گنجور

 
۱۷۰۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

... هر دو یکسان نیست یکسان کی شود

گرچه هم دریای عمان قطره ای است

قطره ای دریای عمان کی شود

گر کسی را دیده دریابین نشد

قطره بین باشد مسلمان کی شود

تا نگردد قطره و دریا یکی

سنگ کفرت لعل ایمان کی شود ...

عطار
 
۱۷۰۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷

 

... هر زمانی برق دیگرگون جهد

کشتی ام بر آب دریا هست و من

منتظر تا باد دریا چون جهد

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بو که این کشتی م با هامون جهد

کشتی یی هرگز ازین دریای ژرف

هیچ کس را جست تا اکنون جهد ...

عطار
 
۱۷۰۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

... آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم ازین دریا

خواجه گر پاک و گر پلید آید ...

عطار
 
۱۷۰۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

... که از شبرنگ گلگون می نماید

چو دریا چشم من زان گشت در عشق

که درجت در مکنون می نماید ...

عطار
 
۱۷۰۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰

 

... چرا پس عقل احول این و آن دید

چو دریا عقل دایم قطره بیند

به چشم او نشاید جاودان دید ...

عطار
 
۱۷۰۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

قطره گم گردان چو دریا شد پدید

خانه ویران کن چو صحرا شد پدید

گم نیارد گشت در دریا دمی

هر که در قطره هویدا شد پدید

گر کسی در قطره بودن بازماند

قطره ماند گرچه دریا شد پدید

گم شو اینجا از وجود خویش پاک ...

عطار
 
۱۷۰۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸

 

... پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید

قطره چون دریاست دریا قطره هم

پس چرا این کامل آن ابتر رسید ...

عطار
 
۱۷۰۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹

 

... می ندانم تا کجا خواهم رسید

جان توان دادن درین دریای خون

تا مگر در آشنا خواهم رسید

پی کسی بر آب دریا کی برد

من به گرداب بلا خواهم رسید

هر دم این دریا جهانی خلق خورد

گرچه من بر ناشتا خواهم رسید

علم در علم است این دریای ژرف

من چنین جاهل کجا خواهم رسید ...

... کز بقا بس مبتلا خواهم رسید

هر که فانی شد درین دریا برست

وای بر من گر به پا خواهم رسید ...

... شبنمی ام ذره ای دارم فنا

کی به دریای بقا خواهم رسید

برنتابم این فنا سختی کشم ...

عطار
 
۱۷۰۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴

 

... دلیری شیرمردی باید این جا

که صد دریا درآشامد به یکبار

ز رعنایان نازک دل چه خیزد ...

... قراری گیر و دم درکش زمین وار

اگر خواهی که دریایی شوی تو

چو کوهی خویش را برجای می دار ...

عطار
 
۱۷۱۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰

 

... ور همی ترسی تو از جان الحذر

عشق دریایی است قعرش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سری ازو ...

عطار
 
۱۷۱۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

... نیستی تو این سخن را هیچ کس

گر گهر خواهی به دریا شو فرو

بر سر دریا چه گردی همچو خس

بر در او گر نداری حرمتی ...

عطار
 
۱۷۱۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

... دایما نظارگی نور باش

گر می وصلش به دریا درکشی

مست لایعقل مشو مخمور باش ...

... نه به یک دردی همه معذور باش

ور به دریاها درآشامی شراب

تا ابد از تشنگی رنجور باش ...

عطار
 
۱۷۱۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴

 

... از شرابی همچو آن بیگانه خوش

هر که صد دریا ندارد حوصله

تا ابد گردد به یک پیمانه خوش ...

عطار
 
۱۷۱۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

... اگر خواهی که گوهر بیابی

درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی ...

... ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت

کس از عطار حیران تر میندیش

عطار
 
۱۷۱۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸

 

... چشم دل آخر زمانی باز کن

تا عجایب بینی از دریا عشق

در نشیب نیستی آرام گیر ...

عطار
 
۱۷۱۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹

 

... باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد ...

عطار
 
۱۷۱۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴

 

... که من خسته خاک پای توام

تا کنارم ز اشک دریا شد

نیست کاری جز آشنای توام ...

عطار
 
۱۷۱۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷

 

... می تپم چون ماهیی دانی چرا

زانکه از دریا به شست افتاده ام

بی خودم کن ساقیا بگشای دست ...

عطار
 
۱۷۱۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴

 

دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم

منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم

زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک

گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم

موج این دریا چرا فوق الثریا نگذرد

خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم ...

... یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی

هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم

شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو ...

... با چنین تردامنی بس ایمنم از خشک سال

کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم

هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد

لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم ...

... ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم

قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم

مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است

زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم ...

... از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم

مردم آبی چشمم را درین دریای اشک

گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم

کی نماید آب رویم در چنین دریا که من

روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم

منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد

در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم

اندرین دریای خون هر قطره خونین که هست

هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم

خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون

راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم

دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من

هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم

گر درین دریا کسی کشتی امید افکند

باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم ...

... روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم

گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست

دایمش در جنب این دریا محقر یافتم

زانکه این دریا ز دل می خیزد آن دریا ز خون

درد را همچون عرض دل را چو جوهر یافتم

تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد

خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم

عطار
 
۱۷۲۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶

 

... دیده اخترشمار من ز تیزی نظر

سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم

مردم چشمم که شبرنگش طبق می آورد ...

... زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم

نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن

زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم

چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار

کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم ...

عطار
 
 
۱
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۳۷۳