گنجور

 
امیر معزی

چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست

چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست

مساعد قدرست او و ترجمان قضاست

وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست

به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است

به مرغ ماند و او را ز قار منقارست

به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست

به تن درست ولیکن به‌ روی بیمارست

بود نشان تن نادرست زردی روی

جرا درست تن است او و زرد رخسارست

نسیم بر تن زرین او نگارگرست

به روز بر سر مشکین او شب تارست

دهان او به سمن بر همی‌ گهر بارد

چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست

وگر ز نافهٔ زرّین همی‌ گهر ریزد

میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست

وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری

جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست

زبان دولت و دین است در دهان هنر

چو در بنان ادیب رئیس مختارست

محمد آنکه سپهر محامد هنرست

برای پاک سمای نجوم و سیارست

دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است

کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست

شهاب همت او را ز مهتری فلک است

درخت دولت او را ز بهتری بارست

از آن شدند خریدار او خداوندان

که طبع و خاطر او فضل را خریدارست

عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی

که هم‌گشاده دل است او و هم نکوکارست

اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود

خجسته همت او بخت نیک را یارست

ز بخشش مَلک‌العرش و گردش فلکی

نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست

بدو فرست‌ که تدبیر او کند آسان

هر آن سخن‌ که به نزدیک خلق دشوارست

به‌سوی دولت او از بلندی و پاکی

نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست

از آنکه هست کرم را به‌نزد او مقدار

همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست

هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او

طراز مملکت خسرو جهاندارست

توقع است‌ که منشور من بیاراید

بدان عبارت شیرین که در شهوارست

مرا نوشتن منشور من به از خلعت

که درج پرگهرست آن و گنج دینارست

همیشه تا صفت آذرست و آذریون

همیشه تا صفت آذرست و آزارست

ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت

که نیک‌بخت و موفّق ستوده کردارست

همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین

چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست