گنجور

 
افسرالملوک عاملی

چو یک چند بگذشت از روزگار

به فرزند گفتا شه نامدار

خشایار فرزند دلبند من

جوان و دلیر و برومند من

بسی رنج بردم در این روزگار

گشودم چنین کشور نامدار

دگر پیرو رنجور گشتم بسی

بر این تخت و اورنگ باید کسی

سپارم به تو تخت و هم تاج را

همین کاخ و هم کرسی عاج را

بدان تو خدا را یکی بنده‌ای

یکی بندهٔ آفریننده‌ای

تو ای بندهٔ خاص یزدان پاک

امیدت از او و از او دار باک

تو دیندار باش و بی‌آزار باش

تو هم عادل و نیک‌پندار باش

مبادا شوی خود، اسیرِ غرور

تو از مردم بی‌ادب باش دور

به مرگ کسان هیچ منما شتاب

مکش بی‌گنه را نباشد صواب

به عدل و به احسان چو شاهی کنی

به قلب کسان پادشاهی کنی

چنان کن همه نیک خواهت شوند

چه فرمان دهی سر به راهت نهند

خدا حافظ ای نوجوان پور من

که با تو همین بود دستور من

دگر دور من گشته اینک تمام

شما زنده مانید با خاص و عام

چو این گفت پس دیده بر هم نهاد

برفت از جهان شاه با عدل و داد

دریغا از آن شاه نیکو گُهَر

دریغا از آن سرور با هنر

همه ملک ایران ورا یادگار

بود تا بود این چنین روزگار

تفو بر تو ای عالم بی‌وفا

که هرگز نکردی تو بر کس وفا

همه دامنت هست پر شهریار

بخفته کنارت بسی نامدار

چنین است تا هست گردون به پا

یکی روی تخت و بسی زیر پا

رهایی ندارد دگر از تو کس

امیدم به یزدان پاک است و بس

خشایار سوک پدر بر گرفت

سیه‌پوش گردید و ماتم گرفت

همه اهل ایران به ماتم شدند

سیه‌پوش گشتند و پر غم شدند

چو یک هفته بگذشت از سوک شاه

خشایار شهزاده بر شد بگاه

پس از هفته ای شاه بر گاه شد

ولیعهدِ شَه بود و خود شاه شد

امیران همه خواندند آفرین

همه بوسه دادند روی زمین

بگفتند ای شاه جاوید باد

فَرَش برتر از فَرِ جمشید باد

همیشه سَرِ تخت، جای تو باد

خدای جهان رهنمای تو باد