گنجور

 
عطار

فتنهٔ زلف دلربای توام

تشنهٔ جام جانفزای توام

نیست چون زلف تو سر خویشم

گرچه چون زلف در قفای توام

جز هوای توام نمی‌سازد

زانکه پروردهٔ هوای توام

گر غباری است از منت زآن است

که من خسته خاک پای توام

تا کنارم ز اشک دریا شد

نیست کاری جز آشنای توام

چون به صد وجه تو بلای منی

من به صد درد مبتلای توام

از همه فارغم که در دو جهان

می نیاید به جز رضای توام

بس بود از دو عالم این ملکم

که تو آنی که من گدای توام

از وجود فرید سیر شدم

گمشده در عدم برای توام