تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است
عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است
از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است
دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است
ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَکُالعَرش چنان است
چندین شرف و جاه که ایزد به تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است
هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است
در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است
در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است
با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است
ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن کلک و بنان است
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است
خورشید زمینی تو و هر روز به خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است
دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است
اندر دل و جان مهر تو گشته است که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است
شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است
از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
[...]
خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچیز که گویند نه آن است
برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
بیرون ز ضمیر دل و اندیشهٔ جان است
بینندهٔ انوار تو بس دوخته چشم است
[...]
گر پردۀ هستیت بسوزی به ریاضت
بیرون شوی زین ورطه که این خلق در آن است
پنهان شوی از خویش و ز کونین بیکبار
بر دیدۀ تو این سر آنگه بعیان است
این عالم نفی است، در اثبات توان دید
[...]
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان را که قدم سست شد از پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد برآمد
[...]
روی تو به پیش نظر آسایش جان است
آزادگی جان من، ار هست، همان است
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.