گنجور

 
عطار

غیرت آمد بر دلم زد دور باش

یعنی ای نااهل ازین در دور باش

تو گدایی دور شو از پادشاه

ورنه بر جان تو آید دور باش

گر وصال شاه می‌داری طمع

از وجود خویشتن مهجور باش

ترک جانت گوی آخر این که گفت

کز ضلالت نفس را مزدور باش

تو درافکن خویش و قسم تو ز دوست

خواه ماتم باش و خواهی سور باش

چون بسوزی همچو پروانه ز شمع

دایما نظارگی نور باش

گر می وصلش به دریا درکشی

مست لایعقل مشو مخمور باش

نه چو بی مغزان به یک می مست شو

نه به یک دردی همه معذور باش

ور به دریاها درآشامی شراب

تا ابد از تشنگی رنجور باش

همچو آن حلاج بدمستی مکن

یا حسینی باش یا منصور باش

چون نفخت فیه من روحی توراست

روح پاکی فوق نفخ صور باش

کنج وحدت گیر چون عطار پیش

پس به کنجی درشو و مستور باش