گنجور

 
قطران تبریزی

شده است بلبل داود و شاخ گل محراب

فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟

یکی سرود سراینده از ستاک سمن

یکی زبور روایت کننده از محراب

نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه

شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب

شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت

چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب

صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت

چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب

شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست

بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب

عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای

عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب

ببوی و گونه گل هست خاک روی چمن

ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب

شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل

ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب

ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفیق عقیق

نوای صلصل و بلبل چو چنک و تار و رباب

خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد

فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب

ز ابر گشته بکردار روی و شی خاک

ز باد گشته بکردار موی زنگی آب

میان بستان نرگس بیاد میر خطیر

بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب

ابوالمظفر سرخاب کو بتیغ کبود

دل سیاه بد اندیش کرده پر ز ذباب

گناه دشمن بگذارد از کرم بعفو

خطای دوست بپوشد ز مرد می بصواب

دهنده سائل خواهنده را هزار عطا

دهنده سائل پرسنده را هزار جواب

بجای قدرش گردون بود بجای سریر

بجای دستش دریا بود بجای سراب

مخالفان را بر تن بود همیشه جرب

موافقان را پر زر از او همیشه جراب

بگیتی اندر داد آنچنان بگسترده است

گه کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب

چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر

چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب

بداد کرد همه شهرهای شاه آباد

بجود کرد همه گنجهای خویش خراب

چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند

چه زر باشد با دست راد او چه تراب

کسی که راست زند دست در کتاب ثناش

بروز حشر دهندش بدست راست کتاب

خمار باشد بهر عدوی او ز نبیذ

چو دود باشد بهر حسود او ز کباب

ز تاب تیغش جان عدو بفرساید

چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب

خدای گوئی از دوستان او برداشت

بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب

ز طبع حاسد او رتفه از نهیب شکیب

تن مخالف او گشته از عذاب مذاب

همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب

همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب

کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را

کند ز روی چو روی مخالفان صلا

بمگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت

چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب

چنانکه خاک بحلمش نسب کند بدرنک

چنانکه باد بطبعش نسب کند بشتاب

بکاه ماند بدخواه و خشم او بشمال

بدیو ماند بدساز و خشت او بشهاب

بروی خوبتر است از مه دو هفته بشب

بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب

گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا

گه خزان ز نوالش برد سرشک سحاب

چنان خوش آید آواز سائلانش بگوش

که گوش عاشق میخواره را خروش رباب

خراب گردد پیش سنان او خاره

سراب باشد پیش بنان او دریاب

سرای پرده جاه و جلال او را کرد

همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب

همیشه تا تن سیماب و چشمه خورشید

یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب

دل موالی رخشان چو تافته خورشید

تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب