گنجور

 
قطران تبریزی

دل بدو دادم که جان از روی او شادان شود

جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود

گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا

دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود

چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب

گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود

لاله نعمان توان چید از رخش در ماه دی

ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود

ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد

لؤلؤ عمان برنگ لاله نعمان شود

قطره باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ ز شرم

گر بدندانش نمائی قطره باران شود

روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب

وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود

ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من

ور بزلف او برآید باد مشگ افشان شود

ماه میدانی نگارا آفتاب مجلسی

فتنه بر تو جان دل در هر زمانی زآن شود

دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن

گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود

هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج

دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود

آنگه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان

همچو اندر عهد او یکروز بی فرمان شود؟

از کریمی هرچه از پیمان بگردد دشمنش

چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود

کفر گردد کین او کر در دل مؤمن نهی

مهر او کرد در دل کافر نهی ایمان شود

دشمنان ملک او گر چند روز افزون بوند

چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود

لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود

نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود

سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان

تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود

هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد

خاک و خار و سنگ و ریگ او بدگر سان شود

خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود

سنگ او یاقوت گردد ریک او مرجان شود

پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم

پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود

ای خداوندی که هرکو خفت جفت کین تو

گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود

از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی

گاه مه چون گوی گردد گاه چون چو گان شود

گر گهی نکبت رسد ملک ترا چون عادتست

سینه بفروزد ز غم زین دشمنت شادان شود

خسروان را دل نباید خست و رخستی بدانکه

شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود

چون کنی آهنک او زیر و ز بر گردد جهانش

از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود

هرچه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت

زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود

بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی

وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود

هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو

زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود

وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت

گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود

خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو

گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود

گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر

چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود

ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر

چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود

ورچه انجم صدهزار است و یکی هست آفتاب

چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود

وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است

عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود

تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان

زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود