گنجور

 
امیر معزی

تا هست جهان دولت سلطان جهان است

وز دولت او امن زمین است و زمان است

عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است

جودش سبب زندگی پیر و جوان است

از دولت او در همه آفاق دلیل است

وز نصرت او در همه اسلام نشان است

دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است

باران سپه و بحر کف و برق سِنان است

لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست

دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است

ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست

تقدیر و قضای مَلَک‌ُالعَرش چنان است

چندین شرف و جاه که ایزد به‌ تو دادست

گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است

هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان

در مشرق و مغرب همه امروز عیان است

در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست

از مهر تو سودست وز کین تو زیان است

در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است

در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است

با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن

بس شاه که در خدمت تو بسته میان است

از آتش تیغ تو برفت آب مخالف

وز باد سر خصم تو در خاک نهان است

ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد

گویی اَمَل خلق در آن‌ کلک و بنان است

وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد

گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است

خورشید زمینی تو و هر روز به‌ خدمت

خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است

از تابش خورشید پدید آید یاقوت

زان است که بر دست تو یاقوت روان است

اقرار دهد مرد خردمند که در فضل

یاقوت روان بر کف تو قوت روان است

دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد

چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است

اندر دل و جان مهر تو گشته است‌ که او را

از مهر تو آرام دل و راحت جان است

از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت‌ است

وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است

شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش

تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است

از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت

واندر خط فرمان تو چندان که جهان است