گنجور

 
قطران تبریزی

ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست

چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست

ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست

نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست

بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر

از سم سمند تو بر او بر اثری نیست

ناداده کف راد تو صد بار بمردم

در کنج ملوکان زمانه گهری نیست

بی رخنه گرز تو بحصنی بدنی نه

ناسفته ز تیر تو بحصنی سپری نیست

بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه

بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست

مانند تو در مجلس دینار دهی نیست

برسان تو در میدان لشگر شکری نیست

از جمع امیران جهان چون تو ندیدم

وز جمله شاهان چو تو اندر خبری نیست

بی مدح و ثنای تو گزیده سخنی نیست

بی تیغ و سنان تو ستوده ظفری نیست

نزدیک تو کس رنج نبرده است بخدمت

کز دولت گنج تو بر او تازه تری نیست

دانا و توانا بسفر گردد مردم

از قصد بدرگاه تو بهتر سفری نیست

هرچند بدرگاه تو من قصد نکردم

چون من بجهان نیز تو را مدح گری نیست

وقفیست ز دو میر دهی خرد بمن بر

در ده بجز از جفت من و برزگری نیست

یک روز مرا باشد و یک روز مرا نه

زیرا که در این نعمت پیوسته سری نیست

هر کار گذاری که بدین ناحیت آید

گوید که مرا برده تو بر گذری نیست

چون راست شود کارش و ایمن بنشیند

گوید که مرا جز بده تو نظری نیست

در قسم نشد گویم در قسم شده گیر

در نیمه من کسرا آن داد وری نیست

هرچند بگویم سخن من ننیوشد

گوید که در این معنی ما را نظری نیست

غم نیست بگیتی که غمی نیست فزون زان

بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست

من باز نمودم بتو ای میر همه حال

کز گفته من هیچکسی را ضرری نیست

آن را خطری نیست بر تو به جهان را؟

کان را ببر من که رهی ام خطری نیست

خالی نکناد ایزد گوشت ز بشارت

زیرا که بجود تو بگیتی بشری نیست

باد از تو و یاران تو بیداد فلک دور

کاندر همه آفاق چو تو دادگری نیست