گنجور

 
قطران تبریزی

چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را

بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را

من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری

که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را

چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده

از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را

من از مژگان بیارایم به مروارید و مرجان رخ

چو از سی و دو مروارید بردارد دو مرجان را

نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پیکانی

که جز با جان ز دل نتوان کشیدن نوک پیکان را

من آن مرجان جانان را به جان و دل خریدارم

مگر نازان کند روزی بدو این جان رنجان را

وصال و هجر او اصلی است دائم رنج و راحت را

بجنگ و آشتی مایه‌ست دائم درد و درمان را

بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده

ستیزه بود پنداری به دل با خلق رضوان را

به کفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را

زمانه با دو زلف او بکفر آراست ایمان را

دل من چون سپندان است و آن او چو سندانی

نمی‌دانم که با سندان بود طاقت سپندان را

از آنگاهی که پنهان کرد از من روی پیدا را

سرشگ روی زردم کرد پیدا راز پنهان را

من آن بت را پرستیدم وزین رو درد و غم دیدم

که هرگز عاقبت نیکو نباشد بت‌پرستان را

به نزد بخردان عیب است هرکس را پرستیدن

مگر پاکیزه یزدان را و شاهنشاه مملان را

خداوند خداوندان ابونصر آن کجا یزدان

ز کین و مهر او کرده است نصرت را و خذلان را

به سان دجله گرداند به کفِّ راد، هامون را

به سان موم گرداند به تیغ تیز سندان را

پریشان می کند سامان مجموع اعادی را

کند مجموع بر احباب سامان پریشان را

همه روزه پی سائل گشاده دارد او کف را

همه سال از پی مهمان نهاده دارد او خوان را

بدان دارند دربان را دگر شاهان به درگه بر

که تا ناخوانده زی ایشان نباشد راه مهمان را

ز بهر آنکه مهمان را سوی ایوان او آرد

گه و بیگاه دارد شاه بر درگاه دربان را

اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را

وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را

کند مانندهٔ رضوان خدای از تور مالک را

کند ماننده حورا خدای از حسن شیطان را

کند شادان به گفتاری هزاران طبع غمگین را

کند غمگین به پیکاری هزاران جان شادان را

اگر با خان و با قیصر زمانی کینه‌ور گشتی

بکندی قصر قیصر را ببردی خانهٔ خان را

اگرچند آل سامان را نبود اندر هنر همتا

هم آخر بود سامانی پدیدار آل سامان را

در آب افروختن شاید به نام میر آتش را

بر آتش کاشتن شاید بفرّ شاه ریحان را

جهان طوفان نگشتی آتش تیغش اگر بودی

که خوردی آتش تیغش به یک روز آب طوفان را

اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید

به کف راد معجز را به تیغ تیز برهان را

بدان معجز کند عاجز دم عیسی مریم را

بدین برهان کند حیران کف موسی عمران را

ز بیم و شرم او باشد کنون دیو و پری پنهان

اگر فرمان همی‌بردند آنگاهی سلیمان را

اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان

برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را

چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را

که بیند خلق بر گردون فراز خویش کیوان را

به بزم اندر کند پامال دستش جود حاتم را

برزم اندر برد از یاد جنگ پور دستان را

همانا لوح محفوظ است پنداری دل پاکش

که در وی ره نبوده‌ست و نباشد هیچ نیسان را

همی باشد پرستیدنْش فرض آن مرد دانا را

که می‌باشد پرستنده ز روی صدق، یزدان را

بود فرمان یزدان و شهنشه مر به هم توام

برد فرمان یزدان کو برد فرمان سلطان را

الا تا در بهاران گونه‌گون گل‌ها و ریحان‌ها

بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را

بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل

بدست اندر می گلگون که دارد بوی ریحان را