گنجور

 
عطار

از آن یک جرعه می‌دادند منصور

اناالحق گفت و عالم کرد پر شور

چو جام وحدتش بر کف نهادند

به خونش مفتیان فتوی بدادند

دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند

در آن دم از حیات افتاده بودند

به بازارش برآوردند سر مست

نهاده بود سر مردانه بر دست

بگرد دار می‌گردید و می‌گفت

مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت

بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه

بدیدم سایهٔ افتاده بر راه

مرا آن یک نظر از خویشتن برد

علامت بر سر راه من آورد

نظر بر روی نامحرم که کردم

ز دست غیرت حق نیش خوردم

چرا عاشق چنین حیران نگردد

که جز گرد در جانان نگردد

کسی را کافتاب از در درآید

وجود ذره کی در چشمش آید

بدارش برکشیدند سنگساران

همی کردند هر سو سنگباران

ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد

سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد

به آواز آمدند با او به یکبار

در و دیوار و چوب و رشته و دار

طناب عمر او آن دم گسستند

به آب و آتش عشقش بشستند

انانیت بذات خود فنا بود

انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا

صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج

چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد

ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد

ثبات کوه پیش از قوت باد

زهر بادی گیاه آید به فریاد

هزاران جام از آن می باز خوردند

ولی افشاء سر حق نکردند

همانگه کرد بلبل عهد در دم

ننوشم نیز می والله اعلم

دمی از عشق گل دارم خروشی

برآید در دلم هر لحظه جوشی

چو گل بر بست رخت از باغ و بستان

مرادم بسته شد چون زیردستان