گنجور

 
قطران تبریزی

ز پی آفت هر چیز پدید است سبب

سبب آفت من فرقت آن سیم غبب

گر سوی دیده من خواب نیاید نه شگفت

ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب

کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب

وندرین در برگرفت انده او جای طرب

دل من غافل بی آنگه مرا گیرد خواب

تن من لرزان بی آنکه مرا گیرد تب

من ز نادیدن آن ماه بر آن کوبم سر

من در اندیشه آن حور بدان خایم لب

که یکی بار دل او طلب من نکند

که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب

ای بناکام من و خویشتن از من شده دور

خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب

سبب شادی و غم چشم و لب تست چو هست

مرگ و روزیرا شمشیر و کف میر سبب

میر ابو نصر محمد که خداوند جهان

بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب

نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم

حسبش از عرب و قبله میران عرب

دل او بحری موجش همه دینار و درم

کف او ابری سیلش همه دیبا و قصب

آفت و راحت خلق است به شمشیر و قلم

که ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب

کف او ابر گهر بار بود وقت سخا

تیغ او شیر روان خوار بود گاه غضب

از پی آنکه ذهب خوار بود بر دل او

روی خصمانش بود زرد همیشه چو ذهب

مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال

کین او آتش سوزنده و بدخواه حطب

ای بشیرینی چون جان و بخوشی چو جهان

وی پسندیده چو تدبیر و ستوده چو ادب

گر کند بولهب از مهر تو در دوزخ یاد

برهد جان و تن بولهب از نار لهب

ور بکوه اندر عاصی شود اندر تو پلنگ

میش با فر تو بیرون برد از تنش عصب

لقب و نام یکی دارد هر میر و ترا

بکریمی و وفا هست دو صد نام و لقب

خلق در امن تو همواره تو در امن خدا

خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب

بنشین خرم و خندان و مهان را بنشان

بستان از کف عناب لبان آب عنب

تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک

تا گل و خار همی آید پیدا ز خشب

باد بر ناصح تو خار ببویائی گل

باد بر حاسد تو روز بتاریکی شب