گنجور

 
۱۶۶۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

... بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا

از سبزه و بنفشه نگر دشت را سلب

وز شنبلیده و لاله نگر کوه را ردا ...

... توگفته ای به نثر مرا بیشتر ثنا

تو بر سر ملا بستایی همی مرا

من چون کنم ستایش تو بر سر ملا ...

امیر معزی
 
۱۶۶۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... گفتم چو دیدم آسمان آراسته چون بوستان

سبحان من اسری بنا لیلا الی بدر الدجا

لما تولی وحده والصبر ولی مدبر

أهدی إلینا نفحة من ارضه ریح الصبا

دلبند من با مشعله با صد خروش و مشغله

می شد چو مه در سنبله بر مرکبی چون اژدها ...

... بر من اگر یک دم دمی یابم ازین علت شفا

دل خسته روی توام جان بسته موی توام

پیوسته در کوی توام از روی تو مانده جدا

بر من نگارا ره زدی جان و دل از من بستدی

آری نکویی را بدی آخر روان باشد روا ...

امیر معزی
 
۱۶۶۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا

دیده چون عبهرش بسته همه خون در تنم

تا همه تن زرد شد چون دیده عبهر مرا ...

... زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد

قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا

پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او

تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا

چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت

کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا ...

... تا بود در شعر من نعت نگار آزری

باد نامت حرز ابراهیم بن آزر مرا

تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من ...

امیر معزی
 
۱۶۶۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... جز آن یاقوت لب معشوق مروارید دندان را

ازو بستان شود موکب که او سروی است موکب را

وز او گردون شود ایوان که او ماهی است ایوان را

چه ماه است او که رشک ست از رخ او ماه گردون را

چه سرو است او که شرم است ازقد او سرو بستان را

بسی گلهای رنگین است بر رخسار سیمینش ...

... که تا محشر نظام است او به حشمت دین یزدان را

محمد بن سلیمان آن هنرمندی که نایب شد

به دین اندر محمد را به ملک اندر سلیمان را ...

... که از تو در نکوکاری مرا شکرست بسیاری

ز مملان ابن وهسودان شکایت بود قطران را

به حضرت نیست گسترده بساط رامش و عشرت ...

امیر معزی
 
۱۶۶۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... وان غمزه کافرین به یک لحظه

افکنده و بسته صد مسلمان را

از سنبل او بلا دل و دین را ...

... ناموس شکسته شاه توران را

دست تو چو بندگان دهد بوسه

گر زنده کنند پور دستان را ...

امیر معزی
 
۱۶۶۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

چو آ تش فلکی شد نهفته زیر حجاب

زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب

درآمد از در من برگرفته دلبر من ...

... مبر ز یار مساعد به روزگار شباب

بباش و رنجه مکن دست را به بند عنان

بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب ...

... پیاله های بلورست درکف لعاب

بنات نعش پراکنده بر کران سپهر

چو بیضه های شترمرغ در میان سراب ...

... کتاب و کلک همه کاتبان ستوده شود

چو کلک او بنگارد صحیفه به کتاب

چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند ...

... به وزن وقافیت آن که عسجدی گوید

غلام وار میان بسته و گشاده نقاب

همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند ...

... دو جوی خون به رخش پر ز درد و حسرت و تاب

بنان تو گه بخشش مقسم الارزاق

نهان تو گه کوشش مفتح الابواب ...

امیر معزی
 
۱۶۶۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

بر ماه لاله داری و بر لاله مشک ناب

در مشک حلقه داری و در حلقه بند و تاب

میگون لب است و مغزم از آن می پر از خمار ...

... آسوده ساکنی است که شد مسکنش خراب

جستم ز راه عشق و ببستم ره خطا

جستم مدیح میر وگشادم در صواب ...

... گفتی که هست عارض سیمین دلبرم

در زیر زلف بسته از او بر قصب نقاب

پیروزه روی موم بیاراسته به مهر ...

امیر معزی
 
۱۶۶۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب

نماز شام که از شب نقاب بست هوا

رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب

روان او شده بی بند و جعد او پربند

میان او شده بی تاب و زلف او پر تاب ...

... همی کشید و همی کند او چو دلشدگان

زگل بنفشه و سنبل به فندق از عناب

به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من ...

... چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین

فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب

ز اوج خویش عطارد چنان نمود همی ...

... فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل

بنات نعش چو منبر مجره چون محراب

سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است ...

... بلندهمت و نام آورست در هر باب

کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن

سخنور اندر باید شدن سوی کتاب ...

... فراق حضرت تو جان من بفرسودست

گواست بر دل من بنده ایزد وهاب

به جان تو که درو هیچگه نبود مرا ...

امیر معزی
 
۱۶۶۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... من دلی دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم

تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب

وصف خوبان را به چشم اندر خیال روی او ...

... آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب

آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد

وانکه او را هست مسعو دبن ابراهیم باب

رسم او چون رسم محمودست جد جد او ...

... پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر

چون ز گرد رزم بر روی هوا بندد نقاب

از غراب آموخت رفتن دشمنش در ز یر بند

زانکه بودش مرغوای بد ز آواز غراب ...

... واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب

در وفا و شکر او از بست تا اقصای هند

یک دلند و یک زبان خرد و بزرگ و شیخ و شاب ...

... تا هوا تفسیده گردد در مه ایلول و آب

سال و مه باد از نوالت بندگان را آب و نان

روز و شب باد از قبولت بندگان را جاه و آب

در مظالم ملک را توقیع تو حبل المتین ...

امیر معزی
 
۱۶۷۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

... تا ز رفعت قدر او شد چون دعای مستجاب

گر منوچهربن ایرج را چنو بودی وزیر

ملک ایران کی گرفتی مدتی افراسیاب ...

... بخت میمون تو چون بر هفت گردون خیمه زد

اختران بستند با تختت طناب اندر طناب

بند و زندان ساخت چون صاحب خبر کیوان پیر

تا کند در بند و زندان دشمنانت را عقاب

مشتری بر خیر و طاعت داشت در دنیا تو را ...

... باد با بخت تو سعدین فلک رااقتران

تا به یزدان بندگان را در سجودست ا قتراب

رای تو در دولت سلطان به هرکاری مصیب ...

امیر معزی
 
۱۶۷۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

... اگر سیاست و انعام او ندیدستی

گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب

ز خلق و خلقش اگر بهره ور شود گردد ...

... هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن

ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب

از آن کجا سپر ملکت است خدمت او ...

امیر معزی
 
۱۶۷۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۵

 

... با عدل تو بر خلق گشادست در امن

بس شاه که در خدمت تو بسته میان است

از آتش تیغ تو برفت آب مخالف

وز باد سر خصم تو در خاک نهان است

ازکلک و بنان تو دل خلق بنازد

گویی امل خلق در آن کلک و بنان است

وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد

گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است ...

امیر معزی
 
۱۶۷۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

... جریده های تو دستور ملک سلطان است

عراقیان بستایند خط و لفظ تو را

که خط و لفظ تو پیرایه خراسان است ...

... غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست

که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است

بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا ...

امیر معزی
 
۱۶۷۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

... زان قبل تا علم شاه نبیند در خواب

میر انطاکیه بی بستر و بی بالین است

ای بهاری که شکفته است به تو روضه ملک ...

... هرکجا شعر بسنجند به میزان خرد

خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است

خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا

فخر من پیش امیران و بزرگان این است ...

امیر معزی
 
۱۶۷۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۳

 

... به مرغ ماند و او را ز قار منقارست

به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست

به تن درست ولیکن به روی بیمارست ...

... زبان دولت و دین است در دهان هنر

چو در بنان ادیب رییس مختارست

محمد آنکه سپهر محامد هنرست ...

امیر معزی
 
۱۶۷۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

... قدر تو عظیم آمد و عیوق حقیرست

تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور

سیاره غلام قلم و دست دبیرست ...

... کایام طرب کردن و هنگام عصیرست

بر ناله زیر ازکف ساقی بستان می

کز بیم تو اعدای تو را ناله زیرست ...

امیر معزی
 
۱۶۷۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۲

 

یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت

بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت

تا کشیده رنج داغ هجر بر جانم نهاد ...

... رنگ شمشیر جمال الدین ابوجعفر گرفت

آفتاب دین پیغمبر محمد بن حسن

آن خداوندی که در دین رسم پیغمبرگرفت ...

... وان که بگذارد قدم در راه کین او اجل

بندی اش برپا نهد کش کس نیارد برگرفت

از نهیب نعل اسب و مخلب شاهین او ...

... تا چرا بی حکم تو بر سر همی افسر گرفت

گر ضیافت کرد ابراهیم بن آزر مدام

تا غریبان را به حکم خویشتن چاکرگرفت

شاه چین در این ضیافت چاکر درگاه توست

در ضیافت رسم ابراهیم بن آزرگرفت

تا معزی یافت از ابر قبول تو سرشک ...

... شعرهای او گرفت از یمن مدح تو شرف

وان شرف گر بنگری امروز تا محشرگرفت

مدتی چون ذبح اسمعیل بن هاجر نمود

زانکه او را دست هجر تو همی حنجرگرفت

تا ز مدح و آفرینت چشمه خاطر گشاد

زنده گشت و فر اسمعیل بن هاجرگرفت

چشم کابین دارد از جود تو ای صدر جهان ...

امیر معزی
 
۱۶۷۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۹

 

... بس حصن که شاهان بگشودند به ده سال

بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد

بس خصم که پای از سر خط تو برون برد ...

... ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب

ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد

آن کیست که دل درکف پیمان تو نسپرد ...

... رای تو چو مشاطه و جود تو چو داماد

بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری

تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد

امیر معزی
 
۱۶۷۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۱

 

... کاست از عالم ستم تا لاجرم شاهی فزود

بست در شاهی کمر تا لاجرم عالم گشاد

شهریارا نحس کیوان از جهان برداشتی ...

... تو ز بخت خویش شادی و جهان از توست شاد

گاه آن آمد که داد روزه بستانی ز عید

روزه را در عید نیکوتر که بستانند داد

تو به تخت خسروی بر کیقباد دیگری ...

... معجزی دیگر به فرمان سلیمان بود باد

بنده مخلص معزی این دعا گوید تورا

کایزدت چندان که خواهی نصرت و فرمان دهاد ...

امیر معزی
 
۱۶۸۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۲

 

... وان که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد

همت او بر هنرمندان ره محنت ببست

دولت او بر خردمندان در نعمت گشاد ...

... آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد

در هر آن توقیع کاو بستاند از شاه و وزیر

اندر آن توقیع باشد مایه انصاف و داد

ای هنرمندی که دیدار تو را دارد به فال

آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد

دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نسق

دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ

تا فلک دست تو را بوسید همچون بندگان

بخت همچون چاکران پیش تو بر پا ایستاد ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۵۵۱