گنجور

 
عطار

تو دریا بین اگر چشم تو بیناست

که عالم نیست عالم کفک دریاست

خیالست این همه عالم بیندیش

مبین آخر خیالی را از این پیش

تو یا دیوانه یا آشفته باشی

که چندین در خیالی خفته باشی

تو چو مردان بازی خیالی

شده بالغ چو طفلی در جوالی

پری در شیشه دین کار طفل است

که بالغ بی خیال علو و سفل است

هلا بشنو ز اوج عرش اسرار

که نیست ای خواجه اندر دار دیار

هر آن حرفی که دیدی هیچ آمد

ولی در چشم تو پر پیچ آمد

همین حرفی که آن پیچی ندارد

الف بود و الف هیچی ندارد

چه خوانی ابجد این کار چندین

که ابجد راست الف حرف نخستین

الف هیچی ز اول آخرش لا

ز ابجد تا ضظغلا لا و سودا

اگر صد راه گیری ابجد از سر

میان هیچ و لایی مانده بر در

تو می‌گویی که مرد مرد رستم

برو کز رخش آید کار رستم