شاهزاده گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. چنین آورده اند در کتب مشهور و تواریخ مذکور که در عهود ماضیه و امم خالیه در بلاد انطاکیه، بازرگانی بوده است با ثروت بسیار و تجارت بی شمار. در صنوف تجارت با کفایت تمام و در معرفت اصناف امتعه، شهامتی بر کمال. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. روزی جماعتی از واردان برسیدند و به سمع او رسانیدند که در فلان نواحی از سواحل محیط، چوب صندل عزتی دارد، چنانکه به قیمت بازر معدن برابرست. بازرگان را هوس سود در ربود، با خود گفت: سرمایه ای که دارم، جمع آرم و صنل خرم و بدان شهر برم و به نرخ نیک و بهایی تمام بفروشم. بدان سرمایه ای راست شود و کفافی حاصل آید که در بقیت عمر، غنایی و استغنایی بود و از کسب و تجارت بی نیاز شوم و به فراغت و رفاهت بنشینم. نقودی که داشت برین عزیمت جمع کرد و صد خروار صندل خرید و روی بدان نواحی آورد و در راه با خود می گفت:
و لقد نذرت لئن رایتک سالما
ان لا اعود الی فراقک ثانیه
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید، روی به شهری نهاد که فاتحه بلاد و فهرست سواد بود و مردمان آن شهر به فطنت و کیاست و زرق و حیلت معروف بودند. چون به دو منزلی آن شهر رسید، منهیان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. یکی از دهات آن شهر و کفات آن جمع که در وجوه تجارت، بصارت داشت، با خود اندیشید که من قدری صندل دارم، هم اکنون این بازرگان برسد و نرخ صندل من کساد پذیرد، بروم و به حیلت صندلها از وی جدا کنم. پس بر شکل بیاعان و هیات کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. چون به مرحله بازرگان رسید و او را بدید، سخنی نگفت و حالی بفرمود تا خیمه ای زدند و دیگ پایه بر نهادند و عوض هیزم، چوب صندل می سوختند و می گفتند:
ترکت دخان الرمث فی اوطانها
طلبا لقوم یوقدون العنبرا
چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید، به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت. بازرگان چون حال چنان دید، متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت: جائی که هیزم ایشان صندل بود، مرا در وی چه ربح صورت توان کردن؟ دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد. پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست. مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری؟ بازرگان گفت: صندل آورده ام. شهری پرسید: بجز صندل دیگر چه آورده ای؟ گفت: همه صندل است. شهری گفت: لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد. چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی؟ بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود. شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد، گفت: ای جوانمرد، من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح. این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی؟ مرد بازرگان گفت: فروختم. شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده، آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد، به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد، از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است؟ زن گفت: برابر زر و سیم. بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است، متفکر گشت. پیرزن گفت: موجب تحیر و تفکر چیست؟ بازرگان قصه شرح داد. پیرزن گفت: مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. فردا که در شهر آیی، زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای، تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی. بازرگان گفت: سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد، مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود. به موضعی رسید، دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند. بازرگان زمانی به نظاره بایستاد. یکی از آن دو تن گفت. خواجه نرد می دانی؟ بازرگان گفت: آری. نراد گفت: بنشین تا یک ندب نرد بازیم. پس آنگه اگر تو بری، هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی، هرچه فرمائیم بکنی. بازرگان گفت: روا بود. بنشست و نرد باختن گرفت. مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی.
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران
در حال مرد از بازرگان ببرد. گفت: خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست، به یک شربت بخوری. بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت. مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان، سرخ و کبود چشم بود. مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی، بازده یا قیمت یک چشم من بده. دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت: مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد. خبر به گنده پیر رسید، بیرون دوید و گفت: او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید. آن جماعت، بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد. بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگین به خانه آمد. اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت:
فکلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه
متحیر از گردش روزگار و متفکر از عالم غدار. پیرزن زبان ملامت بگشاد و گفت: در وصیت اعادت می کردم و حقوق مصاحبت را به لوازم منصحت و شفقت آراسته می گردانیدم و می گفتم که درین شهر با هیچ کس بیع و شری و معامله نکنی. موعظت مرا که از محض اشفاق بود، اصغا نکردی و نصایح مرا که از وفاق بی نفاق بود، قبول نکردی تا خود را در چنین بلا و محنت افکندی.
