گنجور

 
۱۰۸۱

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۵۵

 

... ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر

دی اسبکی که حامل اوراد خادمست

گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر ...

... هارون درگه توام آخر روا مدار

اسب مرا بر آخور غم چون خر عزیر

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۲

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۷۴

 

... تیغ فکرت همیشه آخته ام

بر بساط هوات اسب مراد

بر رخ روزگار تاخته ام ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۳

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۹۳

 

امام عالم و مفتی وقت محیی الدین

تویی به اسب و رخ از کاینات گشته فره

به مدح تو دو سه نوبت قصیده ها گفتم ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۴

ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۴

 

... تا هست پر شراب هوای تو جام دل

اسباب عیش و خرمن صبرم بسوخت پاک

بر آتش غمت ز تمنای خام دل ...

... گوهر فشان ز چشم تو دارد سحاب چشم

در عهد عدل توست که بر پاسبان و دزد

یک چشم زخم یاد نکرده ست خواب چشم ...

... از راه مهر جلوه گران سپهر را

از گرد سم اسب تو دیده نقاب چشم

در بوستان سرای حیا همچو لاله کرد ...

... فرزین ملک شاهی و رخ برده پیش پیل

خصمت ز پشت اسب تحمل پیاده باد

هر روز صد هزار زبان در به مدح تو ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۵

ظهیر فاریابی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

... وز تو چشمم چو دجله بغداد

بر فلک تاختی به تندی اسب

تا رخت ماه را رخی بنهاد ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۶

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت

بی اسب و پیاده نغز و شیرین می رفت

شکر ز لبش به پیل بالا می ریخت ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر

 

... پیش کر بربط سرای و پیش کور آیینه دار

آخر آوازی در کوهی دهی صدایی باز دهد و در تل ریگ چاهی کنی آبی پدید آید افادت تعلیم و افاضت تلقین سندباد را اثر کم از آن نبود و مثال داد تا سندباد را حاضر کردند و این معانی شرح داد و گفت اسب تو سنی را که به رایضی دهند تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیمه را مرتاض می گرداند و معلم و مهذب می کند تا به اشارت عنان و حرکت رکاب برخفیات و جلیات ارادت او مطلع و مشرف می شود و توسنی را که باعث وحشت است وداع می کند و طبع بهیمی را که داعیه بی خویشتی و مهیج خلیع العذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر تیسیر می پذیرد چرا باید که قریحت و جبلت شاهزاده که از ارومه کرام و دوحه اشراف است با چندین مواظبت و مداومت و مشقت تعلم و محنت تعلیم با ادب و حکمت الف نگیرد و نهالی که زینت چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر در تربیت و رعایت جانب عزیز وی تقصیری جایز داشته ای سندباد چون این مقدمات بشنید برپای خاست و از شاه و حاضران دستوری خواست و گفت بقای اکابر دولت و اماثل حضرت در ظلال جلال و مزید اجلال باد تمهید اعذار در مقابله این خطاب اگر اجازت بود بگویم فرمودند بگوی

سندباد گفت بر رای شریف بزرگان که ستارگان آسمان فضل و ریاحین بوستان عدلند پوشیده نماند که این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است و در تجاریب حوادث تفکری صایب و مدت عمر در تعلیم و تعلم و افادت و استفادت گذاشتست و اگر صورت این حال در معرض تقصیر است من تقصیر روا نداشته ام و هر مقاسات و اجتهاد که ممکن گردد و تصویر پذیرد تقدیم نموده ام اما بی تایید آسمانی و عنایت ربانی به حیلت بشری سعادت مقصود جمال نمی نماید و انواع تدابیر موافق انوار مقادیر نمی آید و چهره مطلوب نقاب از چهره وجود خود بر نمی دارد ماکل من طلب و جد و جد و ماکل من ذهب ورد ...

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۸۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۹ - داستان شاهزاده با وزیر و غولان

 

... بس نیست رقیب تو ضیای تو

مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار میان مرغزار گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت از پیش شاهزاده بخاست شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت روی در بیابان نهاد شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند هر چند بر اثر گورخر بشتافت گرد او را دو اسبه در نیافت در اثناء آن حال در میان بیابان بنگریست کنیزکی دید با جمال زیبا روی عنبر موی خورشید دیدار کبک رفتار کش خرام سیم اندام با خود گفت

اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب ...

... ما الحسن الاللبصر و انت نور البصر

اسب نزدیک راند و به تعجب گفت

حورا مگر ز روضه رضوان گریختی ...

... عشقی نه به اختیارت افتاد

شاهزاده با خود گفت قصد گور کردم حور یافتم تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد دلدار سابق قافله و دل عاشق سایق راحله بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا در میان راه به ویرانه ای رسید کنیزک گفت لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند

و انا نعین الضیف عند حلوله ...

... ثناسرای و دعا گوی فال سعد توییم

چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد غولانی که در آن جای بودند بر وی آفرین کردند و گفتند مرحبا بک و بما فعلت به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد شاهزاده به قوت حس سمع مناجات ایشان بشنید از بیم بر خود بلرزید و در وقت عنان بگردانید کنیزک از ویرانه بیرون آمد شاهزاده را دید که اسب می تاخت بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی شاهزاده گفت رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم کنیزک گفت رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم تریاق توان ساخت شاهزاده گفت به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال مستغنی است کنیزک گفت شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف تشفع در میان آرند باشد که خلاص و استخلاص روی نماید شاهزاده گفت شفاعت در موقع قبول نمی افتد کنیزک گفت به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت از خود دفع کن شاهزاده گفت به قوت بشریت و حیلت انسانیت مقاومت متصور نیست کنیزک گفت چون صورت واقعه چنین است دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم شر او منقطع گرداند شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند غوایت و ضلالت دمار از من برآرد

به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام ...

... به اختصاص محمد به پاکی عیسی

که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته خلاصی و مناصی دهی چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد صبا صفت منازل می برید و شمال شکل مراحل قطع می کرد

همی رفتی شتابان در بیابان ...

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۸۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن

 

... کاین آب و هوات می بسازد

گفت به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور حاضر گردند و زبان دور گردون این غزل در اوتار ارغنون افکند

عرس تعرس عندها الاقبال ...

... و حببت الی الانام غرته

حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد

دل گفت که هان چگونه ای ای کافر ...

... زیرا چو تو دلبر به کفش دیر آید

تا شاهزاده چند کرت علی الترادف و التوالی کترادف الایام و اللیالی اسب طرب در گرد آخر شهوت می کشید و صوفی وار پای افزار می گشاد هر چند گرمابه بان آواز می داد زن می گفت تا شاهزاده اجازت فرماید تو انتظار واجب دار گرمابه بان از غصه تنگدل شد و از جهالت و حماقت خود خجل گشت در صحرای مزبله درختی بود آنجا رفت و خو را به گلو از درخت در آویخت و خسر الدنیا و الاخره بمرد

هر آن کو کند کار ناکردنی ...

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۹۰

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خسرو و معشوق

 

دستور روشن رای مشکل گشای گفت زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین چنین آورده اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به وعده روبه بازی به عشوه شیر شکاری روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی کش خرامی زیبا رویی روزی دهقان از خانه غایب بود عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می کرد و به کعبه وصال او پناه می جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود چون چشم بر عاشق افکند سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد مرد با آن حرکات وقوفی نیافت با تحیر و تفکر به خانه آمد و با گنده پیر ی که گرد آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار رخسار او به آن زعفران شسته این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست گنده پیر گفت ترا چنین گفته است که کنیزکی رسیده و بر و پستان برآمده نزدیک من فرست مرد کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت

کار من بیچاره بدانجای رسید ...

... اجارتنا ان القداح کواذب

و اکثر اسباب النجاح مع الیاس

این داستان از دستان زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان بی دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند شاه چون این حکایت بشنید مثال داد تا سیاست در تأخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۹۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۹ - داستان شاهزاده با وزیران

 

کنیزک گفت در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون داثر پادشاهی بوده است در حدود کابل مسعود سیرت محمود سریرت با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمایی و سیرت او مملکت آرایی مذکور به اخلاق حمیده و موصوف به آثار پسندیده متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت و او را در همه عالم فرزندی بود خلف سلف و شرف شرف با جمالی با هر و عرضی طاهر مسعود الجد و محمود الحظ نقی الجیب و تقی العرض مزین به مناقب شاهی و محلی به ماثر پادشاهی آثار کیاست از ناصیه او لامح و انوار فراست در غره او لایح پدر از جهت او کریمه خاقان چین را در حباله عقد آورده بود و به کناف زفاف رسانیده و ایام اجتماع و میعاد اتصال به انقضا رسیده و بر آن جمله اتفاق افتاده که شاهزاده به ولایت خاقان چین رود چون مهلت میعاد به اسیتفا رسید و مواعده مواصلت و مصاهرت به انجاز انجامید پادشاه اسباب سفر پسر راست کرد و گفت

علی الله اتمام المنی فیک کلها ...

