گنجور

 
۱۰۵۸۱

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۳

 

... طفل شو و خسب به دامان من

شیر بنوش از سر پستان من

از سر زلفم طلب مشک کن ...

... گاز بگیر از لب شیرین من

همچو کلم بو کن و چون مل بنوش

بفکن و لختم کن و بازم بپوش ...

... دید رسیدست لب پرتگاه

واهمه از چشم ببست از نگاه

آه چه خو خلب مهیبی است عشق ...

... سرو قدان بین همه لاله عذار

هر زن و مردی که به من بنگرد

یک قدم از پهلوی من نگذرد ...

... لعل ترا هیچ به از خنده نیست

اخم به رخسار تو زیبنده نیست

گر نه پی عشق و هوا داده اند ...

... تا نکند مرغ دل از وی فرار

اشک به دور مژه اش حلقه بست

ژاله به پیراهن نرگس نشست ...

... خادم مستی به لقب خانه سوز

پهن کند بستر خوابش به شام

خادمه ای بوالهوس آشفته نام ...

... طرح کنم بر رخش انواع فن

روی زمین هرچه مرا بنده اند

شاعر و نقاش و نویسند ه اند ...

... من به رخت بردم از آغاز دست

تا شدم امروز به تو پای بست

من چو به حسن تو نبردم حسد ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۲

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۴

 

بود به بند تو خداوند عشق

خواست نبرد گلویت بند عشق

باش که حالا به تو حالی کنم

دق دل خود به تو خالی کنم

ثانیه ای چند بر او چشم بست

برقی از این چشم به آن چشم جست ...

... گرچه نزد بر رخ او دستبرد

کند بنای دل او را ز بن

کرد به وی عشق خودانژکسیون ...

... یک وجب از شاخه بجستند باز

بوسه که رد شد بنشستند باز

خود ز شعف بود که این پر زدند ...

... با دگران سخت نتابی همی

زهره چو بنمود به گردون صعود

باز منوچهر در آن نقطه بود ...

... به که بماند به همان سان که بود

این گره آن است که او بسته است

بر گره او نتوان برد دست

بستۀ او را به چه دل وا کنم

به که بر این سبزه تماشا کنم ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۳

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱ - انقلاب ادبی

 

... باز یاد آمدم آن چشم سیاه

آن سر زلف و بناگوش چو ماه

دردم از هر شب پیش افزون است ...

... هر خری هم به وکالت نرسد

هر دبنگوز که والی نشود

دام اجلاله العالی نشود ...

... راستی بد گذراندن ستم است

این جوانان که تجددطلبند

راستی دشمن علم و ادبند

شعر را در نظر اهل ادب ...

... نه معانی نه بیان می خواهد

آن که پیش تو خدای ادبند

نکته چین کلمات عربند

هرچه گویند از آن جا گویند ...

... رشته کار به دست آوردند

در صف بنده شکست آوردند

دم علم کرد معاون که منم

من در اطراف ماژر مؤتمنم

کار با من بود از سر تا بن

بنده گفتم به جهنم تو بکن

داد ضمنا ماژرم دلداری ...

... نیست در دست مرا غیر زرو

هر بده کارتن و بستان دوسیه

هی بیار از در دکان نسیه ...

... باغبان غایب و شهوت غالب

ماده خر بسته به میل طالب

سردرون گرد و به هر سو نگریست ...

... ور کسی نیز به باغ اندر بود

هوش خر بنده به پیش خر بود

اری آن گم شده را سمع و بصر ...

... بیند آن را که بر او مطلوب است

الغرض بند ز شلوار گرفت

ماده خر را به دم کار گرفت ...

... قصدش این است که تا بیخ کند

گفت آن چاه کن اندر بن چاه

کای خدا تا به کی این چاه سیاه ...

... کاش چرخ از حرکت خسته شود

در فابریک فلک بسته شود

موتور ناحیه از کار افتد ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۴

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۲ - شاه و جام

 

... جای ملک در زبر خاک به

خاک از این آب غضبناک به

کانچه من امروز بدیدم در آب ...

... دید که آن جا که منم جای نیست

جا که اجل هم بنهد پای نیست

آب نه گرداب نه دام بلا ...

... ‎سر به زمین بودم و پا در هوا

‎جای نه تا بند شود پای من

‎بود گریزنده ز من جای من ...

... ‎شاخه مرجانی از آن رسته بود

‎جان من ای شاه بدان بسته بود

‎جام هم از بخت خداوندگار ...

... ‎از سر خود رفع چو مردار کرد

‎شکر که دولت دهن مرگ بست

‎جان من و جام ملک هر دو رست ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۵

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۳ - مکاتبۀ منظوم

 

... نعل ها پنهان در آتش می کنم

عور بنشین در کنارم عور عور

عور نیکو تر تن همچون بلور ...

... بوسه هم از تو توان کردن قبول

ناز بستان در مقابل بوسه ده

در مقابل بوسه بی سوسه ده ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۶

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۴ - نصیحت به فرزند

 

... در دیده مادر است حسنا

هان ای پسر عزیز دلبند

بشنو ز پدر نصیحتی چند ...

