گنجور

 
اثیر اخسیکتی

آنچه بر من ز دل و دلدار است

چون دهم شرح که بس بسیار است

گر، تن است، از در او محروم است

ور دل است، از بر من آوار است

حالش از هر که به پرسم گوید

که خبر دارم از او، بر کار است

عملی یافت دلم بر در او

چیست پر غمزه که آن سالار است

من اگر بیدل و یارم سهل است

چون در این حادثه دل با یار است

سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست

خوشتر آن است که خوش بازار است

تا بجائی که در این ملک امروز

هرچه او می نگشد. مردار است

چو منی را بدلی کرد سیاه

طره دوست، چنین طرار است

پیش از این بود صلیبی و امروز

کار کار قدح و زنار است

صبر گفتا که حمایت کنمت

دیدم او نیز به حال زار است

نه که بعد از کنف فضل خدای

حامی من شرف احرار است

کیست تاج الامرا، سیف الدین

جان احسان، حسن جاندار است

چون حسن، وقت سخازر پاش است

چون علی، روز دغا کرار است

گرچه در زرم سپهدار شه است

به تن خود سپهی جرار است

هر کجا صف بکشد خصم، دراست

باز اگر حمله کند، دیوار است

نه زمین است و موقر صفت است

نه، سپهر است و بلند آثار است

در دغا باز مخالف شکن است

در سخن، طوطی خوش گفتار است

شاه روح است نگویم باد است

ضوء مهر است، نگویم نار است

چار ارکان، هنر معمور است

هرکجا دست و دلش معمار است

عفو او، پرده تن عصیانست

ذهن او، پرده در اسرار است

بر کف و خنجر او آسان است

هرچه بر طبع فلک دشوار است

گر ز او گرچه حریف ظفر است

بس گران صورت و ناهموار است

تا سنانش ز عدو گلگون شد

گشت معلوم که گل با خار است

عقل چندان می مهرش خورده

زو عجب دارم اگر هشیار است

از قضا خیره تر و خیره سر است

دل داناش چنان بیدار است

تا زمین محتمل حلم وی است

ماهی و گاو مثقل بار است

هر کجا نقد سخن وزن کنند

ذهن طیاره ی او معیار است

از پی قصف سر و مجمر دل

خلق شکر گرو او عطار است

اول از منطقه داران بولاش

فلک ثابته را اقرار است

جامه صبح بلند است سنانش

چون بر او بر اثر ازهار است

اینهمه خون که خدنکش خورده است

گر ببوئی دهنش ناهار است

ای کلید در روزی کف تو

بر در بخل همو مسمار است

عزم و حزم تو که چرخ ظفری

صورت ثابته و سیار است

خور، از آن آینه روحانی است

که در او عکس تو را دیدار است

چون محیط فلکی گنج کمال

مهر و ماهت درم و دینار است

خیل تاش دل کوشنده ی توست

شیر، از آن پر جگر و عیار است

عجب است اینکه بعهد تو جهان

بند فرمان در اغیار است

چون فلک سینه پر آتش دارد

هرکه زیر فلک غدار است

حال ایام چرا منقلب است

میل گردون چو بیک هنجار است

آسمان ریش کهن تازه کند

زان، بصورت شبه زنکار است

فضل را روز اجل نزدیک است

ضغف حالش بنگر بیمار است

چاره اهل هنر کن که تو را

چاره ی اهل هنر ناچار است

خاصه خادم که ز اندوه سفر

خاطرش منزل صد تیمار است

فرش و خیمه چه کمی دارد لیک

غم اسب و سپرش بسیار است

تا زمین را اثر آرام است

تا فلک را صفت رفتار است

زیر پای تو زمین با دو قمر

که سوار فلک دوار است

مدت عمر تو چون عمر سخن

که نه صد ذرع و کزومقدار است