گنجور

 
۱۸۰۱

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱) حکایت کیخسرو و جام جم

 

... و یا کف گلی بر روی آبی

چو بی کشتی تو در دریا نشستی

بگوید با تو دریا آنچه هستی

عطار
 
۱۸۰۲

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۲) حکایت سنگ و کلوخ

 

مگر سنگ و کلوخی بود در راه

بدریایی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم ...

... ز من نه جان و نه تن می توان دید

همه دریاست روشن می توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز

شوی در وی تو هم در شب افروز ...

عطار
 
۱۸۰۳

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲) حکایت نمرود

 

... چو بنهاد آن زن آشفته دل بار

فرو افتاد در دریا نگونسار

بر آن تخته بماند آن کودک خرد ...

... که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست

بدین دریا درآ و سرنگون آ

هم از طبع و هم از علت برون آ ...

عطار
 
۱۸۰۴

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد

 

... ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور

درین دریا ندانی بود غواص

که این را مفردی باید باخلاص

دو عالم را برافکنده بیک بار

فرو رفته بدین دریا نگونسار

نفس بگرفته دست از جان بشسته

گهر در قعر دریا باز جسته

تو بگشاده همه عالم پر و بال ...

... تو جان می کن که این در خاصه ماست

مرا در و ترا گرداب دریاست

گدا گفتش که به زین کن تفکر ...

عطار
 
۱۸۰۵

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۱) حکایت پسر هارون الرشید

 

... برآمد از پس پرده خروشی

چو دریا زان زنان برخاست جوشی

زبیده گفت ای فریادم از تو ...

عطار
 
۱۸۰۶

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۱) حکایت بلُقیا و عفّان

 

... بلقیا رفت و با او بود عفان

میان هفت دریا بود غاری

بدانجا راه جستن سخت کاری ...

... اگر جمع آری و مالی تو بر پای

چنان گردی روان بر روی دریا

که مرد تیز تگ بر روی صحرا ...

... که از شستی بقوة تیر پرتاب

بآخر چون میان هفت دریا

بکام دل رسیدند آن دو شیدا ...

عطار
 
۱۸۰۷

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۷) حکایت شیخ یحیی معاذ با بایزید رحمهما الله

 

... که اینجا هست مردی را شرابی

که دریا و زمین و عرش و کرسی

بیکدم خورد ازو دیگر چه پرسی ...

... چو اینجا مست از یک می توان شد

بدریا نوش کردن کی توان شد

اگر تو مست عشق دلفروزی ...

عطار
 
۱۸۰۸

عطار » الهی نامه » بخش نوزدهم » (۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند

 

... بر او هفت صحرا پر گیاهست

پس او هفت دریا پیش راهست

در آنجا هست حیوانی قوی تن ...

... چو خالی کرد حالی هفت صحرا

بیاشامد بیک دم هفت دریا

چو فارغ گردد از خوردن بیکبار ...

... دگر روز از برای او جهاندار

کند صحرا و دریا پر دگر بار

چو حرص آدمی دارد کمالی ...

عطار
 
۱۸۰۹

عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

 

... بهم گرگ آشتی کردند حالی

ز سهمش آب دریاها پر از جوش

شدی چون آتش اندر سنگ خاموش ...

... نهنگ عشق درحالش ز بون کرد

برای خود دلش دریای خون کرد

چنان بی روی او روی جهان دید ...

... نمیرم در غمت ای زندگانی

اگر دریابیم باقی تو دانی

روان شد دایه تا نزدیک آن ماه ...

... چو آن بت روی در کنجی نهان شد

سپاه خصم چون دریا روان شد

همی نزدیک آمد تا بیکبار ...

... دهم تعلیم باران را که چون بار

ازین خونم که دریاییست گویی

درآموزم شفق را سرخ رویی ...

عطار
 
۱۸۱۰

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۴) حکایت وفات اسکندر رومی

 

... زهی این آتش و این خون که دلراست

فرو رفتن بدین دریا یقینست

ولی تا چون برآیم بیم اینست ...

عطار
 
۱۸۱۱

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۶) حکایت ایّوب پیغامبر

 

... نه خامش می توان بودن بیندیش

چو دریاییست این دو چشم و جانی

نه سر پیدا ونه بن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار

نه ساکن بودنت لایق نه رفتار ...

عطار
 
۱۸۱۲

عطار » الهی نامه » روایت دیگر دیباچۀ الهی‌نامه » ابیات برگزیدهٔ از روایت دوم دیباچۀ الهی نامه از روی نسخه‌های دیگر

 

... اگر آلایش خلق گنه کار

در آن دریا فرو شویی بیکبار

نگردد تیره آن دریا زمانی

ولی روشن شود کار جهانی

چه کم گردد ازان دریای رحمت

که یک قطره کنی بر خلق قسمت ...

... تحیر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

جهان را چون رباطی با دو در دان ...

عطار
 
۱۸۱۳

عطار » بلبل نامه » بخش ۱۸ - تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق

 

... انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا

صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج

چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد

ولی درکوزه کوچک نگنجد ...

عطار
 
۱۸۱۴

عطار » اسرارنامه » بخش دوم » بخش ۲ - در صفت معراج رسول صلی الله علیه و سلم

 

... هزاران جان پر اسرار حکمت

فدای جان آن دریای عصمت

ز روح القدس چون برتر گذشت او ...

... مده بر باد امید کفی خاک

نگردد ملکت دریا مشوش

که ریگی اندرین دریا بود خوش

چه کم گردد ز بحری بی کناره ...

... اگر رحمت کنی بر خلق محشر

ازین دریا سر مویی شود تر

بگفت این و روان شد بلبل قدس ...

عطار
 
۱۸۱۵

عطار » اسرارنامه » بخش سوم » بخش ۴ - فی فضیلت امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه

 

... به تن رستم سوار رخش دلدل

بدل غواص دریای توکل

علی القطع افضل ایام او بود ...

... به الحمدش چنان گردد بریده

ز جودش ابر دریا پرتوی بود

به چشمش عالمی پر زر جوی بود ...

عطار
 
۱۸۱۶

عطار » اسرارنامه » بخش چهارم » بخش ۱ - المقالة الرابعه

 

... الا ای قطره بالا گزیده

ز دریای قدم بویی شنیده

ز دریا گرچه بالایی گزیدی

ولیکن در کمال خود رسیدی

چو از دریا سوی بالا شدی تو

صدف را لؤلؤی لالا شدی تو ...

... چو خاکستر شدی اخگر نگردی

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده قطره کی شود در

نخستین قطره باران سفر کرد

و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد

به دریا گر گهر پنهان بماند

گهر با خاک ره یکسان بماند

ولی چون گوهر از دریا برآید

ز زیر تشت پر زر با سرآید ...

... شود چشمت به خورشید جهان باز

شود بر تو در دریای جان باز

چو تو هادی شدی در خود نگه کن ...

عطار
 
۱۸۱۷

عطار » اسرارنامه » بخش پنجم » بخش ۱ - المقاله الخامسه

 

... میان عشق و دل موییست مقدار

جهان عشق دریاییست بی بن

وگر موییست بر روید ز ناخن ...

... چو عشق از در درآید عقل از بام

کسی کز عشق در دریای ژرفست

بداند کین چه کاری بس شگرفست ...

... که آید از هر اندوهیش نازی

درین دریای خون غرقه گشته

جهان بی دوست بر وی حلقه گشته ...

... چه سنجد شبنمی در پیش طوفان

در آن دریا چنین قطره چه سنجد

بر آن خورشید یک ذره چه سنجد ...

... گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم

در آن دریا به غواصی درآییم

وز آن شادی بر قاضی درآییم ...

... که آن را رونقی باشد بر دوست

ازو می خواه تا دریا بباشی

هم اندر خویش نابینا بباشی ...

... براه آورد بر راهش فشانی

چنین دریا کن آن ره را نثاری

که تا نبود در این راهت غباری ...

عطار
 
۱۸۱۸

عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۱ - المقاله السادسه

 

تو دریا بین اگر چشم تو بیناست

که عالم نیست عالم کفک دریاست

خیالست این همه عالم بیندیش ...

عطار
 
۱۸۱۹

عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل

 

... برآی ازجان و گم شو در مسما

یکی دریاست زو علم گرفته

همه موجش دل آدم گرفته

کجا این موج دریا می نشیند

که دریا چیست در ما می نشیند

مرا باید که جان و تن بماند ...

عطار
 
۱۸۲۰

عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۸ - الحکایه و التمثیل

 

... مثالی گفت این را پیر اصحاب

که دریایی نهی بر پشته آب

مثالی نیز پروانه ست و آتش ...

... چنان کان طفل را غواص دانا

بصد لطفش فرود آرد بدریا

که تا آن طفل با دریا کند خوی

مگر داند شد از دریا گهر جوی

چو پیدا شد جمال یوسف از دور ...

... چو پروانه دلم را شوق دادی

چو من دریای شوق تو کنم نوش

ز شوق تو چو دریا می زنم جوش

ز شوقت آمدم در عالم خاک ...

عطار
 
 
۱
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۳۷۳