گنجور

 
غروی اصفهانی

اگر روزانه باشد یا شبانه

ندارم جز نوای عاشقانه

پی دیدار رویش بخت بستم

نه صاحب خانه را دیدم نه خانه

نهادم سر به صحرا همچو مجنون

که از لیلی مگر یابم نشانه

زدم در راه عشقش سر به دریا

چه میزد آتش عشقم زبانه

به گرد کوی او سر گرد بودم

به گوشم ناگه آمد این ترانه

نبندی زان میان طرفی کمروار

اگر خود را به بینی در میانه

بکوب این راه را با پای همت

نخواهد اسب تازی تازیانه

چه مردان طریقت راهرو باش

مگیر از بیم چون کودک بهانه

اگر نوح است کشتیان مکن هول

از این دریای ناپیدا کرانه

چه دل دادی بدلبر پس روا نیست

مگر سر را کنی از پی روانه