گنجور

 
عطار

عقل کجا پی برد، شیوهٔ سودای عشق؟

باز نیابی به عقل، سِرّ معمّای عشق

عقل تو چون قطره‌ایست، مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای، فهم ز دریای عشق؟

خاطر خیّاطِ عقل، گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت، لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کَون، پاک تبرّا کنی

راست بوَد آن زمان، از تو تولّای عشق

ور سر مویی ز تو، با تو بماند به هم

خام بوَد از تو خام، پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است، دیدهٔ دل باز کن

جان عزیزان نگر، مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان، دمدمهٔ عشق او

گفت اگر فانیی، هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد، تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند، قوّت و غوغای عشق

چون اثر او نماند، محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت، جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه، جملهٔ جان‌ها چو ابر

قطرهٔ بارانِ او، درد و دریغای عشق

تا دل عطّار یافت، پرتو این آفتاب

گشت ز عطّار سیر، رفت به صحرای عشق

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۴۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق

باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ

تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک

[...]

حزین لاهیجی

زلف پریشان نهد، سلسله بر پای عشق

بندد گر کوته است، از پر عنقای عشق

دایرهٔ آسمان، زاویهٔ خاکدان

تنگ تر از نقطه ای ست در بر پهنای عشق

چاکتر از جیب ماست سینهٔ سینای دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه