گنجور

 
غروی اصفهانی

صنما به جان‌نثاران ز چه رو نظر نداری

ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری

سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت

خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری

عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی

تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری

جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن

تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری

سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است

تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری

بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی

تو چرا تفقدی از من در بدر نداری

چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت

چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری

شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته

چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری

ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش

تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری