گنجور

 
امیر معزی

نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب

سنبل پر تاب او در پشتم آور‌دست تاب

چشم‌من‌پرخواب‌ازآن شد پشت‌من پرتاب ازاین

وین دو حال از هر ‌دو پنداری همی بینم بخواب

آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف

وین چو عَطّاران اگر مایه ندارد مشک ناب

چیست‌چندان رنگ‌وزرق ازسِحر آن برمشتری

چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب

گر میان عاشق و معشوق هنگام طرب

شرم و حشمت را شراب از پیش بردارد حجاب

خویشتن را در حجاب شرم و حشمت‌تُرک من

بیشتر پوشد همی چون بیشتر نوشد شراب

راست پنداری‌که کافور وگلاب است ای شگفت

چون شکفته‌ عارضش خوی‌ گیر‌د از شرم‌ و عتاب

من دلی ‌دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم

تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب

وصف خوبان را به چشم اندر خیال روی او

چون مه اندر آینه است و چون ستاره اندر آب

گر خیال او نه ماه است و ستاره پس چراست

نور او آسان نمای و وصل او دشوار یاب

عاشقان را گر وصال و صحبت آن ماهروی

خوشترست از عمر و مال و تندرستی و شباب

عاقلان را از وصال و صحبت او خوشترست

خدمت سلطان اعظم خسرو مالک رقاب

کعبهٔ محمودیان و قبلهٔ مسعودیان

فخر سلطانان علاء دین و دنیا بوشهاب

بادشاه تاجور بهرامشاه نامور

آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب

آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد

وانکه او را هست مسعو‌دبن ابراهیم باب

رسم او چون رسم محمودست جد جد او

بت‌پرستان کشتن و بتخانه‌ها کردن خراب

آن‌که اندر دولت او مستجاب آمد دعا

برتر آمد دولت او از دعای مستجاب

پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر

چون ز گرد رزم بر روی هوا بندد نقاب

از غراب آموخت رفتن دشمنش در ز‌یر بند

زانکه بودش مرغوای بد ز آواز غراب

شد کباب از خنجر او بدسگالان را جگر

هرکجا خنجر بود آتش جگر باشد کباب

بر زمین هند و سِند از هیبت شمشیر او

شیر غرنده نگردد یک زمان غایب ز غاب

کرد خالی عدل او زاولستان از اضطرار

کرد صافی تیغ او هندوستان از اضطراب

زانکه دارد بی‌فساد و بی‌خیانت ملک خویش

محتسب در ملک او شد بی‌نیاز از احتساب

گرچه میراث آمد او را شاهی از جد و پدر

آلت شاهی به نفس‌ خویش کرده است اکتساب

خیمهٔ اقبال او را بر سپهر لاژورد

هم بساط ‌است از مَجَرّه، هم طناب ‌است از شهاب

کان یکی باشد سپید و پهن چون سیمین بساط

واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب

در وفا و شکر او از بُست تا اقصای هند

یک‌دلند و یک‌زبان خرد و بزرگ و شیخ و شاب

کرده اند اوصاف او را افتتاح هر کلام

کرده‌اند اخبار او را ابتدای هرکتاب

ای مبارک خسروی‌کز عدل تو یابد امان

سینه دُرّاج و کبک از چِنگَل باز و عقاب

خلق را بهتر غنیمت‌ عدل توست از بهر آنک

آشتی دادست عدل تو غَنَم را با ذِئاب

ملک و عمرت را چه باک ازکید و مکر دشمنان

کوه و دریا را چه باک از سایهٔ پر ذُباب

شیر پر دل راکند فر جبین تو جبان

خصم مخطی راکند رای مصیب تو مصاب

آهن پولاد با عزمت ندارد محکمی

آذر خَرّاد با خشمت ندارد التهاب

بهره از طبع تو گیرد، زان سبک باشد هوا

مایه از حلم تو یابد زان‌گران باشد تراب

چرخ اگر جانی نبودی شمس اگر گفتی سخن

شیر اگر سُخره نبودی بحر اگر بودی خوش آب

از علا و نور و از سهم و سخا با هر چهار

گر تورا مانند و همتا کردمی بودی صواب

این صفت هرگز نباشد دلپسند از هیچ روی

وین سخن هرگز نباشد دلپذیر از هیچ باب

زانکه چرخ و شمس و شعر و بحر در جنب تو اند

چون‌ زمین‌ و چون‌ سُها و چون گوزن و چون سراب

گاه رعد از بهر تیغ تو زند بر برق بانگ

گاه برق از بهر جود تو بخندد بر سحاب

برق با جود تو گویی ابر را گوید مبار

رعد با تیغ تو گویی برق را گوید متاب

آنچه در هیجا تو کردستی به شمشیر و به تیر

پیل نتواند بی‌شک و شیر نتواند به‌ناب

نام تو مد‌روس کرد آوازهٔ اسفندیار

ذکر تو منسوخ کرد افسانهٔ افراسیاب

فتح را چون بر د‌ر غزنین سبک کردی عنان

رزم را چون بر لب سیحون‌گران کردی رکاب

از ملک تایید بود آغاز رزمت را مدد

وز فلک لبیک بود آواز کوست را جواب

جوش بود از جیش تو د‌ر سومنات و مو‌لتان

گرد بود از رزم تو در پنجشیر و اندراب

پای پیلان را ز مغز حاسدان کردی طلی

موی اسبان را به ‌خون دشمنان کردی خضاب

معجز موسی است ‌گفتی ر‌مح تو گاه طعان

دست بویحیی است ‌گفتی تیغ تو گاه ضِراب

آن یکی را ‌در جبین جاودان جستی سنان

وین دگر را از روان راویان ‌کردی قراب

چون نبود اندر خور باران رحمت دشمنت

بر سرش بارید شمشیر تو باران عذاب

روح بی‌ جسمش معذّب شد به‌ زندان سَقَر

جسم بی‌روحش مُنَقَّط شد به دندان گلاب

در هزیمت شد کسی بیچاره و مسکین بماند

نیزه در دستش عصا گشت و کماندانش جراب

او ندامت خورد و عمرش اوفتاد اندر نهیب

او هزیمت ‌گشت و مالش اوفتاد اندر نهاب

معصیت در کین توست و طاعت اندر مهر تو

دوستانت را ثواب و دشمنانت را عقاب

آفرین بر بارهٔ آهو تک شبرنگ تو

آنکه در اعجاز رفتارش بود عجز دَواب

گاه جستن برق را با او نباشد هیچ زور

گاه رفتن باد را با او نباشد هیچ تاب

گردن ماهی بساید چون ازو خواهی درنگ

دامن صَرصَر بگیرد چون ازو جویی شتاب

شهریارا، گرچه از انعام تو هنگام مدح

شاعران را هم ذَهَب تشریف باشد هم ثیاب

دوست تر دارد معزی از ثیاب و از ذ‌هب

خاک پای قاصدانت در ایاب و در ذهاب

تاکه از لفظ سما باشد سمو را انشقاق

تاکه از بحر هزج باشد رجز را انشعاب

انشقاق و انشعاب یُمن و یُسر اندر جهان

از یمین و از یسارت باد تا یوم‌الحساب

تا چمن پژمرده گردد د‌ر مه کانون و د‌ی

تا هوا تفسیده گردد ‌در مه ایلول و آب

سال و مه باد از نَوالت بندگان را آب و نان

روز و شب باد از قبولت بندگان را جاه و آب

در مَظالِم ملک را توقیع تو حَبلُ‌المتین

در ضیافت خلق را احسان تو حُسن المآب

سوی کیوان رفته از میدان و از ایوان تو

نعرهٔ‌کوس و تبیره نالهٔ چنگ و رباب

خون خصم و آب رز د‌ر خنجر و در ساغرت

همچو در مینا و لؤلؤ لعل و یاقوت مُذاب