وز آن پس بفرمود با افسران

که ای نامداران وای سروران

شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ

بپیش است صدره فزونتر ز ترک

شهنشاه تسخیر مقدونیا

ز من خواسته است اووهم از شما

ببازیم جان در ره شهریار

دلیری نمائیم در وقت کار

بپاسخ بگفتند فرمانبریم

دمی ما ز فرمان شه نگذریم

سپه دید سان و همی زر بداد

دل لشگر از زر بسی کردشاد

بفرمود تا لشگر نامدار

شد آماده کارو هم کارزار

سحر گه که از خواب برخاستند

لباس سفر جمله آراستند

بدرگاه سردار کل با درود

همی خواندندی اوستا سرود

که ما لشگر پارس هم آریان

کنون جنگ را تنگ بسته میان

ز جان ما بکوشیم و نام آوریم

سردشمنان را بدام آوریم

نترسیم از شیر و ببر و پلنگ

همه نره شیران بمیدان جنگ

بنام شهنشاه شه داریوش

همه جنگ جوئیم سر پر خروش

خدای جهان یاور و یار ماست

ز هر بد همیشه نگهدار ماست

ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه

همی می نوردیم خود با گروه

که ایران پهناور نامدار

همه زنده سازیم در وقت کار

سپهید مقاپیش را کهتریم

ز فرمان و امرش دمی نگذریم

بسی شاد شد از دلش رفت باک

بیامد بدرگاه یزدان پاک

که ای هور مزد اپناهم بتست

از این جنگ شادم کن و تندرست

پناهم به یزدان پاک است و بس

نترسم ازین جنگ و از هیچکس

بیامد بفرمود با افسران

که ای نامداران و نام آوران

هم از بحر باید که لشکر بریم

بکشتی نشینیم و نام آوریم

بگفتا بیارید سردار بحر

بگوئیم با او هم از نهر و بحر

چو سردار بحری بیامد حضور

مقاپیش گفتا ورا با سرور

بخواهید کشتی جنگی هزار

در آیند بر او سپاه و سوار

تو باید که هنگام بانگ خروس

ز لشگر شنیدی چو آوای کوس

فراهم نمائی تو ششصد جهاز

ز آلات جنگی همه بی نیاز

سپه را ز دریا به یونان بریم

ز کشتی در آئیم و نام آوریم

چو شد بامدادان گیتی سپید

ز بستر جدا شد سپه با امید

چو خورشید نورش بدریا فتاد

دل دیده بانان بسی کرد شاد

ابر آسمان چون خور خوب چهر

همه نور افشاند هر جا بمهر

تلاطم چو دریا بخود در گرفت

ز خورشید رخشنده او زر گرفت

خروشیدن کوس و هم کرنا

سر نامداران بر آمد ز جا

بیاورد چون اسب سردار را

مقا پیش آن گرد دلدار را

به چستی بزد نیزه را بر زمین

هم از خاک بر جست بر روی زین

بگفتا بامید یزدان پاک

ز دشمن مرا زین سفر نیست باک

همه افسران و سران سپاه

سوار و پیاده سپاهی براه

براه اوفتادند خود با نظام

سران و سواره پیاده نظام

بنزدیک دریا پیاده شدند

بکشتی جنگی نظاره شدند

همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش

سر هر دگل بد نظامی درفش

سه گونه بدی جمله آن کشتیان

یکی کشتی سرور و افسران

یکی گونه زان سپاه و سوار

ابا اسب و آلات آن کار زار

دگر زان آذوقه و جیره بود

که لشکر بدشمن بدان چیره بود

ز ملاح و پارو زن و کارگر

بصف ایستاده بخشکی و تر

همه کارداران و پارو زنان

بامر سپهبد بکشتی روان

همه کشتیان رو بیونان نهاد

بباد مساعد که بدبر مراد

خبر شد بیونان که آمد سپاه

شده روی دریا ز کشتی سیاه

چو آگاه بودند و حاضر بجنگ

ابر جنگ ایران همه تیز چنگ

ز مقدونیه لشکر آمد برون

همه صف کشیدند یکسر برون

سواران ایران صف آراستند

همه افسران جامه پیراستند

بقلب سپه بد مقا پیش گرد

بمردو نیه قسمت چپ سپرد

پیاده جلو بر کشیدند صف

دلیران ز کین بر لب آورده کف

رجز خواند مردونیه نامدار

بزد اسب و آمد بر کارزار

بگفتا منم نوجوان دلیر

بگاه نبردم یکی نره شیر

بنام خداوند ازین رزمگاه

همه کار یونان بسازم تباه

وزان پس بنام شه داریوش

ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش

بنام سپهبد مقا پیش گرد

زنم بر یلان من یکی دست برد

ز مقدونیان تاخت یک افسری

ورا گفت تا چند این خود سری

زبان بند و بازوی خود برگشا

چرا بی سبب اسب داری بپا

دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز

نمودند بر یکدگر رسته خیز

همه جنگ کردند با یکدگر

نه این را شکست و نه آنرا ظفر

به شب دست از جنگ بر داشتند

به آمون همی گرد بگذاشتند

چو شد صبح آن لشکر نامدار

کشیدند صف از پی کار زار

وزانروی آمد جوانی بجنگ

خروشان و فران وزوبین بچنگ

دوباره چو مردو نیای دلیر

بیامد بمیدان یکی نره شیر

گمان بر گرفت از پس و پیش خویش

بدر کرد و ترکش بیاورد پیش

چنان تیر باران بر او برگرفت

که یونانی از او بشد در شگفت

سپس مغز او را نشانه نمود

که تا شست برداشت آمد فرود

چو یونانی از اسب شد برزمین

سپهدار گفتا هزار آفرین

زمین آفرین گفت و هم آسمان

بر آن مردو آن بازو و آن کمان

چو یونانیان افسر نامدار

چنان کشته دیدند در کارزار

همه حمله کردند بر نیک مرد

که تا جمله از او بر آرند گرد

از این رو سپهدار فرمان بداد

که ای نو جوانان ایران نژاد

بتازید اسب از پی کار زار

بگیرید گرد یل نامدار

دو لشکر بهم بر نهادند رو

همه جنگجو و همه نامجو

هم از کشته ها پشته ها ساختن

به یکدیگر از کین همی تاختند

چنان آتش جنگ بالا گرفت

که شعله زد و کوه صحرا گرفت

سپهبد مقا پیش گفتا سپاه

مبادا که سازید ایران تباه

بکوشید ای نو گلان وطن

همه گوش دارید فرمان من

به بندید ره را بیونانیان

که باید شود دشمن اندر میان

زبس مرد مقدونیه کشته شد

سپهدارشان بخت برگشته شد

همه سر نهادن سوی فرار

بسی پشت کردند بر کار زار

سپهدار ایران تعاقب نمود

بر ایشان یکی تیر باران فزود

همی تیر بارید همچو تگرگ

چو بادی که آذر بیاید به برگ

زمین همچو دریای خون موج زن

چو ماهی در آن کشته بی پا و تن

چو یک چند از لشکر بیشمار

فکندند خود را درون حصار

به بستند دروازه را سخت و تنگ

سر برج رفتند از بهر جنگ

سپهبد بگفتا بمقدونیان

گشائید دروازه را بی گمان

که من با شما مهربانی کنم

نه غارت کنم نه زیانی کنم

بگفتند این پند در گوش ما

نیاید فرو تا رود هوش ما

سپهید چو بشنید گفتا سپاه

پیاده نمائید چادر بپا

نشینید آسوده خوابید شب

نباشید بسیار در تاب و تب

چو یک چند روزی براین بر گذشت

که شاید سپهشان بیاید بدشت

ز دشمن نیامد سپاهش برون

نه راهی که لشکر شود اندرون

سپهد مقا پیش گفتا دگر

گشائیم این شهر را سر بسر

که مقدونیانند بس خیر سر

نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر

به یک حمله آن لشکر نامدار

بزودی گشادند خود آن حصار

چنان شور و غوغا در آن شهر بود

که از خون خیابان چویک نهر بود

برفتند با جنگ تا بارگاه

سپهدار با افسران سپاه

همه سهریان خود امان خواستند

زن کودکان زار بر خاستند

سپهبد امان داد بر اهل شهر

زن و کودک از جنگ شان نیست بهر

بفرمود با لشکر نامدار

که آرند خود را دگر بر کنار

سران و سپهدار مقدونیان

همه خوار در نزد ایرانیان

دگر دست از جنگ بر داشتند

عرق بر تن و خون بسر داشتند

سپهید مقا پیش با افسران

بفرمود مردان و نام آوران

همه سوی چادر گذارند رو

نیایند در شهر یک تن فرو

مگر خود که با افسران دلیر

سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر

سران و بزرگان مقدونیا

همه دست بسته ستاده بپا

بفرمود تا جمله زندان برند

که ایشان گروهی بسی خود سرند

وزان پس به پرداخت بر کار شهر

که مقدونیان زان همی داشت بهر

باطراف مقدونیان نامه ها

همی بر پراکند خود نامه ها

بسی باج بگرفت از هر طرف

همه ملک مقدونیان شد بکف

بگفتند با او که از شهریار

ز دریا بیامد سپه بیشمار

سپهبد مقا پیش دلشاد شد

ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد

پذیره نمودند و رفتند پیش

چو لشکر نمایان شد از گرد خویش

سپهدارشان نزد سردار شد

ز پیروزی آنگه خبردار شد

سپهبد بفرمود کای پاکزاد

ز شاه و ز کشور چه داری بیاد

چگونه است خود حال شاه و وطن

بایران چه گویند از من سخن

ز چه روی این لشکر بیشمار

نموده است از بهر ما رهسپار

بگفتا که شه شادوبس خرم است

ز پیروزیت شور در عالم است

همه شاد گویند بر یکدگر

که پیروز شد گرد مینو سیر

فرستاد شه این سپاه دلیر

بنزد تو ای گرد افزون ز شیر

بفرمود کز من سلام و درود

بنزد سپهبد ببر با درود

فرستاد اینک ز بهرت سپاه

ببحر اژه تا گشائی تو راه

بچنگ آوری آن جزایر تمام

بماند بعالم ز تو نیک نام

چو بشنید سردار کل این سخن

چنان شاد همچو گل در چمن

بگفتا بکوشم بجای آورم

سر دشمنان زیر پای آورم

کنون چند روزی فراغت کنید

بمقدونیا استراحت کنید

برای جزائر بسی نامه ها

فرستاد پورنگ خود کامه ها

بنامه بسی پندو اندرز بود

بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود

که گر خود بفرمان شه سر نهید

ز نابودی و مرگ و ماتم رهید

شما باج این کشور نامدار

همیدون فرستید بر شهریار

ندانید شاهی مگر داریوش

بفرمان او خود نمائید گوش

اگر سر به پیچد از امر من

شما را همه زنده سازم کفن

کنون شاه مقدونیا خود منم

که گرد مقا پیش شیر افکنم

بیائید یکسر بمقدونیا

شفاعت کنان بر در پادشاه

و گرنه من و گرز و شمشیر تیز

نماند بجز راه جنگ و ستیز

تراکیه بود از شما بیشتر

نمودیم تسخیر شان سر بسر

چو مقدونیا مرکز شاهتان

گرفتم همه شاه و هم گاهتان

گرایدون شما جمله فرمان برید

بفرمانبری از ستم می رهید

وگرنه جهازات جنگی هزار

شود جمله آماده کار زار

چو این نامه ها بر جزایر رسید

شنیدند اینگونه گفت و شنید

هران مهتری بود با عقل و هوش

بگفتند شاهنشه داریوش

چو او هست با لشکر و با سپاه

توانند سازنند مارا تباه

مقا پیش سردار کل سپاه

دلیر است و شیر افکن ورزم خواه

نوشتند نامه که ای پهلوان

سپهدار ایران، دلیرو جوان

همه هر چه گفتی بجای آوریم

بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم

گروهی که بودند مغرور خویش

سلاح و سپاهی کمی بود پیش

بگفتند ما با تو داریم جنگ

نترسیم از گرزو تیرو خدنگ

بنزد سپهید چنین و چنان

نهادن باب سخن در میان

هران حاکمی کو خراج درست

بداد و رضای سپهدار جست

باو مهربان گشت و بواختش

به سرحد خود حکمران ساختش

هر آنکس که با او دلیر نمود

پیامش بجان و بدل نا شنود

