گنجور

 
عطار

الا ای جان و دل را درد و دارو

تو آن نوری که کم تمسسه نارو

ز روزن‌های مشکاتی مشبک

نشیمن کرده بر شاخی مبارک

تو در مصباح تن مشکوة نوری

ز نزدیکی که هستی دور‌ِ دوری

زجاجه بشکن و زیتت فروریز

به نور کوکب دری درآویز

ترا با مشرق و مغرب چه کارست

که نور آسمان گردت حصار‌ست

الا ای بلبل گویای اسرار

ز صندوق جواهر بند بردار

چو عیسی در سخن شیرین زفان شو

صدف را بشکن و گوهر فشان شو

به آواز خوش خود سر می‌افراز

که در ابریشم و نی هست آواز

خوش آوازی بلبل از تو بیش است

که سرمست خوش آوازی خویش است

ز شِنْوایی خود چندین بمخروش

که بانگی بشنود ده میل خرگوش

ز بینایی مدان این فر و فرهنگ

که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ

ز بویایی ناقص نیز کم گوی

که از یک میل موشی بشنود بوی

ز وهم خود مدان خود را تزاید

که آب از وهم خود بنمود هدهد

تو گر بیشی از آن جمله از آنی

که بس گویا و بس پاکیزه دانی

الا ای قطرهٔ بالا گزیده

ز دریای قِدم بویی شنیده

ز دریا گرچه بالایی گزیدی

ولیکن در کمال خود رسیدی

چو از دریا سوی بالا شدی تو

صدف را لؤلؤی لالا شدی تو

تو ناکرده سفر‌، گوهر نگردی

چو خاکستر شدی اخگر نگردی

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده قطره کی شود دُر‌؟

نخستین قطره باران سفر کرد

و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد

به دریا گر گهر پنهان بماند

گهر با خاک ره یکسان بماند

ولی چون گوهر از دریا برآید

ز زیر تشت پر زر با سرآید

چو برگ تود از موضع سفر کرد

ز دیبا و ز اطلس سر به‌در کرد

سفر را گر نه این انجام بودی

فلک را یک نفس آرام بودی

سفر را گر چنین قدری نبودی

مه نو از سفر بدر‌ی نبودی

الا ای نیک یار تند مستیز

دمی زین چارچوب طبع برخیز

به پرواز‌ِ جهان‌ِ لامکان شو

زمانی بی زمین و بی زمان شو

که اندر لازمان صد سال و یک دم

به پیشت هر دو یکسانند با هم

دمی آنجایگه صد سال باشد

ز استقبال و ماضی حال باشد

ولیکن حال نبود در زمانی

از آن معنی که نبود آسمانی

نیابی انقضا‌ی دور دوران

نبینی انقلاب چرخ گردان

چو نور دیده باشد آسمان‌ها

نباشد چون چنین‌ها آنچنان‌ها

نه نقصان باشد آنجا‌، نه کمالی

نه ماضی و نه مستقبل‌، نه حالی

چو هست آن حضرت از هر دو جهان دور

از آنست از زمان و از مکان دور

بود در یک نفس مهدی و آدم

نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم

چو حالی این زمین کردی بَدل تو

یکی بینی ابد را با ازل تو

چو آنجا نه چه ونه چند باشد

ازل را با ابد پیوند باشد

یقین دانم که هر دو جز یکی نیست

محقق را درین معنی شکی نیست

الا یا مهره‌باز‌ِ حقه‌پرداز

نقاب از لعبت‌ِ معنی برانداز

مشعبد‌وار چابک دستی‌یی کن

شرابی درکش و بدمستی‌یی کن

به (؟ز‌) خاک آینهٔ جانْ پاک بزدای

تهی کن حقه را و پاک بنمای

ز بند‌ِ پیچ بر پیچ‌ِ زمانه

گرفتار آمدی در کنج‌ِ خانه

اگر تو روی بنمایی ز پرده

بسوزی هفت چرخ سال خورده

تو گنجی نُه سپهر‌ت درمیانه

برآی از چار دیوار زمانه

طلسم و بند نیز نجات بشکن

در و دهلیز موجودات بشکن

تو گنجی لیک در بند طلسمی

تو جانی لیک در زندان جسمی

ازین زندان دنیا رخت برگیر

به کلی دل ز بند سخت برگیر

میان پارگین و آز ماندی

نمی‌دانی که از چه باز ماندی

تو معذوری که آگاهی نداری

که اینجا آنچ می‌خواهی نداری

