زُبَیده را ز هارون یک پسر بود
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان درباره زبیده، همسر هارون الرشید، و پسرش است که از دنیای بیرون بیخبر است. زبیده او را در قصر نگه داشته و اجازه نمیدهد که دنیای واقعی را ببیند. وقتی پسر بزرگتر میشود، از مادرش میخواهد تا او را به دنیای بیرون ببرد. بعد از خروج به دشت، او با صحنه مرگ و تابوت مواجه میشود و به عمق واقعیت مرگ پی میبرد. این تجربه باعث وحشت او میشود و شبها از ترس نمیتواند بخوابد.
پسر بعد از فرار از شهر به دنبال پاسخهایی برای ترسش از مرگ میگردد. او در بازار با جوانی بیمار و دردمند روبرو میشود که دارد مردن را تجربه میکند. جوان از پسر درخواست میکند تا او را از این وضعیت نجات دهد و به او وصیت میکند که در مورد تجربیاتش از مرگ به دیگران بگوید.
پسر با این جوان همدردی میکند و حتی اجازه میدهد که او را با گلیمش دفن کنند. پس از آن، پسر مصحفی را پیدا میکند که به هارون میسپارد. هارون که از این اتفاق ناراحت میشود، صدای مصیبت جوان را میشنود و از آن تأثیر میپذیرد. نتیجه این داستان تأمل بر مرگ، زندگی و تأثیرات آن بر افراد و تصمیمات آنها است.
در نهایت، پسر با نگرش تازهای به سوگ هارون و شناخت تازهای از دنیا و مرگ برمیگردد و به هارون نصیحت میکند که فریب جاه و مقام را نخورد و به یاد مرگ باشد. داستان به انسانیت، تردید و عبرت جستجو در زندگی و مرگ اشاره میکند.
هوش مصنوعی: زُبَیده، همسر هارون الرشید، پسری داشت که در تنهایی و دور از دنیای خارج زندگی میکرد و از رخدادهای جهان بیخبر بود.
هوش مصنوعی: مادر به هیچوجه اجازه نداد که از خانه بیرون برود، چرا که در زیر سایهٔ خود، مانند جانش از او مراقبت میکند.
هوش مصنوعی: وقتی عقل آدمی به اوج قوت و توانش میرسد، دل او تحت تأثیر قرار میگیرد و به شوق میآید، چرا که درک و حکمت را حس میکند.
هوش مصنوعی: مادر گفت: این دنیا فقط همین مکان است یا جاهای دیگری هم وجود دارد؟
هوش مصنوعی: اگر جای دیگری وجود دارد که بتوان آن را دید، بگویید تا من آن را تماشا کنم.
هوش مصنوعی: دل مادر به شدت برای او سوخت و به حق گفت: ای عزیز و خوشبخت، به سختی با او صحبت کرد.
هوش مصنوعی: من اکنون تو را از قصر به دشت و بیابان میفرستم.
هوش مصنوعی: برای او، غلامی شیک و مجلل تهیه کرد و از دو خادم خواست تا در خدمتش باشند.
هوش مصنوعی: فقط همان پسری را بیرون بردند که به جهان نگاهش را گشود.
هوش مصنوعی: عالم با دیدن آن یگانه تعجب کرد، زیرا تا به حال چنین چیزی را ندیده بود و این موضوع نشاندهندهٔ ویژگیهای خاص زمانه است.
هوش مصنوعی: قضا چیزی را به تماشا گذاشت که تابوتی در مسیر گروهی از مردم حمل میشود و ناگهان توجه همه را جلب کرد.
هوش مصنوعی: همه در حال گریه و ناراحتی هستند و این درد و رنج در دلشان باقی مانده است.
هوش مصنوعی: پسر از پدرش پرسید که آیا در آن لحظه که من میگویم، مرگ برای همه مردم ضروری است؟
هوش مصنوعی: جسمی که به روح زندگی حقیقی دست یافته است، دیگر نمیتواند از چنگ مرگ رهایی یابد.
هوش مصنوعی: مرگ به هیچ کس، چه فرد عادی و چه خاص و ویژه، رحم نمیکند؛ هیچکس نمیتواند از آن escape کند.
هوش مصنوعی: پسر گفت: چرا از این کار که در پیش داریم نترسم و به خودم سخت بگیرم؟
هوش مصنوعی: وقتی سنگ احساس مرگ میکند، باید نرم و قابل انعطاف شود مانند موم؛ پس باید به سرعت این تغییر را درک کرد.
هوش مصنوعی: کسی که مانند شیر از مرگ نبراسد و آن را تماشا کند، همچون کودکانی است که نمیدانند خطر چیست.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرامیرسد و فرد به نزد مادرش میرود، شادی و خوشحالی بر او چیره میشود.