... کن کفش و کلاه با بروس پاک

نیکو بستر ز جامه ات خاک

در آینه خویش را نظر کن ...

... ده قوت ز بیش و کم شکم را

دربند مباش بیش و کم را

با مادر خویش مهربان باش ...

... آن به که بریده باد از کام

از عیب کسان زبان فرو بند

عیبش به زیان خویش مپسند ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۷

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱۳ - انتقاد

 

... مردمان در تک و پو افتادند

رو به هر برزن و کو بنهادند

گشت بی عاطفتی باز شروع ...

... شد برون حضرت شیخ الاسلام

ریش را بسته حنا از حمام

شرکت خود را در مال یتیم ...

... چشم بر منصب هم دوخته ها

روز آبستن و رنج و تعب است

ای خوشا شب که فراغت به شب است ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۸

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱۶ - بر سنگ مزار

 

... شوق دیدار شما در من بود

بعد چون رخت ز دنیا بستم

باز در راه شما بنشستم

گرچه امروز به خاکم مأواست

چشم من باز به دنبال شماست

بنشینید بر این خاک دمی

بگذارید به خاکم قدمی ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۹

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۲۳ - در هجوِ اعتمادالتجارِ اصفهانی

 

... گردید به بوستان سر خر

از من بستد دو بیست تومان

تا آرد فرستد از صفاهان

از من ستد و ضعیفه را داد

هم بنده و هم ضعیفه را گاد

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۰

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۲۵ - خر و عَزب

 

... باغبان غایب و شهوت غالب

ماده خر بسته به میل طالب

سر درون کرد و به هرسو نگریست ...

... ور کسی نیز به باغ اندر بود

هوش خر بنده به پیش خر بود

آری آن گمشده را سمع و بصر ...

... بیند آنرا که بر او مطلوب است

الغرض بند ز شلوار گرفت

ماده خر را به دم کار گرفت ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۱

ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۵ - دربارۀ رفتن مستوفی الممالک و آمدنِ صَمصامُ السلطنه

 

... پهلوان مردی فعال و زبردست و قوی

که ببندد دهن و باز کند بازو را

تیزهوشی که رهاند وطن از بند بلا

آن چنان سهل که از ماست کشد کس مو را ...

... مهلتی باید کاندیشم و زان پس بکنم

انتخابی که ببندد دهن بدگو را

همه گشتند از این عزم همایون خرسند ...

... فکر خود کردم و کردمش رییس الوزرا

همه بستایید این منتخب نیکو را

خلق رفتند در اندیشه و حیران ماندند ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۲

ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۳۳ - جذبۀ شیرازیان

 

... شعر مرا از لحاظ او گذارند

بنده ندانیم که در کجا روم آخر

جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند ...

... می کشم آن جا که آسمان بکشاند

بنده همین قدر شاکرم که به شیراز

هر که شبی دلبری به پر بنشاند

یاد من افتد در آن دقیقه و از دور

بوسۀ چندی به جای من بستاند

گوید جای جلال خالی و آن گاه ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۳

ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۷۹ - سفر اصفهان

 

... جام های میم همه سیمین

اسب ها در طویله ام بسته

همه را پای بند و رشمه و زین

در قشنگی کتاب خانه من ...

... هر کجا اهل دانش و ادراک

شده در بزم بنده صدر نشین

طبخ مازندرانی و رشتی ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۴

ایرج میرزا » اشعار دیگر » شمارهٔ ۱ - من گرفتم تو نگیر

 

... تک و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر

من گرفتم تو نگیر ...

... من گرفتم تو نگیر

ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم

بستر راحت و نرم

زن مگیر ار نه شود خوابگهت لای حصیر

من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم

مستحق لگدم ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۹۵

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم » شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم

 

... گمرهان امت را سینه پر از کین است

شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد

کرکس طبیعت را دست و پنجه رنگین است

شد همای فرخ فر بسته بال و بی شهپر

عرصۀ جهان یکسر صیدگاه شاهین است ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۵۹۶

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام » شمارهٔ ۲ - فی ولادة مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام

 

... از افق کاف و نون سر زده خورشیدوار

مالک ملک وجود شمع شبستان جود

شاهد بزم شهود پرده گرفت از عذار ...

... پایۀ درگاه او ملتزم و مستجار

طفل دبستان اوست حامل وحی اله

بلبل بستان اوست پیک خداوندگار

قاسم ارزاق کیست ریزه خور خوان او

قابض ارواح کیست بندۀ فرمانگذار

صاحب تیغ دو سر طور تجلای حق ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۵۹۷

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها » شمارهٔ ۴ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها

 

... روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود

شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان

آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود

از قفای شاه بانو با نوای جانگداز

تا توانایی بتن تا قوت رفتار بود

گرچه باز و خسته شد وز کار دستش بسته شد

لیک پای همتش بر گنبد دوار بود ...

... خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان

آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه

تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد

دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه ...

... شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه

گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر

لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه ...

... با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ

طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود

آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ

آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۵۹۸

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی الامام ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام » شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام

 

... نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد

غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد

یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند ...

... در روزگار چو نشه گلگون قبا نسوخت

باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد

زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت ...

... تا شد روان عالم امکان ز تن روان

جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت

خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی ...

... جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت

حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد

از سوز دل برونق باطل نظاره داشت ...

... محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود

روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او

موسی اگر بطور غمش می زدی قدم ...

... ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر

کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات ...

... شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر

دستان ز چیست بسته زبان در سخن غراب

ای لعل در فشان تو دلجوی و دلپذیر ...

... گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه

کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی

نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود

جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی

ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا

کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا

غروی اصفهانی
 
۱۰۵۹۹

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام » شمارهٔ ۱ - فی ولادة سیدالشهداء سلام الله علیه

 

... بکن مشاهدۀ شاهدان شهد سخن

بنموش می ز کف ساقیان سیمین ساق

بیاد مولد سبط دوم امام سوم ...

... بر اوج چرخ مناطق به تهنیت ناطق

بود معاینه جوزا غلام بسته نطاق

سرود زهره به تبریک حضرت زهرا

چنان بنغمه که شد مشتری ز طاقت طاق

خطیب عالم ابداع داد داد سماع ...

... قضا ز منشی دیوان او گرفته قلم

قدر ز طفل دبستان او برد اوراق

مدار ملک حقیقت مدیر فلک فلک ...

... ز فیض رحمت او زنده قابض الارواح

بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق

ملایک از سر حیرت شواخص الابصار ...

... منای عشق تو میدان جنگ اهل شقاق

مقام قدس تو و خیل بندگان رهت

بطون او دیه بود و ظهور خیل عتاق ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۰۰

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام » شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید الشهداء علیه السلام

 

... نخست این کار زار بجان جانان رسید

قرعۀ جانباختن بنو جوانی فتاد

که نالۀ عقل پیر باوج کیوان رسید ...

... رسید پیر خرد بر سر ان نوجوان

بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

کای قد و بالای تو شاخه شمشادا من ...

... ملک دل آباد بود بجویبار وجود

آه که سیل عدم فنا بکند بنیاد من

چه بر سلیمان رسید صدمۀ دیو پلید ...

... خدا ترحم کند بر پدر پیر تو

چه اکبر نوجوان بنو جوانی گذشت

بماتمش عقل پیر ز زندگانی گذشت ...

... بکام دشمن جهان شد آنزمان کانجوان

بنا مرادی برفت به کامرانی گذشت

کوکب اقبال شاه شد از نظر ناپدید ...

... بساط سوری که شد ماتم از او عذر خواه

بخون داماد بست بکف حنا نو عروس

رخت مصیبت بتن کرده چه بخت سیاه ...

... مادر گیتی ز غم بماتمش پیر شد

شیر فلک بندۀ همت آن بچه شیر

که آب تیرش بکام نکوتر از شیر شد ...

... سلسلۀ قدسیان حلقۀ ماتم زدند

عقل مجرد ز غم بسته زنجیر شد

دیدۀ گردون بر آن غنچۀ خندان گریست ...

... مکن فراموش من جان تو و جان من

دیده ز من بسته ای با که تو پیوسته ای

یاد نمی آوری هیچ ز پستان من

از چه چنین خسته ای وز چه زبان بسته ای

شور و نوایی کن ای بلبل خوشخوان من ...

... دید چه بی یاری شاهد غیب مصون

ماه بنی هاشم از مشرق زین شد بلند

دمید صبح ازل از افق کاف و نون ...

... همت والای تو برده ز عنقا سبق

جز بتو زیبنده نیست قبۀ قاف قدم

سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای ...

... صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون

بار عیال مرا بست سوی شام غم

قبلۀ روی تو رفت ببارگاه قبول ...

... بی تو مرا یک نفسی ز زندگانی مراد

چه شهسوار وجود بست میان بهر جنگ

شد بعدم رهسپار فرقۀ بی نام و ننگ ...

... دو دیدۀ فرقدان ز غصه خونبار شد

دمیکه بانوی حق بنالۀ زار شد

کای شه لب تشنگان کنار آب روان ...

... گذشت لیلای زار ز اکبر نوجوان

سلسلۀ عدل و داد به بند بیداد رفت

ز حلقۀ غل فتاد غلغله در کاروان ...

... سر بفلک برکشید چه آه آتش فشان

بست بر افلاکیان راه صدرو و ورود

آنکه مسیحا بدی زندۀ لعل لبش ...

غروی اصفهانی
 
 
۱
۵۲۸
۵۲۹
۵۳۰
۵۳۱
۵۳۲
۵۵۱