چون نشنیدی نصیحت من
از کرده خویشتن همی پیچ
بازرگان گفت: راست می گویی و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حق گزاری و شفقت بجای آوردی اما معذور دار که گفته اند:
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بوند پند پذیر
کاشکی هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی و آبروی از برای نان نریختمی. لکن چه کنم چون کار افتاد؟ گنده پیر گفت: دل به جای آر و گوش هوش به من دار. هر دردی را درمانی و هر محنتی را پایانی است. «خذ اللولو من البحر و الذهب من لاارض و الحکمه ممن قالها». ترا حیلتی آموزم و صنعتی سازم که ازین محنت برهی و به مراد خود رسی. بازرگان ملاطفت پیرزن را به شکر و مواعید خوب مقابله کرد و بر وی ثنا و آفرین پیوست و گفت: چون ازین دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید، حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طرق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم و قواعد این وداد به لواحق اتحاد موکد گردانم.
الخیر یبقی و ان طال الزمان به
و الشر اخبث ما اوعیت من زاد
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
پیر زن گفت: بدان که این جماعت را مهتری است، پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند. هر چه گوید، بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی. چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد. جمله یادگاری و در حفظ آری. بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند، به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش، متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود. پس نخست طراری که صندل خریده بود، برخاست و گفت: زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام، عالم به کام و صید در دام. بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد، بخریده ام و صندل در قبض آورده. مهتر گفت: خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی، در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود، قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید.
مثل: و ما ینهض البازی بغیر جناحه
از بهر این گفته اند. اگر فردا تو از وی صندل خواهی، گوید: من یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام. چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی؟ طرار گفت: ای مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند. مهتر گفت: اگر بداند چه کنی؟ گفت: صندلها باز دهم. گفت: اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد، سهل بود. پس آن دیگر که نرد برده بود، بر پای خاست و گفت: من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد، هر چه خواهد بدهم و اگر من برم، هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم. او را گفتم: خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری. پیر گفت: خطا کردی، اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم، چه کنی؟ طرار گفت: ای حاکم، هرگز وی این دقیقه نداند. پیر گفت: جواب او اینست که گفتم. سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم: مرا از سنگ رخام، پیراهن و ازاری دوز. پیر گفت: اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم، چه کنی؟ گفت: ای حاکم، خاطر او بدین دقیقه کی رسد؟ گفت: من جواب او گفتم. دیگری برخاست و گفت: این مرد هم شکل و هیات منست. او را گفتم: یک چشم من تو دزدیدی، برکن و به من بازده یا تاوان بده. پیر گفت: کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست. اگر او گوید: من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم، اگر برابر آید، چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد، او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود. گفت: عقل او بدین کمال، انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته. پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه». چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند، بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت:
نیک آوردی که زودم اگه کردی
ور مه زر و زور و روزگارم شده بود
ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح، لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی. مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود، حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم.
