گنجور

 
۱۰۸۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۳ - در انجام کتاب گوید

 

... کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

شهنشاهی که اورنگش خداییست ...

... خداوندی به داد و دین مؤید

ابو الفتح مظفر بن محمد

خراسان را به نام نیک مفخر ...

... جهان چون خفته پندارست هموار

ضمیر و دلش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

نیاز اندر جهان ماند به شیطان ...

... بخاصه دولتی قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

نگویم کش مبادا هیچ بدخواه ...

... مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابو القاسم علی بن المظفر

پدر را از ادیبی قرة العین ...

... برو باریده باران عنایت

جهان در فصل او بسته ست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید ...

... وزو کهتر یکی شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

چو عیسی همچو طفل روزافزون ...

... پسر همچون پدر باشد سر افراز

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته ...

... بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثاری از نثار بنده مهتر

به فرمانت بگفتم داستانی ...

... سرت پیروز رنگ و بخت پیروز

طناب عمر تو تا حشر بسته

ندیم خرمی با تو نشسته ...

... چنین بادا که گفتم رسم و آیین

ز من بنده دعا وز بخت آمین

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۸۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

... بطمع روم شد شاپور زندانی بروم اندر

که بستاند ز قیصر ملک روم و کین دل ز اعدا

پیمبر بود چون خسرو که سختی برد و دین پرورد ...

... نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد

یکی موسی بن عمران و یکی دارا بن دارا

نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش ...

... که پنداری که در میدان همی بازی کند عمدا

عدو را پیکر پروین بروز پاک بنماید

ولی را چشمه خورشید بنماید شب یلدا

بدستان خانه آبا جدا کردند وز خصمان ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح ابونصر مملان

 

... بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را

من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری

که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را

چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده

از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را ...

... که خوردی آتش تیغش به یک روز آب طوفان را

اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید

به کف راد معجز را به تیغ تیز برهان را ...

... اگر فرمان همی بردند آنگاهی سلیمان را

اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان

برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را

چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را ...

... الا تا در بهاران گونه گون گل ها و ریحان ها

بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را

بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را

که بر تخت شهی بنشاند شاهشناه فضلون را

یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را ...

... چنان چون شاه دارد دوست شبهای شبیخون را

بنوک تیر اگر خواهد مه از گدون فرود آرد

بنوک نیزه گر خواهد ز دریا بر کشد نون را

چو ذوالنون در دل نونست بدخواهش بچاه اندر ...

... ز بس خلعت کجا بخشد کسادی داد اکسون را

ایا گردون ترا بنده زمین از فر تو زنده

پراکندی تو زر در خاک و سیم و در مکنون را ...

... رهایی نیست از مهر تو مر دلهای مرهون را

تو بنشستی بملک اندر بفرخ فال و نیک اختر

نیارد بیشتر زین پیش گیتی مردم دون را ...

... تو نام نیک را کوشی نه نقصان و نه افزون را

سخنهای تو موزونند بستن سخت ناموزون

تو دانی داد دادن نیک ناموزون و موزون را ...

... ایا میر همه میران بهار مشگبوی آمد

چو مینو کرد بستان را چو مینا کرد هامون را

ز بوی باد نوروزی بعنبر خاک شد معجون ...

... بکاخ خسرو از سامان بدل قالی و پرنون را

ستاک گل ز بار گل فتاده بر بنفشستان

چو کرده بچه فغفور بالین زلف خاتون را

بهنگام گل رنگین میان گلستان بنشین

ببین گلهای میگون را بخور می های گلگون را ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران در عید نوروز و فطر

 

... دلم خلیده تاب و قدم خمیده تب

دلم ببست بزلف و تنم بخست بچشم

مهی سهیل بناگوش و مشتری غبغب

ز خضر جان بستاند بسحر بند دو چشم

بسنگ خاره دهد جان بطعم و رنگ دو لب ...

... چو هست سرخی گل را سرشگ ابر سیب

سرشگ ابرو نسیم شمال بستان را

بدر شهسوار آراست و عنبر اشهب

فشانده شاخ گل زرد بر بنفشه شگفت

فشانده باد گل سرخ بر شکوفه عجب ...

... ببادیه نتوان کرد راه بی ربرب

وگر عصا به بعصیان شاه بندد شیر

برون کند به عصای بلا ز شیر عصب ...

... خجسته بادت نوروز وعید روزه گشای

بنام تو همه آفاق راست کرده خطب

قطران تبریزی
 
۱۰۸۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح امیر اجل ابومنصور گوید

 

بنفشه زلفی و سیمین برو عقیقی لب

بروی مایه روز و بموی مایه شب ...

... سیاه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام

هم آنچنان که بناب در فتاده عنب

بنور روی دل ریش من فکنده بتاب

بتاب زلف تن زار من فکنده بتب

اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت

وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب

ز بهر آنکه عجب نیست بستن از زنجیر

برای آنکه عجب نیست خستن از عقرب ...

... ز دست و تیغش بیدار جود و خفته چلب

بتیره شب بنماید بدوستان خورشید

بروز پاک نماید بدشمنان کوکب ...

... همه بمژده او سوی خسروانش خطاب

بنام او بود اندر جهان همیشه خطب

در افکند بسر دوستان عصابه فخر

برون کند ز تن دشمنان بنیزه عصب

چو زر پخته شود با رضاش خام رخام ...

... خدای عرش گزیده است مر ترا ز ملوک

هم آنچنانکه ستوده است مر ترا بنسب

ز تف تیغ برانی بدجله بر گردون ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالمظفر سرخاب

 

... چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب

صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت

چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب

شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست

بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب

عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای ...

... ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب

شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل

ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب ...

... ز باد گشته بکردار موی زنگی آب

میان بستان نرگس بیاد میر خطیر

بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب ...

... خراب گردد پیش سنان او خاره

سراب باشد پیش بنان او دریاب

سرای پرده جاه و جلال او را کرد ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح ابونصر مملان

 

... ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب

کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب

وندرین در برگرفت انده او جای طرب ...

... که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب

ای بناکام من و خویشتن از من شده دور

خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب ...

... میر ابو نصر محمد که خداوند جهان

بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب

نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم ...

... خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب

بنشین خرم و خندان و مهان را بنشان

بستان از کف عناب لبان آب عنب

تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک ...

قطران تبریزی
 
۱۰۸۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان

 

... کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست

رخان جانان بستان سنبلشان بود

اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست

ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون

فراق سنبل هست و وصال بستان نیست

برفت و راه بیابان گرفت دلبر من ...

... کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست

بنام نیک فکندی ز جود بنیانی

چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست

بهر دیاری زر و درم بزندانست ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - فی المدیحه

 

... بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه

بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست

مانند تو در مجلس دینار دهی نیست ...

... گوید که مرا برده تو بر گذری نیست

چون راست شود کارش و ایمن بنشیند

گوید که مرا جز بده تو نظری نیست ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه

 

... اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست

شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان

باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست

وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمعمر

 

ببین آن روی اگر بر سرو بستانت قمر باید

ببین آن زلف اگر بر ماه مشگینت کمر باید ...

... ستوده بوالمعمر کو معمر کرده گیتی را

بنیکی کار گیتی را چنو خیرالبشر باید

بجوید لفظهای او بخواند نامه های او ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر

 

... سیب زرد و لعل همرنگ گل رعنا شود

گر هزار آوا برفت از باغ و بستان باک نیست

بر عصیر اکنون هزاران کس هزار آوا شود ...

... شاد باشد هرکه سوی داوران تنها شود

ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد

از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود

باز زی تو بنگرد شاطرتر از شاهین شود

زاغ زی تو بگذرد نیکوتر از عنقا شود ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان

 

خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود

هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود

نگارهای نو آیین ز گلستان بسترد

پرندهای بهاری ز بوستان بربود ...

... ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود

نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت

غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود ...

... چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد

چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود

چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر ...

... بروز بخشش او بر درم بگرید گنج

بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود

ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت

ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود

همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید

همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود

ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد

ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود

هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد

بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح ابومنصور وهسودان

 

... گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود

هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج

دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود ...

... گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود

گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر

چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود

ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر ...

... چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود

وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است

عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در مدح ابوالیسر

 

... شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد ...

... نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد

درست گویی او را صبا بنفشه سپرد

درست گویی او را نسیم غالیه داد ...

... زمانه گویی آن را بخون من بگرفت

دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد

ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی ...

... اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار

وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد

یکی نماند چندانکه بنگریش تمام

یکی بماند تا روز رستخیز آباد ...

... بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر

ببنده تو همیشه حسد برد آزاد

بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

... گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند

روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند

ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ

باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند

بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند ...

... لاله نعمان میان خوید چون عطار چین

در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند

گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه

گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند

چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد

چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند

گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون

از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند ...

... دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند

گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را

سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند ...

... از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی

بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند

از پی آن را که فخر آل بقراطون تویی ...

... معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست

او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند

دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو ...

قطران تبریزی
 
۱۰۹۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری

 

باد نوروزی همی آرایش بستان کند

تا نگارش چون نگارستان چینستان کند ...

... کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد

باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند

چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره

گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند

هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست ...

... اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند

مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند

یار دستان باز با عاشق همی دستان کند

دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد

زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند ...

... جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند

شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی

وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند

قطران تبریزی
 
۱۰۹۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر

 

بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند

رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند

روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد ...

... گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا

بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند

سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد ...

... آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند

گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست

چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند ...

... آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند

هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد

هرچه یاد آرندش از نیکویی اندر حین کند ...

... هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین

چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند

نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود ...

... ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند

هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان

جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند ...

قطران تبریزی
 
۱۱۰۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان

 

... باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد

لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند

چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد

از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند

این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد ...

... باد نیسان در میان گلستان آسان کند

هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد

رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند

هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین

خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند

بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان ...

... کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند

هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او

تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند ...

... تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند

باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند

کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند ...

قطران تبریزی
 
 
۱
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۷
۵۵۱