گنجور

 
عطار

بنام آنک ملکش بی زوالست

بوصفش نطق صاحب عقل لالست

مفرّح نامهٔ جانهاست نامش

سر فهرست دیوانهاست نامش

ز نامش پُر شکر شد کام جانها

زیادش پر گهر تیغ زبانها

اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست

وگر بی نام او نامیست ننگیست

خداوندی که چندانی که هستیست

همه در جنب ذاتش عین پستیست

چو ذاتش برترست از هرچه دانیم

چگونه شرح آن کردن توانیم

بدست صنع گوی مرکز خاک

فکنده درخم چوگان افلاک

چو عقل هیچ کس بالای او نیست

کسی دانندهٔ آلای او نیست

همه نفی جهان اثباتش آمد

همه عالم دلیل ذاتش آمد

صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست

چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست

وجود جمله ظلّ حضرت اوست

همه آثار صنع قدرت اوست

نکوگوئی نکو گفتست در ذات

که التوحید اِسقاطُ الاضافات

زهی رتبت که ازمه تا بماهی

بود پیشش چو موئی از سیاهی

زهی عزّت که چندان بی نیازیست

که چندین عقل و جان آنجا ببازیست

زهی حشمت که گر در جان درآید

ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید

زهی وحدت که موئی در نگنجد

در آن وحدت جهان موئی نسنجد

زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس

بیابد گوی برباید ز ادریس

زهی غیرت که گر بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم برهم افتد

زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید

نیابد گم شود در سایه جاوید

زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه

نیابد کس ورای اوبدان راه

زهی ملکت که واجب گشت لابد

که نه نقصان یذیرد نه تزاید

زهی قوّت که گرخواهد بیک دم

زمین چون موم گرداند فلک هم

زهی شربت که در خون می‌زند جان

بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان

زهی ساحت که گر عالم نبودی

سر موئی از آنجا کم نبودی

زهی غایت که چشم عقل و ادراک

بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک

زهی مهلت که چون هنگام آید

بموئی عالمی دردام آید

زهی شدّت بحجّت برگرفتن

نه برگ خامشی نه روی گفتن

زهی عزلت که چندانی زن و مرد

دویدند و ندیدند از رهش گرد

زهی غفلت که ما را کرد زنجیر

وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر

زهی طاقت که گر ما زین امانت

برون آئیم ناکرده خیانت

زهی حسرت که خواهد بود ما را

ولی حسرت ندارد سود ما را

جهان عشق را پای و سری نیست

بجز خون دل او را رهبری نیست

کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق

چوگل در خون شود اوّل قدم غرق

خداوندا بسی بیهوده گفتم

فراوان بوده و نابوده گفتم

اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست

ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست

چو ما را نیست جز تقصیر طاعت

چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت

کنون چون اوفتاد این کار ما را

خداوندا بما مگذار ما را

مبرا از کم و چون و چرائی

ورای عالم و خلقی ورائی

خدایا رحمتت در یای عام است

از آنجا قطرهٔ ما را تمام است

اگر آلایش خلق گنه کار

در آن دریا فرو شوئی بیکبار

نگردد تیره آن دریا زمانی

ولی روشن شود کارِ جهانی

چه کم گردد ازان دریای رحمت

که یک قطره کنی بر خلق قسمت

خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی

میان بنده و حق های و هوئی

نداری در همه عالم کسی تو

چرا بر خود نمی‌گرئی بسی تو

اگر صد آشنا درخانه داری

چو مُردی آن همه بیگانه داری

بآسانیت این اندوه ندهند

بدست کاه برگی کوه ندهند

گرت یک ذرّه این اندوه باید

صفای بحر و صبر کوه باید

اگر پیش از اجل یک دم بمیری

در آن یک دم همه عالم بگیری

اگر آگه شوی ای مردِ مهجور

که ازنزد کِه ماندی این چنین دور

ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو

سر تشویش بر زانو نهی تو

اگر شایستهٔ راه خدا را

بکلی میل کش چشم هوا را

چو نابینا شود چشم هوایت

بحق بینا شود چشم هُدایت

تحیّر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

جهان را چون رباطی با دو در دان

که چون زین در درآئی بگذری زان

توغافل خفته وز هیچت خبر نه

بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه

ترا گر خود گدائی ور شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست همراه

