گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای دیده روزگار ز دیوان جود تو

هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر

نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق

ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر

دی اسبکی که حامل اوراد خادمست

گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر

گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا

بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر

صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه

رهبان برای زله نماید بساط دیر

زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست

هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر

هارون درگه توام آخر روا مدار

اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر