گنجور

 
عطار

برق عشق از آتش و از خون جهد

چون به جان و دل رسد بیچون جهد

دل کسی دارد که در جانش ز عشق

هر زمانی برق دیگرگون جهد

کشتی‌ام بر آب دریا هست و من

منتظر تا باد دریا چون جهد

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بو که این کشتی‌م با هامون جهد

کشتی‌یی هرگز ازین دریای ژرف

هیچ‌کس را جست تا اکنون جهد‌‌؟!

کی بود آخر که بادی در رسد

در خم آن طرهٔ میگون جهد

بوی زلف او به جان ما رسد

دل ز دست صد بلا بیرون جهد

خون عشقش هر شبی زان می‌خورم

تا رگم در عشق روز‌افزون جهد

چون رگ عشق تو دارم خون بیار

تا در‌آشامم که از رگ خون جهد

گر کند عطار از زلفش رسن

از میان چنبر گردون جهد