گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای داده ز آفتاب گداره کلاه را

و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را

از باغ ملک دست نشان برده تیغ را

زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را

بیرق فزوده موکب صبح سپید را

رونق نهاده رایت شاه سیاه را

از رای نوربخش بحرق حجاب شب

در قدر آفتاب رسانیده ماه را

بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو

همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را

جودتو دست روی شناسد سئوال را

عفو تو خوشگوار ستاند گناه را

وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح

زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را

در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو

از جذب کهربای فراغ است کاه را

گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر

بط. جاودان ز دست بدادی شناه را

از توست فتنه همدم خوابی که سوی او

جز نفخ صور ره ندهد انتباه را

مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است

چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را

کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او

پاداش خواره معذه بادا فراه را

احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست

در پرده حقیقت او اشتباه را

لختی گسیل کرده وفا و فاق را

حالی طلاق داده شکوه براه را

برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را

سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را

من راضیم به سستی حال خود ار خرد

راضی کند دواعی ناموس شاه را

دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست

پیری که او دوا نکند ضعف باه را

در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی

روزی بالتزام توانکرد جاه را

با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است

سربازی بریشم نا ساز راه را

آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت

خذلان فزای صورت توفیق کاه را

افعال او بس است بر این داد او گواه

مقبول تر نهند ز خانه گواه را

ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند

از کردن آن سپر کل و مغز تباه را

آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ

بر سنک زر معأدن نیک است کاه را

هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت

تسلیم صدق کرد قضای اله را

مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو

پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را

زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد

اقبال او مراتب اقبال و جاه را

با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است

تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را

دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد

فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را

عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل

تا آستان حشر مر این پایگاه را