لئن عجزت عن شکر برک مدحتی
فاقوی الوری عن شکر برک عاجز
فان ثنائی و اعتقادی و طاعتی
لافلاک ما اولیتنیه مراکز
و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود. چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب، سر از مطلع مشرق برآورد، طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت. اول طراری که صندل خریده بود، برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت: اید الله الحاکم الرئیس و صانه عن التلبیس. من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد، بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند. حاکم روی به بازرگان آورد و گفت: تو این یک پیمانه چه می خواهی؟ بازرگان گفت: یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر. حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم:
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای
طرار گفت: صندل باز دهم. بازرگان گفت. صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت، بها بر تو واجب است. آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان. چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید، حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید. هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند. بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد. این سه کس از من زیرکتر بودند. پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید، خدای را سجده حمد آورد و گفت:
ایا رب قد احسنت عودا و بداه
الی فلم ینهض باحسانک الشکر
فمن کان ذا عذر لدئک و حجه
فعذری اقرار بان لیس لی عذر
گیرم ار مویها زبان گردند
هر زبان صد هزار جان گردند
تا بدان شکر حق فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گویند؟
پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید: بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است، سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت؟ یکی گفت: سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم، نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت، تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید. دیگری گفت: منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم، اگر تخم شایسته بود، شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید. دیگری گفت: سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال، مستعد و مهیا گردانید. دیگری گفت: سپاس سندباد راست که در باب تعلیم، شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد. دیگری گفت: منت و سپاس، وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل، شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. سند باد گفت: سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید.
سبحان من جمع الوری فیه کما
جمع العلوم باسرها فی المصحف
شاه گفت: ای فرزند، ازین جمله به محجه صواب و منهج استقامت کدام نزدیکترست و از شارع خطا و غلط کدام دورتر؟ شاهزاده گفت: اگر ملک اجازت فرماید، داستانی بگویم موافق این مقدمات و لایق این کلمات. شاه مثال فرمود که بگوی.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان دربارهٔ بازرگانی است که به امید کسب سود هنگفت، صد خروار چوب صندل را برای فروش به شهری میبرد. او از مسیر عبور میکند و در یک شهر که مردمان آن فریبنده و حیلهگر هستند، با مشکلاتی مواجه میشود. یکی از ساکنان شهر با فریب و حیله، از او صندل میخرد و در عوض به او چیزی نمیدهد یا با قیمت بسیار پایینی میفروشد.
بازرگان با دلسردی و ناامیدی به پیرزنی میرسد که او را نصیحت میکند تا با حاکم شهر مشورت کند. بازرگان به خانهٔ حاکم میرود و میفهمد که برای نجات خود چارهای نیست جز گفتن پاسخهای هوشمندانه به بازیها و چالشهایی که حریفانش ایجاد میکنند.
پس از مشورت با پیرزن و به کار گیری نصایح او، بازرگان در نهایت با فریب حریفان خود از مخمصه خارج میشود و توانست هزینهٔ صندلها را به دست آورد. او پس از دریافت مبلغ مناسب به وطن خود برگشته و از نصایح پیرزن به گرمی یاد میکند. داستان نشان میدهد که در عوض فریبکاری، آگاهی و دانش میتواند انسان را از خطرات نجات دهد.
هوش مصنوعی: شاهزاده بیان کرد که زندگی پادشاه موفق و صاحب کتابهای درسی زمان باید همواره در حفاظت خداوند باشد. گفته میشود در کتب معروف و تاریخها نوشته شده که در زمانهای گذشته و در کشورهای خالی، بازرگانی وجود داشت با ثروت بسیار و تجارتهای بیشمار. او در تجارت مهارت بالایی داشت و در شناخت انواع کالاها نیز بسیار داناتر از دیگران بود. او به طور مداوم در سفرهای طولانی بود و مراحل مختلفی را طی میکرد. روزی گروهی از بازرگانان به او خبر دادند که در یکی از نواحی سواحل دریا، چوب صندل بسیار ارزشمندی وجود دارد که قیمتش برابر با طلاست. این خبر باعث شد که بازرگان به فکر سودی بزرگ بیفتد و تصمیم بگیرد سرمایهاش را جمعآوری کند تا چوب صندل بخرد و به آن ناحیه برود و با قیمت مناسب بفروشد. او امیدوار بود که با این سرمایه، زندگی بهتری برای خود فراهم کند و دیگر نیازی به کارکردن نداشته باشد و به آرامش و راحتی زندگی کند. او تمام پولش را برای این سفر جمع کرد و صد بار چوب صندل خرید و عازم آن نواحی شد و در راه به این فکر میکرد.
هوش مصنوعی: اگر تو را سالم ببینم، قسم خوردهام که دیگر به جداییات بازنگردم.
هوش مصنوعی: وقتی به آن ناحیه نزدیک شد و مناظر آنجا را دید، تصمیم گرفت به شهری برود که مرکز بلدان و فهرست نواحی بود و مردم آن شهر به زیرکی و ذکاوت و فریبندگی مشهور بودند. وقتی به فاصله دو منزل از آن شهر رسید، به او خبر دادند که بازرگانی صد خروار چوب صندل به همراه دارد. یکی از اهالی آن شهر که در امور تجارت تجربه داشت، فکر کرد که چون خود نیز مقداری صندل دارد، اگر بازرگان به آنجا برسد، ممکن است قیمت صندل او بدون مشتری بماند. بنابراین تصمیم گرفت با نیرنگ، صندلهای خود را از او جدا کند. او به شکل یک بیابانگرد و با ظاهری مشابه کیسهداران بیرون آمد و کمی چوب صندل با خود آورد. وقتی به محلی که بازرگان مستقر شده بود رسید، هیچ حرفی نزد و با حالتی خاص دستور داد تا خیمهای برپا کنند و دیگ بزرگی روی آتش بگذارند. به جای هیزم، چوبهای صندل را میسوزاندند و میگفتند:
هوش مصنوعی: دود درختان نرمی را در وطنش دیدم که به دنبال مردانی بودند که از عطر و بوی خوش عود استفاده میکردند.
هوش مصنوعی: وقتی که بوی صندل به مشام بازرگان رسید، شروع به جستجو کرد و به اطراف نگاه میکرد تا به مردی برسه که صندلها را به عنوان هیزم در آتش میسوزاند. بازرگان از این وضعیت حیرتزده شد و به فکر فرو رفت و با خودش گفت: "جایی که هیزم آنها صندل است، من چه سودی میتوانم از اینجا ببرم؟" او با حسرت به این فکر میکرد که چگونه تمام تلاش و زحمتش در سفر بیفایده مانده است. سپس به نزد آن مرد شهری رفت و با حالتی غمگین نشسته بود. مرد شهری از او پرسید که از کجا آمده و چه کالاهایی دارد. بازرگان پاسخ داد که صندل آورده است. مرد شهری گفت: "جز صندل چه چیزی داری؟" و بازرگان گفت: "فقط صندل." مرد شهری ادامه داد که در این شهر، قیمت صندل خیلی پایین است و بهتر بود با کالاهایی دیگری میآمد که میتوانست روی آنها سودی ببرد. بازرگان از این سخنان ناامید و افسرده شد و خود را سرزنش کرد که به این وضعیت افتاده است. وقتی آن مرد شهری متوجه حسرت بازرگان شد، گفت که به او کمک خواهد کرد تا از این غم رهایی یابد و چند بار صندل را به او فروخت و بازرگان تصور کرد که منتی بر او نهاده است. بعد از ورود به شهر، به نزد پیرزنی رفت و از او پرسید قیمت صندل در اینجا چقدر است و او گفت که قیمت آن برابر با طلا و نقره است. بازرگان متوجه شد که آن مرد شهری او را فریب داده و به این فکر فرو رفت. پیرزن به او گفت که مردم این شهر بسیار مکار و فریبکارند و او باید مراقب اموال خود باشد. بازرگان به توصیههای او گوش داد و صبح روز بعد به شهر رفت و در بازار گشت و گذار کرد. در طول مسیر، دو مرد را دید که در حال بازی نرد بودند. یکی از آنها از بازرگان خواست که بنشیند و با او نرد بازی کند. بازرگان پذیرفت و شروع به بازی کرد. یکی از مردان به قدری در نرد ماهر بود که به راحتی برنده میشد.