بسی کردست گردون شعله کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

زهر چیزی که داری کام و ناکام

جدا می‌بایدت گشتن سرانجام

وگر ملکت ز ماهی تا بماهست

سرانجامت بدین دروازه راهست

وگر اسکندری، دنیای فانیت

کند روزی کفن اسکندرانیت

عزیزا بی تو گنجی پادشائی

برای خویشتن بنهاد جائی

اگر رایش بود بر دارد آن گنج

وگرنه همچنان بگذارد آن گنج

جهان بی وفا نوری ندارد

دمی بی ماتمی سوری ندارد

اگر سیمت ببخشد سنگ باشد

وگر عذریت خواهد لنگ باشد

وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست

که گل بی خار و شکر بی مگس نیست

نمی‌دانم کسی را بی غمی من

که تادستی برو مالم دمی من

برَو تن در غم بار گران نه

بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده

نمی‌بینم ترا آن مردی و زور

که بر گردون شوی نا رفته درگور

نه ششصد سال آدم ماند غمناک

ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟

چو او را گندمی بی صد بلا نیست

ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست

زیان آمد همه سود من و تو

فغان از زاد و از بود من و تو

جهانا کیست کز جَور تو شادست

همه جَور تو و دَور تو بادست

جهان چون نیست از کار تو غمناک

چرا بر سر کنی از دستِ او خاک

جهان چون تو بسی داماد دارد

بسی عید و عروسی یاددارد

مرا عمریست تادربندِ آنم

که تا با همدمی رمزی برانم

نمی‌بینم یکی هم دم موافق

فغان زین هم نشینان منافق

چو بهر خاک زادستی ز مادر

درین پستی چه سازی کاخ و منظر

چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک

سر منظر چه افرازی بر افلاک

اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج

نخواهی خورد یک دم آب بی رنج

غم خود خور که کس را ازتو غم نیست

چه می‌گویم ترا حقّا که هم نیست

اگرچه جای تو در زیر خاکست

ولیکن جان پاک از خاک پاکست

نه مسجود ملایک گوهر تست؟

نه تاجی از خلافت بر سر تست؟

خلیفه زادهٔ گلخن رها کن

بگلشن شو گران جانی رها کن

بمصر اندر برای تست شاهی

تو چون یوسف چرا در قعر چاهی

ازان بر ملک خویشت نیست فرمان

که دیوت هست برجای سلیمان

تو شاهی هم در آخر هم در اوّل

ولی بیننده را چشمست احول

دو می‌بینی یکی را و دو صد صد

چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود

تو یک دل داری ای مسکین و صد بار

بیک دل چون توانی کرد صد کار

ترا اندوهِ نان و جامه تا کی

ترا از نام و ننگ عامه تا کی

نهادی بوالعجب داری تو در اصل

پلاسی کرده اندر اطلسی وصل

اگر هر دم حضوری را بکوشی

زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی

ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی

نهاد خویش را فرسوده کردی

الا ای خفته گر هستی خردمند

دربایست خود برخود فرو بند

زهی حرص دل فرزندِ آدم

زهی حیران و سرگردانِ عالم

الا ای از حریصی با دل کور

بماندی در حرص را مرگست مرهم

...

تو نامرده نگردد حرصِ تو کم

چه خواهی کرد چندین مال دنیا

چشیدی جامِ مالامالِ دنیا

متاع جملهٔ دنیا بیک جَو

نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو

همه چون کرکسان دربند مردار

...

فغان زین مور طبعان سخن چین

چو موران جمله نه رهبر نه ره بین

فغان از حرص مشتی استخوان رند

همه سگ سیرتان موش پیوند

الا ای روز و شب غمخواره مانده

بدست حرص در بیچاره مانده

حریصی بر سرت کرده فساری

ترا حرصست و اشتر را مهاری

تو بر رزّاق ایمن باش آخر

صبوری وَرز و ساکن باش آخر

ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز

کجا گیرد ز مرد پر خرد باز

مکن در وقت صبح ای دوست سستی

چو داری ایمنی و تن درستی

چو تو بیدار باشی صبحگاهی

بیابی هر چه آن ساعت بخواهی

هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند

چو آید صبح گاه آنگاه پوشند

در روضه سحرگاهان گشایند

جمال او بمشتاقان نمایند

گرت باید در آن دم پادشائی

ز درگاه محمد کن گدائی