گنجور

 
ظهیری سمرقندی

دستور روشن‌رای مشکل‌گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده‌اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به‌وعده روبه بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی‌، زیبا‌رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می‌کرد و به کعبه وصال او پناه می‌جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیّر و تفکر به خانه آمد و با گنده‌پیر‌ی که گَرد‌ِ آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده‌پیر گفت: ترا چنین گفته‌است که کنیزکی رسیده‌، و بر و پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:

کار من بیچاره بدانجای رسید

کز یا رب من ترا بباید ترسید

آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: ‌«سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بوَد.‌» کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده‌پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم‌افروز‌، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر‌شوی‌ِ زن از جهت‌ِ حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می‌کرد، چون بدان موضع رسید، زن‌ِ پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای‌بَرَنجَن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد‌! مرا تاسه می‌کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای‌برنجن‌ِ من بدزدید و من دانستم‌، اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته‌اند که دشمنی خسرو و زن‌ِ پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده‌ای. خسرو خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:

اجارتنا ان القداح کواذب

و اکثر اسباب النجاح مع الیاس

این داستان از دستان‌ِ زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان‌، بی‌دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تأخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.