گنجور

 
عارف قزوینی

جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست

سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست

تا به ویرانهٔ دل جغد غمش مأوا کرد

چون دلم در همه جا کلبهٔ ویرانی نیست

با طبیبِ منِ رنجور بگویید که درد

درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست

دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش

راه جز چاه مگر درخور زندانی نیست

تو بدین حسن اگر جانب بازار آیی

هیچکس مشتری یوسف کنعانی نیست

خرقهٔ زهد بسوزان و مجرد می‌باش

جامه‌ای هیچ به از جامهٔ عریانی نیست

عارفا عمر به بیهوده تلف شد من بعد

چه خوری غصه که سودی ز پشیمانی نیست