گنجور

 
امیر معزی

به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب

سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب

نماز شام که از شب نقاب بست هوا

رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب

روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند

میان او شده بی‌تاب و زلف او پُر تاب

به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام

همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب

همی‌کشید و همی‌کند او چو دلشدگان

زگل بنفشه و سنبل به ‌فندق از عنّاب

به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من

سفرگزیده به عزم درست ورای صواب

اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست

دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب

هر آن‌کسی که نباشد به‌شهر و خانهٔ خویش

بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب

مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر

که کس نخواهد و نگریزد از اُ‌ولوالالباب

جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من

تو را بسی سخنان رفت‌، گوش‌دار جواب

تو تشنه‌ای و منم چون سراب و معلوم است

که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب

وداع کن که هم‌اکنون که من بخواهم رفت

گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب

مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد

مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب

بگفتم این سخن و در برش ‌گرفتم تنگ

قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب

بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت

نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب

گه شتاب چو صَر‌صَر ‌گه درنگ چو کوه

گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب

تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای

شبی‌ که بود ز قطرانش‌ مَعجَر و جُلباب

زمانه توسن هامون ‌گرفته در سنبل

هوا حواصِل‌ گردون نهفته در سنجاب

زمین چو غالیه‌ای بیخته بر او زنگار

فلک چو آینه‌ای ریخته بر او سیماب

چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس

بر آن سپر چو یکی‌ کوکبه ز نقرهٔ ناب

به‌جای خانه و آواز عود دشت و جبل

به‌جای نقل و می ناب شوره و شوراب

ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم

سپید و روشن‌ گردون چو دکّهٔ ضَرّاب

فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ

چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب

بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی

چگونه گویی کرده به زغفرانش‌ خَضاب

سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان

بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب

چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین

فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب

ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی

که از عقیق یکی مهره درکف لعاب

مه چهارده جون آسیای سیمین بود

سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب

فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل

بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب

سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است

مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُ‌صْطُرلاب

مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود

مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب

بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت‌

بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب

ستور من به‌چنین شب همی سپرد رهی

رهی خوش و سبک آهنگ و بی‌بلا و عِقاب

نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم

نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب

ز بس‌کَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه

پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب

ز لاله گفتی شنگرف‌گون شده است جَبَل

ز سبزه‌گفتی زنگارگون شدست تراب

هزار نافه ز هر بقعه‌ای‌ گشوده صبا

هزار عُقده به هر منزلی‌ گسسته سحاب

مرا شتاب گرفته به‌ حضرت شرفی

چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب

به‌ گوش دل ز سعادت همی شنیدم من

که حضرت شرف‌الملک هست حُسن مآب

امین حضرت ابوسعد کز سعادت او

فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب

بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست

فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب

ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن

بلندهمت و نام‌آورست در هر باب

کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن

سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب

حساب دانش او راکرانه پیدا نیست

اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب

ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک

چو استواری اعضای مردم از اعصاب

ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی

هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب

نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد

نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب

اگر قیاس کنی پیش چشم همت او

چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب

اَیا کریمی ‌کاندر حریم دولت تو

ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب

کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی

همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب

بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش

به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب

در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است

تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب

ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم

چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب

ز کافیان جهان هر که یافته است به حق

هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب

ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن

ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب

ثنا و شکر تو دارد همی به بسم‌الله

هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب

همیشه محتشمان را به رای روشن توست

به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب

از آن ‌گروه یکی را چو رای تو نبود

نه از مخاطبه‌اش رونق است و نز القاب

که یار علت ‌کین تو دل ضعیف بود

نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب

مخالفان تو را در مصافگاه اجل

همیشه هست به‌ شمشیر مرگ ضرب رقاب

فراق حضرت تو جان من بفرسودست

گواست بر دل من بنده ایزد وهاب

به‌جان تو که درو هیچگه نبود مرا

فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب

رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من

سرشک من چو شراب و دلم به سان‌کباب

همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری

همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب

سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم

بدین همایون بیت و بدین مبارک باب

گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود

ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب

همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم

همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب

موافقان تو باشند شادمان و مُصیب

مخالفان تو باشند مستمند و مصاب

تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست

ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode