گنجور

 
عطار

بشب حلاج را دیدند در خواب

بریده سر بکف با جام جلاب

بدو گفتند چونی سر بریده

بگو تا چیست این جام گزیده

چنین گفت او که سلطان نکونام

بدست سر بریده می‌دهد جام

کسی این جام معنی می‌کند نوش

که کردست او سر خود را فراموش

نخستین جسم خود در اسم درباز

پس آنگه جان زبعد اسم درباز

چنان در اسم او کن جسم پنهان

که می‌گردد الف در بسم پنهان

چو جسمت رفت جان را کن مصفا

برآی ازجان و گم شو در مسما

یکی دریاست زو علم گرفته

همه موجش دل آدم گرفته

کجا این موج دریا می‌نشیند

که دریا چیست در ما می‌نشیند

مرا باید که جان و تن بماند

وگر هر دو بماند من نماند

من و تو یک من زهرست در کار

که ز آن یک جو شده کوهی نگوسار