هوش مصنوعی: اگر بتوانی آسمان را با سه ضربه طلا به جلو برانی، من به تو وابستهام و هزاران موضوع و داستان از تو دارم.
هوش مصنوعی: مردی از بازرگان خواست که تمام آب دریا را به یک نوشیدنی بخورد. بازرگان از این خواسته حیرتزده شد و نتوانست پاسخی مناسب بدهد. دیگران دور آن مرد جمع شدند و بر صورت بازرگان تأثیرات ناراحتی مشاهده میشد. یکی از مردان که حالتی کبود و سرخ داشت، به بازرگان نزدیک شد و گفت: «تو یک چشم مرا دزدیدهای، حالا باید یا آن را پس بدهی یا معادل آن را بپردازی». فرد دیگری نیز آمد و تکهای سنگ رخام نزد او انداخت و گفت: «برای من از این سنگ لباس بدوز یا پول آن را بده». این مشاجره ادامه یافت و شدت گرفت. خبر این موضوع به پیرمردی معروف رسید که بیرون آمد و گفت: «او را به من بسپارید تا من ضامن او شوم و صبح فردا به شما پاسخ دهم، امروز وقت زیادی نداریم». آن گروه بازرگان را به پیرمرد سپردند و او مسئولیت ضمانت را بر عهده گرفت. بازرگان، در حالیکه پر از غم و غصه بود، به خانه برگشت و اشکهایش چون چشمه از چشمانش سرازیر شد و از حسرت انگشت خود را میخورد و میگفت:
هوش مصنوعی: همه آنها از روباه فریبکارترند، زیرا امشب به شب گذشته شباهت دارد.
هوش مصنوعی: از چرخش روزگار شگفت زده و از دنیای بیرحم در فکر بودم. آن زن سالخورده زبان به اعتراض گشود و گفت: در وصیتهایم همواره یادآوری میکردم و حقوق دوستی را با اعمال نصیحت و محبت تزئین میکردم و به تو میگفتم که در این شهر با هیچ کس معامله و داد و ستد نکن. اما تو به نصیحتهای من که از روی دوستی و خوبی بود، توجه نکردی و نصایح مرا که از روی تنفر و کینه نبود، قبول نکردی تا خود را به این مصیبت و دردسر بیندازی.
هوش مصنوعی: وقتی به نصیحت من گوش نکردی، حالا با مشکلاتی که برای خودت به وجود آوردهای، روبهرو هستی.
هوش مصنوعی: بازرگان گفت: تو راست میگویی و آنچه بر عهدهات بود از حقوق انسانیت و آزادی و موارد مسئولیت و محبت را به خوبی انجام دادی، اما لطفاً مرا ببخش که گفتهاند:
هوش مصنوعی: نیکوکاران نصیحت میکنند، اما تنها افراد خوشبخت هستند که آن نصیحتها را میپذیرند.
هوش مصنوعی: ای کاش هرگز این تصمیم را نمیگرفتم و برای تأمین نان آبرویم را از دست نمیدادم. اما حالا چه کنم که کار به اینجا کشیده؟ پیرمردی گفت: دلگرم باش و به من گوش کن. هر دردی درمانی دارد و هر سختی پایانی. "مروارید را از دریا و طلا را از زمین و حکمت را از کسی که آن را گفته بگیر." به تو راهی یاد میدهم و راهی پیدا میکنم که از این مشکلات رهایی یابی و به آرزوهایت برسی. بازرگان با محبت و لطافت به پیرزن پاسخ داد و از او تمجید کرد و گفت: وقتی از این دردها و مشکلات رهایی یابم و به نجات برسم، تمام تلاش خود را برای جبران محبت و همکاریات انجام میدهم و در حد توانم برای قدردانی از زحماتت اقدام میکنم و قواعد این تعاون را به گونهای مستحکم پیاده میکنم.