بفرمود با افسران سپاه

بدریای آژه بجوئید راه

ز امر شه داریوش بزرگ

که هر کس به­پیچد کشندش چو گرگ

بکوبید آن ناکسان را بگرز

نمانید بهر کسی یال و برز

برفتند آن لشکر نامدار

بسوی جزایر همه رهسپار

نمودند بد هر طرف جنگ جوش

نمودند آن سر کشان را خموش

همه با فتوحات باز آمدند

دلی خرم از جنگ ساز آمدند

بهر جای مامور با رأی و هوش

مقرر شد از جانب داریوش

زه بحر اژه تا ببحر آتیک

ز یونان و مقدونیه داشت نیک

دگر دولت آتن آمد بدست

چو سر دار اسپارت را کرد پست

بهرجای حاکم ز خود برگماشت

از آن نامداران که همراه داشت

جزیره و شبه جزیره گرفت

جهانی ز سردار شد در شگفت

و زان پس بفرمود با مهتران

که ای نامداران و نام آوران

دگر خاک ایران شدم آرزو

سوی پارس باید که آریم رو

همه شاد گشتند از این خبر

مهیا نمودند کار سفر

بسی هدیه از بهر شاه جهان

گزیده نمودند با همرهان

بگفتند با شاه کامد سپاه

سپهبد مقا پیش با دستگاه

همان پرچم فتح شان پیشرو

ابا روی شادان و چهر نکو

بفرمود اینک پذیره شوند

ابا بوق و کوس و تبیره شوند

به بندند آئین همه شهر را

چراغان نمایند استخر را

سران و بزرگان شهر وسپاه

پذیره شدن را گزیدند راه

بزرگان دولت پذیره شدند

جهانی از این جشن خیره شدند

بسی طاق پیروزی افراشتند

بشادی بس آذین بپا داشتند

از آن روی گفتند با دخت شاه

که آمد سپهید هم اینک ز راه

بگفتند با دختر داریوش

که سپهدار با فرو هوش

بایران بیاورد چندین هزار

همه مرد شیر افکن نامدار

ابا فتح و فیروزی و خرمی

سرافراز با نام نیک و بهی

هم امرزو تا ظهر آن سرفراز

ابا لشکر آید در این شهر باز

چو بشنید مهر آفرین این خبر

غلامی فرستاد نزد پدر

پدر گر اجازت دهد یک زمان

روم بام کاخ و نظاره کنان

به بینم که این لشکر نامدار

چسان باز آیند از کار زار

چو بشنید شه داریوش این پیام

پسندید و شد زین سخن شاد کام

بر دخت شه چون بیامد غلام

بگفتا شهنشه بدادت پیام

بفرمود کز برج کاخ بهار

نگر سر بسر لشگر نامدار

کنیزان سپس خواست مهر آفرید

ز رنگ و ز زیور بهار آفرید

گشودند صندوق زرینه اش

جواهر که بد در خور سینه اش

بیاراست خود را چو حورو پری

که بودی بسان گل آذری

بتابید زلف طلایی خویش

توگوئی که نوری پراکنده پیش

بیامد ببالای کاخ بهار

بهاری که از گل شده لاله زار

همه چشم مهر آفرین بد براه

به بیند که تا کی بیابد سپاه

از آن روی سردار کل شاد دل

زرنج و غم جنگ آزاد دل

سرافراز و با فره ایزدی

کزو دور بوده است دست بدی

گرفته است دریا و صحرا و کوه

مطیع شهنشه نموده گروه

بیاورد همراه خود بی شمار

زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار

زشاهان و گردان و سرکردگان

ز نام آوران و ز اسپهبدان

به بندو به زندانشان کرده است

اسیران بهمراه آورده است

ز پیروزی او گرچه دارد سرور

نگشته است مقهور کبر و غرور

چو نزدیک گردید سردار کل

سر راه او بر فشاندند گل

همه شاد گشتند و تبریک گو

چو شد وارد شهر با های و هو

بیامد بدرگاه شه داریوش

سوی شاه بودش همه چشم و گوش

چو شه دید سردار پیروز بخت

نشاندش با بالفت بنزدیک تخت

سپهید ببوسید روی زمین

باقبال شه گفت بس آفرین

بنام شهنشاه والا تبار

گرفتم بسی ملک و شهر و دیار

شهنشاه ایران زمین شاد زی

ز رنج و غم و درد آزاد زی