هوش مصنوعی: هر شب به خاطر ترس از مرگ نمیخوابید و شاخ درختان مانند برگها به لرزش در میآمد.
هوش مصنوعی: در صبح زود، وقتی که از شهر دور میشد، به خاطر زیباییاش حس میکرد که لطف و محبت از قهر و خشونت میگریزد.
هوش مصنوعی: هارون همیشه به دنبال کسی بود ولی هر بار که تلاش میکرد، نمیتوانست نشانهای از او پیدا کند.
هوش مصنوعی: آن مردی که دلش پاک بود، گفت وقتی در خانهام کارهای بیارزش و پیش پا افتادهای در حال انجام است.
هوش مصنوعی: وقتی از خانه بیرون رفتم، در بازار یکی از خدمتکاران را به عنوان طلبکار پیدا کردم.
هوش مصنوعی: جوانی را دیدم که به شدت ضعیف و رنگش زرد بود، انگار تمام وجودش پر از درد و رنج بود.
هوش مصنوعی: با تیشه و زنبیل در پیش، فردی سرگردان و بیهدف شده است؛ نه به همراه کسی است و نه به تنهایی.
هوش مصنوعی: به او گفتم که آیا میتوانی از گل کار بسازی؟ پاسخ داد که میتوانم، اما نه به جای آن.
هوش مصنوعی: به او گفتم شاید تو هم از این وضعیت به ستوه بیایی، اما آن مرد فهیم پاسخ داد که باید از این فکر دوری کنی.
هوش مصنوعی: من روز شنبه کارهایم را انجام میدهم و اگر تو این روز را میخواهی، باید همین حالا آن را قبول کنی، وگرنه دیگر نمیتوانی از من انتظار داشته باشی.
هوش مصنوعی: وقتی روز شنبه از خواب بیدار میشوی و سر کار میروی، به خاطر این که روز شنبه است، به «سبتی» معروف شدهای.
هوش مصنوعی: در نهایت او را به خانه بردم، دو مرد با کمک او کار مرا راه انداختند.
هوش مصنوعی: در هفتهٔ دیگر به بازار رفتم و از هر طرف خواستم چیزی به دست آورم، اما چیزهای زیادی نبود.
هوش مصنوعی: به من گفتند که او همیشه در آن ویرانه دیوانه است.
هوش مصنوعی: در آن ویرانه، او را دیدم و متوجه شدم که از مردم دنیا جدا و بیخبر است.
هوش مصنوعی: تو به شدت ناراحت و غمگین هستی و در حال حاضر در دام مرگ و ننگ گرفتار شدهای.
هوش مصنوعی: به او گفتم که وقتی من بیمار و نزار شوم، تو به من رسیدگی خواهی کرد.
هوش مصنوعی: امروز به خانه ما بیا، زیرا هیچکس را نمیبینم که دلسوز تو باشد.
هوش مصنوعی: او به درخواست من پاسخ نمیداد، در نهایت من از جایی برخاستم و خواستهام را مطرح کردم.
هوش مصنوعی: وقتی او در چنگال من قرار گرفت، به گونهای شد که ناتوانیام را نمیتوانم تحمل کنم.
هوش مصنوعی: درد و رنج در دنیا به وضوح نمایان شده و نشانههای مرگ نیز در آن محسوس است.
هوش مصنوعی: دوست عزیزم به من گفت که سه خواسته دارد و باید همراه تو از این حالت خارج شود.
هوش مصنوعی: به او گفتم که هر خواستهای که داری، درخواست کن، ای کسی که به رازهای الهی آگاه هستی.
هوش مصنوعی: او به من گفت که وقتی عمر کم میشود، از عمق چاه این زندان رهایی پیدا میکند.
هوش مصنوعی: رشتهای به گردن من بستهاند و من به سمت زمین افتادهام، پس خودت مرا در چهار طرف بکش.
هوش مصنوعی: بگو که این عمل مربوط به مردم دیندار است و پاداش کسی که نافرمانی کند از خداوند، اینگونه خواهد بود.
هوش مصنوعی: کسی که علیه قدرت و ظلم قیام کند، نهایتاً به ذلت و سقوط دچار خواهد شد.
هوش مصنوعی: دومین گلیمی کهنه و تمیز دارم، از این ساز و نوای آن به خاک میروم.
هوش مصنوعی: من با این عبادت و اطاعت زیاد به دنبال چه بودم؟ آیا فقط در دنیا به فرودستی و خاکی بودن دست یافتم؟
هوش مصنوعی: این مصحف، بستانی است که در آن شناخت و آگاهی نهفته است. عبدالله عباس کسی است که در این بستان به خوبی شناخته میشود.
هوش مصنوعی: هارون این نگینی را به تزیین بر دوش داشت و از نگاه دیگران پنهان بود.
هوش مصنوعی: در بغداد، بر هارون، به این کتاب مقدس نگاه کن و به او بگو که این کتاب را به من دادهاند.
هوش مصنوعی: به کسی که در حال نصیحت است، میگوید: به دقت گوش کن و حواست باشد که با غفلت زندگیات را از دست ندهی، چون من در این حال زار و درمانده هستم.
هوش مصنوعی: من در حالت غفلت و خوابآلودگیام، زندگی واقعی مردم را که مانند مرده است، نتوانستم ببینم.
هوش مصنوعی: به مادرم بگو که من را فراموش نکند و همیشه برایم دعا کند، در هیچ کجا.
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و با آهی کشید و جان خود را از دست داد. خداوند بگذرد، زیرا جز چنین جانی، چگونه میتوان جان داد؟
هوش مصنوعی: گفتم باید که در این شرایط از چیزی کمک بگیرم تا بتوانم به درستی آن وصیت را انجام دهم.
هوش مصنوعی: به او دامن زدم و او را به سختی بر زمین افکندم.
هوش مصنوعی: ناگهان صدای یک الهامبخش به من گفت که ای کسی که به خاطر نادانی از مسیر راست منحرف شدهای، حواست را جمع کن.
هوش مصنوعی: آیا از نادانی خود شرمنده نیستی که با دوستان ما اینگونه رفتار میکنی؟
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف وضعیتی میپردازد که شخصی در میانهٔ یک مشکل یا سختی قرار دارد و نمیتواند از آن بیرون برود. گویی که دور گردنش حالتی شبیه به حلقهای ایجاد شده که نمیتواند آن را کنار بگذارد و به همین دلیل در دایرهای بسته و بدون راه خروج باقی مانده است.
هوش مصنوعی: چه دردی داری از این غمِ دلشکستهای که در راه عاشقی به آن دچار شدهای؛ نگران نباش، زیرا ما درگذشت کردهایم و او را بخشیدهایم.
هوش مصنوعی: وقتی صدای زیبا و دلانگیز را شنیدم، به قدری تحت تأثیر قرار گرفتم که دستهایم به حالت ناتوانی درآمد.
هوش مصنوعی: به کسی که غافل است، میگویم که احتیاط کن و از این بازی خطرناک دوری کن، برخیز و دست از این کار بردار.
هوش مصنوعی: من دوستانم را جمع کردم و درباره حال آن درویش صحبت کردم.
هوش مصنوعی: همه دور هم gathered شدند و با نیتی خالص و دلهای پاک، گلیم او را مانند کفن در خاک قرار دادند.
هوش مصنوعی: وقتی از کارهای جوانیام فارغ شدم، مصحف را در دست گرفتم و روح و روانم به پرواز درآمد.
هوش مصنوعی: صبح زود در درگاه هارون ایستادم تا او از راه بیاید و نمایان شود.
هوش مصنوعی: من کتابی را به نمایش گذاشتم و فردی شاداب از من پرسید که چه کسی این کتاب را به تو داده است.
هوش مصنوعی: به او گفتم که یک کارگر جوان لاغر و رنگ پریدهای وجود دارد.
هوش مصنوعی: وقتی گفتم چه عجیب است، کار مزدور معلوم شد و دو چشمی که همچون سیل اشک میبارید، نمایان شد.
هوش مصنوعی: او بسیار گریه کرد تا اینکه دیگر نتوانست فکر کند، اما وقتی کمی آرام شد، آن احساسات دوباره به سراغش آمد.
هوش مصنوعی: شخصی از من پرسید آن درخت خوشنسل و زیبا کجاست؟ من هم به او پاسخ دادم که امیدوارم سلطان ما همیشه پایدار و برقرار باشد.
هوش مصنوعی: وقتی او این را شنید، بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و از هوش رفت، حتی آن آگاه باسواد.
هوش مصنوعی: اشک و فریاد او به قدری نبود که باعث شود کسی او را به یاد بیاورد.
هوش مصنوعی: او آواز آوای غمگینش را به دوردستها میفرستاد و سربازانش را از هر سمت متوقف میکرد.
هوش مصنوعی: در آن لحظهای که جان سپرد، چه حرفی از من زد و چه نشانهای از خود به جا گذاشت.
هوش مصنوعی: به او گفتم که در آن لحظه چنین بیان کرد که باید با پیشوای مؤمنان صحبت کرد.
هوش مصنوعی: مراقب باش که از وضعیت قدرت و مقام فریب نخور، بلکه به سخنان این درویش کارشناس توجه کن.
هوش مصنوعی: در آن فضا تلاش کن تا از من درس بگیری، زیرا در میان این دنیا، مردهای وجود ندارد که از بین برود.
هوش مصنوعی: اگر در زندگی به مانند مردهای رفتار کنی، هرچند که تنها و بیهمتا باشی، در نهایت همچون مردگان باقی خواهی ماند و جاودان نخواهی شد.
هوش مصنوعی: به چه اندازه میخواهی به دنیا وابسته باشی؟ برای یافتن دین و مسیر درست تلاش کن تا خوشحال و راضی باشی.
هوش مصنوعی: دنیا باید همچون یک پوشش برای روح تو باشد، اما ایمان و دیانتت باید همچون نوری روشن در زندگیات بدرخشد.
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که به قدرت و ثروت دست یابی و بر همه دنیا تسلط پیدا کنی، اما وقتی که بمیری، هیچکس به یاد تو نخواهد بود.
هوش مصنوعی: تو انسانی هستی که در ناز و نعمت بزرگ شدهای، حالا بیفکن و خودت را با خصلتهای خوب دیگران آشنا کن.
هوش مصنوعی: حالا که من حرفم را زدم و رفتن را انتخاب کردم، نپسند که این زمان را نادیده بگیری و به این نصیحت گوش ندهی.
هوش مصنوعی: در اثر درد و مشکل هارون، هر لحظه حیرتش تازهتر میشود و او از نوعی دیگر دچار حیرت میگردد.
هوش مصنوعی: در نهایت، او با بند خود، او را با خود برد که وقتی بنشست، جلو پرده درویش قرار گرفت.
هوش مصنوعی: زُبَیده از پشت آن پرده به جلو آمد، در حالی که حکایتی را برای او نقل میکردند.
هوش مصنوعی: او گفت زمانی که به جایی رسیدم که بدنم را در خاکش دفن کردم، در حال کشیدنم بودم.
هوش مصنوعی: از پشت پرده، صدایی بلند و طوفانی مانند دریا برخواسته است و از آن زنان، جوشی و حرکتی سرزده است.
هوش مصنوعی: زُبَیده میگوید: ای کسی که فریاد من از تو است، خداوند باید از تو انتقام بگیرد، زیرا من از تو کمک خواستم.
هوش مصنوعی: آیا نمیترسی که به فرزندم آسیب برسانی و او را در وضعیت نامناسبی رها کنی؟
هوش مصنوعی: تو پسر خلیفه را نشناختی و او را به بند کشیدی.
هوش مصنوعی: ای کاش، ای بیکس و ای جوان، افسوس بر تو که نور چشم و روشنی دل منی.
هوش مصنوعی: وقتی ناگهانی تصمیم به سفر و حرکت گرفتی، انگار که جان مادر را به آتش انداختی.
هوش مصنوعی: افسوس، ای عزیز نازنین من! تو همچون گنجی در زیر زمین باقی ماندهای.
هوش مصنوعی: من چه بگویم، قبر او قصهای است که میخواهد به زیبایی در مشهد نشان داده شود و در آن زمان درست بود.
هوش مصنوعی: خبرآور به گوینده توجه زیادی کرد و پاداش فراوانی به او داد، اما هارون بیشتر از آنچه به زن خود میداد، به او پاداش داد.
هوش مصنوعی: آن مرد ثروتمند و خبرساز حالا رفته است، اگر موضوع دیگری برای گفتن داری، بگو.
هوش مصنوعی: چه میتوانی کرد با کسی که سرنوشتش به ناامیدی و مصیبت تو ختم شود؟
هوش مصنوعی: اگر در دنیا پادشاهی و خانهای داشته باشی، باید به آن خانه احترام بگذاری و در آنجا با تدبیر و حکمت رفتار کنی.
هوش مصنوعی: چرا در کلبهٔ کوچکی که در آن نشستهای و پر از مشکلات است، نباید از جا برخیزی و به دنبال موفقیت بروی؟
هوش مصنوعی: چرا به دنبال محبوبی هستی که دائماً غم و اندوهش تو را به پایین میکشد و در نهایت به ذلت میکشاند؟
هوش مصنوعی: چرا چیزی را جمعآوری میکنی با زحمت بسیار، در حالی که از آن هیچ بهرهای نخواهی برد؟
هوش مصنوعی: اگر تو دشمن پدر ملکت باشی یا حتی در سلطنت پسر هارون رشد یافته باشی، این برای تو اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: حالا که از حال آن پسر خبر دارم، میخواهم درباره حال پدر او بگویم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.