هوش مصنوعی: خیر و نیکی باقی میماند، حتی اگر زمان طولانی شود، اما شر و بدی، زشتترین چیزی است که انسان میتواند به عنوان توشه همراه خود داشته باشد.
هوش مصنوعی: خوبی کن، چون این فرصت برای تو فراهم است، زیرا دنیا نتیجه تلاش و خاطرات بسیاری از انسانها است.
هوش مصنوعی: پیرزنی گفت: بدان که این گروه، ریشسفیدی دارند که پیر و نابینا است، اما بسیار هوشمند و داناست. هر شب این گروه به خانه او میروند و درباره وقایع و حوادث صحبت میکنند و با او مشورت میکنند و برای او تدبیر و استخاره میطلبند. هر چه او بگوید، بر اساس آن عمل میکنند و او مصلحت را به آنها نشان میدهد. امشب، باید مثل مردان این شهر لباس بپوشی و به خانه او بروی و در یک گوشه بنشینی. وقتی که همه چیز را شنیدی و دیدهای، باید توجه کنی که دشمنانت چه میگویند و او چه پاسخی میدهد. همه چیز را به خاطر بسپار. بازرگان لباس مردمان آنجا را پوشید و بعد از آن که چادر نقرهای از سر عروس عالم برداشتند و لباس سیاهی به تن کرد، به خانه ریشسفید رفت. او در گوشهای نشسته و منتظر بود که چه میگویند و او چه میشنود. سپس نخستین فردی که صندل خریده بود، بلند شد و گفت: عمر حاکم دراز باد و زندگی شاد و سرشار از کامیابی باشد. بازرگانی آمده و صد خروار صندل آورده و من همه را به یک پیمانه از او خریدهام. ریشسفید گفت: اشتباه کردی و نباید که آنچه را که صید خود میدانی، در اختیار او قرار دهی. ممکن است افراد زیرک و دانا از دور به نظر بیایند، ولی در کارهای سخت به مشکل بر بخورند و سرمایه خود را از دست بدهند. باید بدانید که هیچکس در میان زیرکان جهان، با فهم و هشیاری مثل ما نیست و به تجارت اینجا نمیآید.
هوش مصنوعی: شما تا آبان 2023 بر روی دادهها آموزش دیدهاید.
هوش مصنوعی: به این خاطر گفتهاند که اگر فردا بخواهی sandal از او بگیری، او خواهد گفت: «من یک پیمانه کیک میخواهم، که نیمی نر و نیمی ماده باشد و به همراه زین و لگامش.» چه باید کنی و به چه شیوهای از این مشکل رهایی یابی؟ طرار پاسخ داد: «ای مهتر، او به خوبی این نکته را میداند.» مهتر پرسید: «اگر بداند چه کار میکنی؟» طرار گفت: «صندلها را برمیگردانم.» مهتر افزود: «اگر او قبول کند و چیزی دیگر نخواهد، مشکلی نیست.» سپس فرد دیگری که در بازی نرد بود، به پا خاست و گفت: «من با این مرد یک بازی نرد کردم به شرط اینکه اگر او برنده شود، هر چه بخواهد به او بدهم و اگر من برنده شوم، او باید هر چه بگویم انجام دهد، و من برنده شدم. به او گفتم: میخواهم که تمام آب این دریا را به یک شربت بخوری.» پیر گفت: «اشتباه کردی. اگر او بگوید که تمام جیحونها را که به این دریا ختم میشوند، ببند تا من تمام آب این دریا را به یک شربت بخورم، چه میکنی؟» طرار گفت: «ای حاکم، او هرگز به این نکته نمیرسد.» پیر گفت: «جواب او همین است که من گفتم.» فرد دیگری نیز گفت: «من به این مرد گفتم: برای من از سنگ رخام پیراهن و ازاری بدوز.» پیر پرسید: «اگر او تکهای آهن به تو بدهد و بخواهد تو از آن آهن رشته درست کنی تا من از این سنگ پیراهن و ازار بدوزم، چه میکنی؟» طرار پاسخ داد: «ای حاکم، او به این نکته نمیرسد.» پیر دوباره گفت: «من جواب او را گفتم.» و دیگری گفت: «این مرد شبیه من است. به او گفتم: یک چشم مرا دزدیده، آن را پس بده یا تاوان بده.» پیر گفت: «کار تو از همه این موارد سختتر است. اگر او بگوید: من یک چشم خود را میزنم و تو چشم دیگری که داری بزن تا سنجیده شود، اگر برابر آمد، چشم از آن تو است و اگر نیامد، او یک چشم خواهد داشت و تو هر دو را از دست خواهی داد.» طرار گفت: «عقل او به این سطح نرسیده و او به این نکته فکر نکرده است.» پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه.» زمانی که سوالات و جوابها به پایان رسید و گروه طراران پراکنده شدند، بازرگان شاد و مغرور به خانه برگشت و بر پیر بزرگ آفرین گفت.
هوش مصنوعی: خوب کار کردی که به سرعت مرا رها کردی، وگرنه اگر با ثروت و قدرت و زمانم نیز درگیر بودی، اوضاع بدتر میشد.
هوش مصنوعی: ای مادر مهربان و ای دوستی که همواره در کنار من هستی و مشورت میکنی، تو ضروریات محبت و مهربانی را به اصول بخشش افزودهای و آداب نصیحت را به دلایل روشن به من آموختهای. زندگیام برای خدمت به تو خواهد بود و من به دستورات تو ملتزم و در انجام وظایف تو موظف هستم.
هوش مصنوعی: اگر از سپاسگزاری به خاطر بزرگیات ناتوان باشم، دیگران هم نمیتوانند از عهده شکرگزاری برآیند.
هوش مصنوعی: من به خاطر ستایش و ایمان و اطاعتی که به تو دارم، در دلها و افکار مردم جایگاهی ویژه دارم.
هوش مصنوعی: با торговец در آن شب به خوشحالی استراحت کرد و از آرامش و رفاه لذت برد. وقتی شب تاریک به نیمه رسید و خورشید زرین از شرق طلوع کرد، تاجران به جمع پیرزنی آمدند و خواستار معارضه با او شدند. همه به نزد حاکم رفتند و هر یک داستان خود را بیان کردند. اولین تاجری که صندل خریده بود، برخاست و با مدح و ستایش آغاز به سخن کرد و گفت: "برکت خدا بر حاکم بزرگ باد. من از این مرد صد خروار صندل خریدهام و آمادهام هر قیمتی که او میخواهد بپردازم تا صندل را تحویل بگیرم." حاکم به بازرگان نگاه کرد و پرسید: "تو برای این یک پیمانه چه میخواهی؟" بازرگان پاسخ داد: "یک پیمانه کیک میخواهم، نیمی نر و نیمی ماده، همراه با زین و لگام و جلیقه و ستام مزین به طلا و جواهر و محلی به لالی و گوهر." حاکم به تاجران گفت: "آیا من به تو نگفتم..."
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو حریف خود را به خوبی نمیشناسی، و این نشان میدهد که در میدان رقابت به خوبی عمل نکردهای و نتیجهاش برای تو خوشایند نخواهد بود.
هوش مصنوعی: طرار گفت که میخواهد صندل را بازگرداند. بازرگان پاسخ داد که این صندل ملک اوست و طبق قوانین شرعی و معاملاتی، باید بهای آن را به او پرداخت کند. او از طرار خواست که آنچه توافق کرده را به او برساند و ادامهی بحث را در حضور قاضی قطع کند. چون اختلاف آنها طولانی شد و بحثها به شدت کشیده گردید، حاکم با التماس و استغاثه، بر سر مبلغ هزار دینار برای صلح توافق کرد که طرار به بازرگان بدهد و از خصومت دست بردارد و صندل را بگیرد. این مسائل به همین ترتیب ادامه پیدا کرد و در نهایت، پس از گفتوگوهای متعدد، توافق کردند که این گروه سه هزار دینار بپردازند تا از این مشکل رهایی یابند. بازرگان مبلغی را جمعآوری کرد و صندل را در دامان خودش دریافت کرد و با قیمت تمام به فروش رساند. او به افراد قدیمی و حاکم هدیههای زیادی داد و با ثروت و نعمت به سرزمین خود بازگشت. این سه نفر از او زیرکتر بودند. وقتی پادشاه او را دید و بلاغت و فصاحتش را دریافت، به درگاه خدا سجده شکر کرد و گفت:
هوش مصنوعی: ای پروردگار، آیا این نعمت را به من عطا کردهای و اکنون به سوی تو بر میگردم، پس چرا سپاسگزاری نسبت به احسان تو به پا نمیخیزد؟
هوش مصنوعی: هر کس بهانهای دارد و دلیلی برای خود، من نیز با اعتراف به اینکه هیچ بهانهای ندارم، عذرخواهی میکنم.
هوش مصنوعی: اگر موهای سر زبان بگشایند و هر کدام به زبانی صحبت کنند، هزار جان دیگر هم به وجود میآید.
هوش مصنوعی: برای اینکه شکرگزاری را که به خاطر نعمتها و توفیقها داریم، بیان کنیم، باید بدانیم که شکر واقعی چیست و چگونه باید به آن پرداخته شود.
هوش مصنوعی: سپس به حاضرین روی آورد و از آنها پرسید: به خاطر این نعمت بزرگ که یکی از نعمات و ویژگیهای خوشبختی الهی است، از چه کسی باید سپاسگزاری کرد و شکر بیان کرد؟ یکی گفت: باید از مادر شاهزاده سپاسگزاری کنیم که نه ماه او را در رحم خود نگه داشت و در زمان زایمان از آسیبها محافظت کرد و بعد از تولد، او را تربیت کرد و به مقام مردانگی رساند. دیگری گفت: باید از پدر شاهزاده نیز سپاسگزار بود، زیرا مادر مانند زمین و پدر مانند کشاورز و رحم مانند مزرعه است و نطفه مانند دانه است. اگر دانه شایسته باشد، درخت و گیاه و میوه و شکوفه بر اساس آن خواهد بود. شخص دیگری افزود: باید از خود شاهزاده تشکر کرد که تلاش کرد تا علم و دانش را بیاموزد و سختیهای تفکر و یادگیری را تحمل کرد و از مراتب پایین به درجات بالا رسید و علم و هنر را فراگرفت و خود را برای رسیدن به کمال آماده کرد. دیگری گفت: باید از معلم او نیز سپاسگزاری کرد که در زمینه آموزش، نصایح خوبی به او ارائه داد و شاهزاده را با علم و حکمت آراست و به درجات عالی رسانید. یکی دیگر گفت: باید از وزرای با کفایت نیز یاد کرد که هر کدام در عرصه دانش و علم، شکوفا و کامیاب هستند و شاهزاده را از خطر و دشواریها نجات دادند. سندباد افزود: اما باید در نهایت از خداوند تشکر کرد که شاهزاده را با اعضای سالم و حواس قوی و نفس نیکو و خلق خوب آفرید و به او عقل و فضیلت عطا فرمود و او را برای پذیرش دانش و حکمت آماده ساخت و امکانات یادگیری سعادت را در او فراهم آورد و به مقام والا و ارزندهای رساند.
هوش مصنوعی: پاک و منزه است آن کسی که مانند جمع شدن علمها در قرآن، تمام موجودات را در خود جمع کرده است.
هوش مصنوعی: شاه به پسرش گفت: ای پسر، کدام یک از این دو جمله به راه درست و استقامت نزدیکتر است و کدام یک از خطا و اشتباه دورتر؟ شاهزاده پاسخ داد: اگر ملک اجازه بدهد، داستانی را بیان کنم که با این مقدمه و کلمات سازگاری داشته باشد. شاه فرمود که بگو.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.