چو از حق برگ رندان می‌نیابی

عجب نبود اگر آن می‌نیابی

الا یا مرغ حکمت دان زمانی

چه خواهی یافت زین به آشیانی

به پرواز معانی باز کن پر

سرای هفت در را باز کن در

چو بگذشتی ز چار و نُه به پرواز

ز خود بگذر به حق کن چشم خود باز

چرا مغرور جای دیو گشتی

تو دیوانه شدی کالیو گشتی

چو میدانی که می‌باید شدن زود

نه خواهد نیز روی آمدن بود

چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس‌؟

ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس

بدان که‌اقطاع ابلیس است دنیا

سرای مکر و تلبیس است دنیا

سرای او بدو ده باز رفتی

نظر بر پیشگاه انداز و رفتی

چو نیست ابلیس را با جای تو کار

تو نیز از جای او بگذر به هنجار

چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی

همان انگار که‌این گلخن ندیدی

نخستین در جهان قدس بخرام

وزآن پس در جهان انس نِه گام

چو بر استبرق خضرا نشینی

تو باشی جمله و خود را نبینی

چو بگذشتی ز چندان پرده و دام

به یک چندی شوی هادی بر آن بام

شود چشمت به خورشید جهان باز

شود بر تو در دریای جان باز

چو تو هادی شدی در خود نگه کن

بدان خود را و قصد بارگه کن

که چون خود‌دان شوی حق‌دان شوی تو

از آن پس زود در پیشان شوی تو

اگر هستی حجابی پیشت آرد

از آن حالت دمی با خویشت آرد

چو هستی تو ننماید بر‌ِ او

ز خود بی‌خود بمانی بر در او

دگر ره پرده‌ای در پیش آید

خودی در بی خودی با خویش آید

چو آگه شد‌، شود لذت پدیدار

ز شادی در خروش آید دگر بار

چو پروانه بر آتش می‌زند خویش

که تا هستی او برخیزد از پیش

چو برخیزد حجاب هستی او

دگر ره قوت آرد مستی او

گهی افتان گهی خیزان بماند

گهی بی‌جان گهی با جان بماند

گهی در لذتی گه در فنا‌یی

گهی در فرقتی گه در بقایی

بگویم این سخن سرباز با تو

که گه غم چیست گاهی ناز با تو

قدم را با حدوث آویزشی نیست

وگر آویزش‌ست آمیزشی نیست

کنون ای آفتاب سایه پرورد

که گفتت کز کنار دایه برگرد‌؟

چو تو در عالم حادث شتابی

ز نور عالم ثالث چه یابی‌؟

الا ای مرغ بیرون آی ازین دام

دمی در مرغزار خلد بخرام

چو هستی بر دل اسرار گشته

ز شاخ عشق برخوردار گشته

بگردان روی از دیوار آخر

فرو شو در پی اسرار آخر

همی هر ذره از عالم که بینی

اگر تو در پی آن می‌نشینی

چنان پیدا شود آن ذره در راه

که نوری گردد از انوار درگاه

شود هر ذره‌ای چون آفتابی

پدید آید حجابی از حجابی

برون می‌آید از اَستار اسرار

رهی دور و نهایت ناپدیدار

نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد

نه هرگز غایت و پایانش یابد

چنین گفته‌ست طاهر پاکباز‌ی

که من چل سال ماندم در نیازی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی بر چشم تو عالم سیاه است

نهادت پرده و دادت بسی هیل

که تا نا‌اهل پیدا آید از اهل

تو گر اهلیتی داری درین راه

ز یک یک ذره می شو تا به درگاه

ز پیشان گر نظر بر تو نبودی

ز سوی تو سفر بر تو نبودی

ولی چون نور پیشان رهبر تست

چرا این کاهلی در جوهر تست‌؟

ببین آخر اگر داری حضور‌ی

که هر دم می‌رسد از یار نوری

ز تو گر یار گیرد یک نظر باز

به دیناری نبابی هیچ زنار

اگر روشن کنی آیینهٔ دل

دری بگشایدت در سینه دل

دری کان در چو بر دلبر گشاید

فلک را پرده داری برنشاید

تو را سه چیز می‌باید ز کونین

بدانستن عمل کردن شدن عین

چو علمت از عبادت بین گردد

دلت آیینه کونین گردد