... اما اذا ما جاش فهو سعیر

آهن سم پولادرگ صاعقه انگیز عفریت دل کوه محمل صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دو اسبه غبار او را در نیافتی

مکر مفر مقبل مدبر معا ...

... از سنبله سپهر گندم

شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت چندان بتاخت که از مطرح انظار و مطمح احداق غایب شد و شاهزاده از جستجوی و اسب از تک و پوی فروماند و حرارت تموز از چهره هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه می زد چون گورخر از مدرک بصر غایب شد و شاهزاده را عطش رسید و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی به لب چشمه خان رسید و تاثیر آب آن چشمه بر وی پوشیده بود پای از اسب بگردانید و بر لب چشمه فرود آمد و اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد چندان که آب در معده و امعای او قرار گرفت صورت ذکورتش به انوثت بدل شد شاهزاده چون آحال بدید و تبدل احوال و تغیر افعال مشاهده کرد در حیرت و دهشت افتاد و سر بر زانوی فکرت نهاد اشک حسرت از فواره دیده بگشاد و قطرات عبرات بر صفحات و جنات فرو بارید دستوران چون شاهزاده را بر آن حال دیدند عنان باز کشیدند و او را همانجا رها کردند و چون پیش شاه رسیدند چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود و هلاک کرد شاه بر فوات فرزند توجع ها نمود و تحسرها خورد و هفت روز متواتر به رسم تعزیت بنشست و دامن غم بر گریبان ماتم بست و می گفت

رفت آن سخنان که باز گفتیم به هم ...

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۹۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا

 

... طلبا لقوم یوقدون العنبرا

چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت بازرگان چون حال چنان دید متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح صورت توان کردن دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری بازرگان گفت صندل آورده ام شهری پرسید بجز صندل دیگر چه آورده ای گفت همه صندل است شهری گفت لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی مرد بازرگان گفت فروختم شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است زن گفت برابر زر و سیم بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است متفکر گشت پیرزن گفت موجب تحیر و تفکر چیست بازرگان قصه شرح داد پیرزن گفت مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند فردا که در شهر آیی زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی بازرگان گفت سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود به موضعی رسید دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند بازرگان زمانی به نظاره بایستاد یکی از آن دو تن گفت خواجه نرد می دانی بازرگان گفت آری نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هرچه فرماییم بکنی بازرگان گفت روا بود بنشست و نرد باختن گرفت مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی

نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه ...

... شکر توفیق شکر چون گویند

پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت یکی گفت سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید دیگری گفت منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم اگر تخم شایسته بود شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید دیگری گفت سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال مستعد و مهیا گردانید دیگری گفت سپاس سندباد راست که در باب تعلیم شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد دیگری گفت منت و سپاس وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند سند باد گفت سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید

سبحان من جمع الوری فیه کما ...

ظهیری سمرقندی
 
۱۰۹۳

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - مدح

 

... حالی طلاق داده شکوه براه را

برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را

سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۴

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار

 

... فرش و خیمه چه کمی دارد لیک

غم اسب و سپرش بسیار است

تا زمین را اثر آرام است ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۵

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - مدح خواجه صدرالدین قاضی مراغهٔ وزیر سلطان طغرل

 

... موسم اضحی شتاب کرد بخدمت

اسب نجاحش بزیر ران امل باد

وز پی قربانت شرع اگر نه پسندد ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۶

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - مدح نظامی گنجوی و یکی از دانشمندان زمان

 

... زد کدیه توتیای دانش

گرد سم اسب تو لقب یافت

گویم که چه کیمیای دانش ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۷

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - مدح شرف الدین الب ارغون

 

... ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف

چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو

فرزین ملک را بر بود از میان صف ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۸

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه

 

... بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو

ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری

خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۰۹۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

آنم که زین بر اسب تمنا نهاده ام

تا لاجرم چو باد سوار و پیاده ام ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۱۰۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

... خرما با تو کی دود که بجور

اسب بر روزگار میفکنی

همچو سوزن اگرچه سرتیزی ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۷
۱۱۷