گنجور

 
۱۹۶۸۱

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

... دارم دگر چگونه امید قرار عمر

عمری گذشت دیده به راه تو دوختیم

کامی نیافتیم در این رهگذار عمر ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۲

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

... ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم

اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال

ولی بدام قریب دلفریبان شدم ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۳

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

... تا که در گلشن توحید مگر ریشه کنم

از ره صدق و صفا راه وفا گیرم پیش

تا به کی پیروی خلق جفا پیشه کنم ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۴

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

... نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام

که ببانگ جرسی راه به جایی ببرم

رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای

بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم

راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش

بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۵

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

... من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت

خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان

به امید وصل مردانه بکوش تا بمیری ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۶

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

... رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای

بسته کمان ابروان راه خیال رهروان

ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۷

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

... که از لیلی مگر یابم نشانه

زدم در راه عشقش سر به دریا

چه میزد آتش عشقم زبانه ...

... اگر خود را به بینی در میانه

بکوب این راه را با پای همت

نخواهد اسب تازی تازیانه

چه مردان طریقت راهرو باش

مگیر از بیم چون کودک بهانه ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۸

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

... تو چرا تفقدی از من در بدر نداری

چه غبار راه سر گرد شدم بگرد کویت

چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۸۹

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

... نیست از عاشق بخون رنگین تری

جان نثاری راه و رسم عاشقی است

نیست از خود خواه بد آیین تری ...

غروی اصفهانی
 
۱۹۶۹۰

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲ - آمان

 

به نوشته عارف در دیوانش این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه ق پس از مرگ شیدا در ورود فاتحین ملت به طهران ساخته شده است موسی خان معروفی هم بعدا تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت

ای امان از فراقت امان ...

... دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد امان امان امان امان

شکرلله که هجران طی شد ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۱

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۸

 

... خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

به صبح رخ همچون شب تار ...

... خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

تو سلطان قدرت نمایی ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۲

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۹

 

... جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی

این راه خیری بد نهادم پیش پایت

با جبرییل ار خیر و شر کردی نکردی ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۳

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۸ - مارش خون

 

... خون مدیر حیات و ممات است

خون فقط خضر راه نجات است

رنگ خون رنگ میمون مینوست ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۴

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۲ - باد خزانی

 

... در خاک فردوسی طوسی توسن ترک از چه رانی

راه جان پوی فارسی گوی دست دل شوی

زود از این الفاظ زشت بی معانی ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۵

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۶ - خم دو طره

 

... مکین چون نقطه بایی به مد بسمله بین

به غمزه چشمش زد راه دل سپرد به زلف

شریک دزد نظر کن رفیق قافله بین ...

... هزار سود ز سودای این معامله بین

به راه بادیه عشق آی و عارف را

ضعیف و خسته و رنجور و پا پرآبله بین

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۶

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۷ - درد عشق

 

... دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش

راه جز چاه مگر درخور زندانی نیست

تو بدین حسن اگر جانب بازار آیی ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۷

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۱۹ - وادی عشق

 

وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست

مرو ای خضر که این مرحله را پایان نیست ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۸

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۳ - عهد با جانان!

 

... به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم

ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو

همین یک فکر بهر درد بی درمان خود کردم ...

عارف قزوینی
 
۱۹۶۹۹

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۶ - پیام آزادی

 

... هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد

ز خاک پاک شهیدان راه آزادی

ببین که خون سیاوش چه سان به جوش آمد ...

عارف قزوینی
 
۱۹۷۰۰

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۹ - لباس مرگ

 

... چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست

بیار باده که تا راه نیستی گیرم

من آزموده ام آخر بقای من به فناست ...

عارف قزوینی
 
 
۱
۹۸۳
۹۸۴
۹۸۵
۹۸۶
۹۸۷
۱۰۱۶