گنجور

 
قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد

گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه

زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد

خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران

عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد

نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای

نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد

درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد

درست گوئی او را نسیم غالیه داد

چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد

چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد

اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست

و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد

زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت

دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد

ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی

ز روز دشمن استاد و از خوی استاد

سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن

که افتخار تبار است و اختیار نژاد

چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد

چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد

بجود گرد برآورد کفش از دینار

بزخم دود برآورد تیغش از پولاد

اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار

وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد

یکی نماند چندانکه بنگریش تمام

یکی بماند تا روز رستخیز آباد

بر آن هوا که چنو آورد هزار فری

بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد

ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر

و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد

هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید

هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد

نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان

روان این بربودی بتیغ برق نهاد

بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر

ببنده تو همیشه حسد برد آزاد

بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی

ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد

تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست

همیشه چونین باش و همیشه چونین باد

ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف

ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد

نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین

نداد چون تو درم را بگاه رادی راد

ز جود کف تو آنان غنی شوند همه

که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد

زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار

درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد

همیشه تا ز پی مهر در بود آبان

همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد

موافقان ترا باد نعمت پرویز

مخالفان ترا باد محنت فریاد