گنجور

 
امیر معزی

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

قرارگاه سداد و صفای ایمان است

گزیده عادت او چشم عقل را بصرست

ستوده سیرت او جسم فضل را جان است

هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست

ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است

بر آسمان معالی به برج عز و شرف

همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است

مگر که کیوان جای بلند همت اوست

که برتر از همه اجرام جای کیوان است

سخا توقع زو کن که او سخا ورزست

سخن به مجلس او بر که او سخندان است

بهر مقام همی بارد و همی تابد

که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است

ایا خجسته همامی‌ که با تو در همه کار

ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است

عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان

براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است

هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار

عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است

به ‌هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد

نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است

صحیفه‌های تو قانون دولت ملک است

جریده‌های تو دستور ملک سلطان است

عراقیان بستایند خط و لفظ تو را

که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است

شگفت نادره مرغی است کلک در کف او

که طعمه او را همواره قیر و قَطران است

اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او

لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است

به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان

به‌ابر ماند و او را ز مشک باران است

غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست

که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است

بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا

حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است

اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست

هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است

خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من

که اندرو گهر قیمتی فراوان است

همی برند به هر جا ازین خزینه گهر

چنین خزینه دریغا که جای پیکان است

من از لطافت تو شاکرم که درد مرا

لطافت تو به جای علاج و درمان است

خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد

که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است

ز هیچ‌کار پشیمان مبادیا هرگز

که دشمنت ز همه ‌کارها پشیمان است

علاج سینهٔ من ‌گرچه صَعب و دشوارست

بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است