گنجور

 
قطران تبریزی

بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند

رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند

روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد

هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند

دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار

آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند

گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا

بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند

سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد

زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند

بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ

آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند

گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست

چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند

دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی

چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند

آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار

هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند

پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا

تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند

چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش

راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند

قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا

شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند

از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین

پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند

ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری

قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند

ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او

جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند

چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد

چون دعای او کنی روح الامین آمین کند

سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر

با عطای دست او گر دست زی کند

از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس

چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند

طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای

گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند

طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان

مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند

زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او

آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند

هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد

هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند

مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند

مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند

راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست

هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند

بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند

نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند

گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد

او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند

هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین

چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند

نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود

چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟

تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات

ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند

هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان

جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند

تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند

تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند

دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند

دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند