گنجور

 
امیر معزی

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب

به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود

چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب

چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد

اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب

از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست

شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

اگر بشوید مر زلف را و خشک‌کند

شود ز زلفش پر مشک و عنبر آتش و آب

برآب و آتش اگر سایه افکند زلفش

شود ز شکلش مانند چنبر آتش و آب

علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش

ز مشک دید کسی چون زره در آتش و آب

نویسم ار صفت هجر او به دفتر در

بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب

دلم ز دلبر چون شاد و خوش بود که بود

نصب چشم و دل من ز دلبر آتش و آب

گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک

ز چشم و از دل من هفت‌ کشور آتش و آب

همیشه از دل و از چشم من به رشک آید

به قعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب

بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند

چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب

اگر ز عشق دگرکس سپر بر آب افکند

من از فراق فکندم سپر بر آتش و آب

ز عشق کار بدان جایگه رسیده مرا

که پیش خواجه روم‌ کرده بر سر آتش و آب

خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ

بود همیشه ز هیبت اثر در آتش و آب

اگر سیاست و انعام او ندیدستی

گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب

ز خلق و خلقش اگر بهره‌ور شود گردد

هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب

هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند

شود کثیف هوا و مُکَدَّر آتش و آب

هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن

ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب

از آن‌ کجا سپر مُلْکَت است خدمت او

بدو سپار دلت را و بِسْپَر آتش و آب

چو خاک تیره و چون باد بی‌وطن‌ گردد

شود مقابل اقبال او گر آتش و آب

نَعوذ بِالله اگر داد و عدل او نَبُوَد

بسوزدی به بر ملک یکسر آتش و آب

اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه

دیار باختر و مرز خاور آتش و آب

اگر نبودی آثار او که دانستی

که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب

ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند

زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب

ز جسم و طبع تو بردند پایه و مایه

چه بر اثیر و چه بر بحر اَخضَر آتش و آب

از آن در آب و در آتش حیات و موت بود

کجا ز کِلک و کَفَت شد مصوّر آتش وآب

حسود و دشمن ملک تو را ببرد و بسوخت

به غرق و حَرق از آن شد دلاور آتش و آب

به ناصح تو قضا و قدر زیان نکند

کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب

کدام شاخ‌که از مهر و کینت‌ او پرورد

که شاخ ‌کینه و مهرت دهد بر آتش و آب

حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند

هماره زان جَهد از برق و تندر آتش و آب

به دستش اندر شمشیر ترک‌تاز ببین

ندیدی ار تو به یک جای همبر آتش و آب

بساختند چو عدلت به داوری برخاست

ز فرّ عدل تو بی‌ نُصح و داور آتش و آب

کجا که عزم تو و حَزْم تو بود باشد

مُعطّل انجم و چرخ و مُزّور آتش و آب

روان و جان و دل و جسم بدسگال تورا

عدیل ذُلّ و هَوان است و یاور آتش و آب

گر آب و آتش جوید خلاف و خشم تو را

برد ز خشم و خلاف تو کیفر آ‌تش و آب

به‌هیچ حال برون آری ارکنی تدبیر

به عنف و لطف ز سدّ سکندر آتش و آب

رضا و خشم تو مستور نَبْوَ‌د اندر دل

چگونه مانَد هرگز مُسَتّر آتش و آب

کَفَت بر آب و بر آتش‌ گر افکند مایه

شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب

از آنکه تا همهٔ عمر خدمت تو کند

ز بهر خدمت تو شد مصوّر آتش و آب

عجب نباشد اگر ز آرزوی خدمت تو

زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب

به پیش همت تو روز بخشش تو بود

حقیر خاک و هوا و مُحَقّر آتش و آب

گر آب و آتش با تو به‌ کین برون‌آیند

ز کلک و کفّ تو گردد مُبَتّر آتش و آب

اگر نبودی انصاف تو رسانیدی

شرار موج حوادث به اختر آتش و آب

اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس

شگفت نیست که نبود مقدّر آتش و آب

برابری نکند باکف تو هرگز ابر

به طبع باشد هرگز برابر آتش و آب

حذر ز آب و ز آتش کنند در هِمّت

همی‌کنند ز شهزاده سَنجر آتش و آب

نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس

نگاه دار کنون زو به صف در آتش و آب

همی بباری بر جان بدسگالان بر

به روز رزم به حنجر ز خنجر آتش و آب

بر آب وآتش تیغ توگر خلاف‌کند

شود ز هیبت تیغ تو مضطر آتش و آب

چو جوهرست حُسام تو کاندرو دایم

عیان ستاره و دُرّست و مُضمَر آتش و آب

شهاب شکل و فلک صورت و مَجرّه صفت

به رخ‌ زبرجد و مینا به پیکر آتش و آب

تف‌ است و نم همه در جان و جسم خصم و حسود

عَرَض بود تف و نم چون که جوهر آتش و آب

ز آب وگوهر آتش جدا نداند شد

تو جمع دیدی در هیچ‌ گوهر آتش و آب

همیشه کینه کش و ملک‌پرورست وکه دید

که کینه‌کش بود و ملک پرور آتش و آب

ستم بر آتش و آب است و بس شگفت بود

که دادگر بود و عدل‌گستر آتش و آب

همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان

هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب

عدْوتْ بر سر خاک است و نیز باد به دست

مطیع خاک و هوا و مُسّخر آتش و آب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode