گنجور

 
ایرج میرزا

سبزه نگر تازه به بار آمده

صافی و پیوسته و روغن زده

سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد

وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد

همچو دو پروانۀ خوش بال و پر

داده عِنان بر کفِ بادِ سحر

دست به هم داده بر آن سُر خوریم

گاه به هم گاه ز هم بگذریم

بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم

هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم

سیر نماییم در آفاقِ نور

از نظرِ مردمِ خاکی به دور

باش تو چون گربه و من موشِ تو

موشِ گرفتار در آغوشِ تو

گربه صفت وَرجَه و گازَم بگیر

وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر

طفل شو و خُسب به دامانِ من

شیر بنوش از سرِ پستانِ من

از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن

با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن

ورجَه و شادی کن و بشکن بزن

گُل بِکن از شاخه و بر من بزن

دست بکش بر شکمِ صافِ من

بوسه بزن بر دهنِ نافِ من

ماچ کن از سینۀ سیمینِ من

گاز بگیر از لبِ شیرینِ من

همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش

بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش

غنچه صفت خنده کن و باز شو

عشوه شو و غمزه شو و ناز شو

قِلقِلَکَم می‌ده و نِشکان بگیر

من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!

گفت و دگر باره طلب کرد بوس

باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس

از غضب افکنده بر ابرو گِرِه

از پیِ پیکار کمان کرده زه

خواست چو با زُهره کند گفتگو

رویِ هم افتاد دو مژگانِ او

خفتنِ مژگانش نه از ناز بود

بلکه در آن خفتگی یک راز بود

امر طبیعی است که در بینِ راه

چون برسد مرد لبِ پرتگاه

خواهد از این سو چو به آن سو جهد

چشمِ خود از واهمه بر هم نِهَد

تازه جوان عاقبت اندیش بود

با خبر از عاقبتِ خویش بود

دید رسیدست لبِ پرتگاه

واهمه از چشم ببست از نگاه

آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!

مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق

کیست که با عشق بچوشد همی

وز دو جهان دیده نپوشد همی

باری از آن بوسه جوانِ دِلیر

واهمه بگرفت و سرافکند زیر

گفت که ای نسخه بَدَل از پَری

جلدِ سوم از قمر و مشتَری

عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن

جملۀ تأکید ز باغ و چمن

دانَمت از جنس بشر برتری

لیک ندانم بشری یا پری؟

عشوه از این بیش به کارم مکن

صرف مساعی به شکارم مکن

بر لبم آنقدر تَلَنگُر مزن

جاش بماند به لبم، پُر مزن

شوخ مشو، شُعبَده بازی مکن

پیش میا دست درازی مکن

دست مزن تا نشود زینهار

عارضِ من لاله صفت داغدار

گر اثری مانَد از انگشتِ تو

باز شود مشتِ من و مشتِ تو

عذر چه آرد به کسان رویِ من

یک منم و چشمِ همه سویِ من

ظهر که در خانه نهم پای خود

بگذرم از موقفِ لالای خود

آن که قدش چِفته چو شمشیر شد

تا قدِ من راست تر از تیر شد

بیند اگر در رخِ من لکّه‌ای

بی شک از آن لکّه خورد یکّه‌ای

تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند

مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند

خلق چه دانند که این داغ چیست

بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست

کیست که این ظلم به من کرده است

مرد بَرَد تهمت و زن کرده است

شهد لبِ من نَمَکیده است کس

در قُرُقِ من نَچَریده است کس

هیچ خیالی نزده راهِ من

بَدرَقه کس نشده آهِ من

زاغچه کس ننشستم به بام

باد به گوشم نرسانده پیام

سیر ندیده نظری در رُخَم

شاد نگشته دلی از پاسُخَم

هیچ پریشان نشده خواب من

ابر ندیده شبِ مهتابِ من

آینۀ من نپذیرفته رنگ

پایِ نَباتم نرسیده به سنگ

خورده‌ام از خوب رُخان مشت‌ها

سوزنِ نِشکان ز سر انگشت‌ها

خوب رُخان خوش روشان خیل خیل

سویِ من آیند همه همچو سیل

عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار

سرو قدان بین همه لاله عِذار

هر زن و مردی که به من بنگرد

یک قدم از پهلوی من نگذرد

عشوه کنان بگذرد از سویِ من

تا زند آرنج به بازویِ من

گرچه جوانم من و صاحب جَمال

مهر بتان را نکنم احتمال

زن نکند در دل جنگی مقام

عشقِ زنان است به جنگی حرام

عاشقی و مردِ سَپاهی کجا

دادنِ دل دست مناهی کجا؟

جایگهِ من شده قلبِ سپاه

قلبِ زنان را نکنم جایگاه

مردمِ بی اسلحه چون گوسفند

در قُرُقِ غیرتِ ما می‌چَرَند

گرگ شناسیم و شبانیم ما

حافظِ ناموسِ کسانیم ما

تا که بر این گلّه بزرگی کنیم

نیست سَزاوار که گُرگی کنیم

خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک

حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک

قلبِ سپاه است چو مأوایِ من

قلبِ فلان زن نشود جایِ من

مکرِ زنان خوانده‌ام اندر رُمان

عشقِ زنان دیده‌ام از این و آن

دیده و دانسته نیفتم به چاه

کج نکنم پای خود از شاهراه

شاه پرستی است همه دینِ من

حُبِّ وطن پیشه و آیین‌ِ من

بیند اگر حضرتِ اشرف مرا

آید و بیرون کند از صف مرا

گر شنود شاه غضب می‌کند

بی ادبان را شه ادب می‌کند

هر چه میانِ من و تو بگذرد

باد برِ شاه خبر می‌برد

باد بر شاه بَرَد از هوا

کوه بگوید به زبانِ صَدا

بر سرِ ما فکری اگر ره کند

خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند

فُرمِ نظام است چو در بر مرا

صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا

بعد که آیم به لباسِ سِویل

از تو تَحاشی نکنم بی دلیل

ناز نیاموز تو سرباز را

بهرِ خود اندوخته کن ناز را

خیز و برو دست بدار از سرم

نیز مَبَر دست به پایین ترم!

زُهره که در موقعِ گفتارِ او

بود فنا در لبِ گلنارِ او،

مانده در او خیره چو صورتگری

در قلمِ صورتِ بُهت آوری

یا چو کسی هیچ ندیده تَذَرْو

دیده تَذَروی به سرِ شاخِ سرو

دید چو انکارِ منوچهر را

کرد فزون در طلبش مهر را

پنجهٔ عشقست و قوی پنجه ایست

کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست

منع بُتان عشق فزون تر کند

ناز، دلِ خون شده خون تر کند

هر چه به آن دیر بود دست رس

بیش بُوَد طالبِ آن را هوس

هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد

قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد

لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ

هست بسا سنگ چو او نیک سرخ

لعل ز معدن چو کم آید به دَر

لاجَرم از سنگ گران سنگ‌تر

گر رادیوم نیز فراوان بُدی

قیمت اَحجارِ بیابان بُدی

الغرض آن انجمن آرایِ عشق

ماهی مستغرِق دریایِ عشق

آتشِ مِهرِ ابد اندوخته

در شررِ آتشِ خود سوخته

گرچه از او آیتِ حِرمان شنید

بیش شدش حرص و فزون شد اُمید

گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر

هست به دل باختن آماده تر

مرغِ رمیده نشود زود رام

دام ندیده است که افتد به دام

جَست ز جا با قدِ چون سلسله

طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه

گفت چه ترسوست، جوان را ببین!

صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!

آن که ز یک زن بود اندر گریز

در صف مردان چه کند جَست و خیز

مردِ سپاهی و به این کم دلی!

بچّه به این جاهلی و کاهلی!

بسکه ستم بر دلِ عاشق کند

عاشقِ بیچاره دلش دق کند

گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست

بینِ جوانان چو تو خونسرد نیست

مرد رشید اینهمه وَسواس چیست

مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست

پلک چرا رویِ هم انداختی

روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟

جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست

پاسِ که داری و هراست ز چیست؟

سبزه تو ترسی که گُواهی دهد

نامه به ارکانِ سپاهی دهد

سبزه که جاسوس نباشد به باغ

دادنِ راپورت نداند کلاغ

قلعه بگی نیست که جَلبَت کند

حاکم شرعی نه که حَدَّت زند

نیست در اینجا ماژُری، محبَسی

منصبِ تو از تو نگیرد کسی

بیهُده از شاه مترسان مرا

جانِ من آن قدر مرنجان مرا

در تو نیابد غضبِ شاه راه

هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه

عشق فکن در سرِ مردم منم

عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم

چون گلِ رخسارِ تو وا می‌شود

شاه هم از زُهره رضا می‌شود

این همه محجوب شدن بیخود است

حُجب ز اندازه فزون تر بد است

مرد که در کار نباشد جَسور

دور بُود از همه لذات، دور!

هر که نهند پایِ جَلادت به پیش

عاقبت از پیش بَرَد کار خویش

آن که بود شرم و حیا رهبرش

خلق رُبایند کلاه از سرش

هر که کند پیشۀ خود را ادب

در همه کار از همه مانَد عقب

کام طلب، نام طلب می‌شود

شاخِ گُلِ خشک، خَطَب می‌شود

زندگیِ ساده در این روزگار

ساده مشو، هیچ نیاید به کار!

گر تو هم این قدر شوی گول و خام

هیچ ترقّی نکنی در نظام

آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا

آبِ روانی تو، جُمُودت چرا

تازه جوانی تو، جوانیت کو؟

عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟

لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست

اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست

گر نه پیِ عشق و هوا داده‌اند

این همه حسن از چه ترا داده‌اند؟

کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید

شاخه برای ثمر آمد پدید

نور فشانی است غرض از چراغ

بهر تفرّج بُود آیینِ باغ

دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد

دخترِ بکر از پیِ کابین بود

غنچه که در طرف چمن وا شود

می نتوان گفت که رسوا شود

مه که ز نورش همه را قسمتست

می نتوان گفت که بی عصمتست

حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده

بیشتر از حدّ و حساب آمده

حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال

بر نخوری، بر ندهی از جمال

عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی

عشق که شد، هم گل و هم بلبلی

زندگیِ عشق عجب زندگیست

زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست

حسنِ بِلا عشق ندارد صفا

لازم و ملزومِ همند این دو تا

قدرِ جوانی که ندانی بدان

چند صباحی که جوانی بدان

بعد که ریشِ تو رسد تا کمر

با تو کسی عشق نورزد دگر

عشق به هر دل که کند انتخاب

همچو رود نرم که در دیده خواب

عشق بدین مرتبه سهلُ‌القبول

بر تو گِران آمده ای بوالفضول

گر تو نداری صفتِ دلبری

مرد نی‌ای صفحه‌ای از مرمِری

پردۀ نقّاشیِ الوانیا

ساخته از زر بُتِ بی جانیا

از تو همان چشم شود بهره ور

عضوِ دگر بهره نبیند دگر

عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است

مستیِ چشم من از آن باده است

این که تو گفتی که ز مِهری بَری

فارغی از رسم و ره دلبری

آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت

وصفِ ترا با من این گونه گفت

گفت و نگفته است یقیناً دروغ

تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ

شاخ تو پیوند نخورده هنوز

طوطیِ تو قند نخورده هنوز

جمع نگشتست هنوز از عِفاف

دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف

وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است

نوبر هر میوه گرامی‌تر است

من هم از آن سویِ تو بشتافتم

کاشهبِ تو تازه نفس یافتم

از تو توان لذّت بسیار بُرد

با تو توان تخته زد و باده خورد

با تو توان خوب هم آغوش شد

خوب در آغوشِ تو بی‌هوش شد

می‌گذرد وقت، غنیمت شمار!

بر خور از این سفرۀ بی انتظار!

چون سخنِ زُهره به این جا رسید

کارِ منوچهر به سختی کشید

دید به گِل رفته فرو پای او

شورشی افتاده بر اعضای او

دل به برش زیر و زبر می شود

عضو دِگر طَورِ دگر می‌شود!

گویی جامی در کشیده است می

نشوه شده داخلِ شریانِ وی

یا مگر از رخنۀ پیراهنش

مورچِگان یافته ره بر تنش

رفت از این غُصّه فرو در خیال

کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال

از چه دلش در تپش افتاده است

حوصله در کشمکش افتاده است

گرسنه بودش دل و سیرش نگاه

ظاهرِ او معنی خواه و نخواه

شرم بر او راهِ نَفس می‌گرفت

رنگ به رخ داده و پس می گرفت

رنگ پریده اگر اندر هوا

قابلِ حسّ بودی و نشو و نما

زان همه الوان که از آن رخ پرید

قوسِ قُزَح می‌شدی آن جا پدید

خواست نیفتاده به دامِ بلا

خیزد و زان ورطه زند ور حلا

گفت دِریغا که نکرده شکار

هیچ نیفتاده تفنگم به کار

گور و گوزنی نزده بر زمین

کبک نیاویخته بر قاچِ زین

سایه برفت و بپرید آفتاب

شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب

سوخت ز خورشید رخِ روشنم

غرقِ عرق شد ز حرارت تنم

خانگیانم نگرانِ منند

چشم به ره منتظرانِ منند

صحبتِ عشق و هوس امروز بس

منتظران را به لب آمد نفس

جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو

باد میانِ من و تو رانده‌وو

زهره چو بشنید نوایِ فِراق

طاقتش از غصّه و غم گشت طاق

دید که مرغِ دل آسیمه سر

در قفسِ سینه زند بال و پر

خواهد از آن تنگ مکان برجهد

بال زنان سر به بیابان نهد

رویِ هم افکند دو کف از اسف

باز سویِ سینۀ خود برد کف

داد بر آرامگهِ دل فشار

تا نکند مرغِ دل از وی فرار

اشک به دورِ مژه‌اش حلقه بست

ژاله به پیراهنِ نرگس نشست

گفت که آه ای پسرِ سنگ دل

ای ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل

مادر تو گر چو تو مَنّاعه بود

هیچ نبودی تو کنون در وجود

ای عجبا آن که ز زن آفرید

چون ز زن این گونه تواند برید!

حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو

این همه خودخواهی و امساکِ تو

این چه دلست ای پسرِ بی نظیر

سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر

تا به کی آرم به تو عجز و نیاز

وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟

این همه هم جور و ستم می‌شود

از تو ز یک بوسه چه کم می‌شود

گرچه مرا بی تو روا کام نیست

بی تو مرا لحظه ای آرام نیست

گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی

این همه حسن از چه نگه داشتی

کاش شود با تو دو روزی ندیم

نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم

یک دو شبی باش به پهلویِ او

تا که کند در تو اثر خویِ او

تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال

طرزِ نظر بازی و غنج و دلال

بین که خداوند چه خوبش نمود

پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود

مکتبِ عشق است سپرده به او

اوست که از جمله بُتان برده گو

آنچه ندانی تو ازو یاد گیر

مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر

خوب ببین خوب رُخان چون کنند

صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند

اهلِ نظر جمله دعایش کنند

شیفتگان جان به فدایش کنند

خلق بسوزند به راهش سپند

تا نرسد خویِ خوشش را گزند

وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق

بهرِ وی از شوی گرفته طلاق

این همه از عشق فحاشی مکن

سفسطه و عذرتراشی مکن

جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست

با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟

رنج چو عادت شود آسودگیست

قید بی‌آلایشی آلودگیست

گر تو نخواهی که دمد آفتاب

باز کن آن لعلِ لب و گو متاب

گر به رُخَت مهر رساند زیان

دامنِ پاچین کنمت سایبان

جا دهمت همچو روان در تنم

گیرمت اندر دلِ پیراهنم

در شکنِ زلف نهانت کنم

مخفی و محفوظ چو جانت کنم

دسته‌ای از طرّهٔ خود بر چِنَم

بادزنی سازم و بادت زنم

اشک ببارم به رخت آن قَدَر

تا نکند در تو حرارت اثر

سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال

چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال

آن دو کبوتر که به شاخ اندرند

حاملِ تختِ منِ نام آورند

چون سفر و سیر کنم در هوا

تختِ مرا حمل دهند آن دو تا

پر کشم از خاک به سویِ سپهر

تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر

گویمشان آمده پر وا کنند

بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند

این که گَه از شاه بترسانیَم

گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم

هیچ ندانی تو که من کیستم

آمده این جا ز پیِ چیستم

من که تو بینی به تو دل باختم

رویِ ترا قبلۀ خود ساختم

حجله نشینِ فلکِ سوّمم

عاشق و معشوق کُنِ مردمم

شور به ذرّاتِ جهان می‌دهم

حسن به این، عشق به آن می‌دهم

چشم به هر کس که بدوزم همی

خرمنِ هستیش بسوزم همی

عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم

بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم

هرکه ببینم به جنون می‌رود

دارد از اندازه برون می‌رود

عشق عنان جانبِ خون می کشد

کارِ مَحَبَّت به جُنون می‌کشد

مختصری رحم به حالش کنم

راه نمایی به وِصالش کنم

چاشنی خوانِ طبیعت منم

زین سبب از بین خدایان زنم

گرچه همه عشق بود دینِ من

باد بر او لعنت و نفرینِ من

داد به من چون غم و زحمت زیاد

قسمت او جز غم و زحمت مباد!

تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!

عشق خوش آغاز و بد انجام باد!

یا ز خوشی میرد و یا از ملال

هیچ مبیناد رُخِ اعتدال

باد چو اطفال همیشه عَجول

بی سببی خوش دل و بی خود ملول

خانه خدایی کند آن را به روز

خادمِ مستی به لقب خانه سوز

پهن کند بسترِ خوابش به شام

خادمه‌ای بوالهوس آشفته نام

باد گرفتار به لا و نِعَم

خوف و رَجا چیره بر او دم به دم

صبر و شکیبایی ازو دور باد

با گله و دَغدَغه محشور باد

آن که خداوند خدایان بُوَد

خالقِ ما و همه کیهان بُوَد

عشق چو در قالبِ من آفرید

قالبِ من قالبِ زن آفرید

گر تو شوی با منِ جاوید مَع

زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع

نیست فنا چون به من اندر ز مَن

زندۀ جاوید شوی همچو من

من نه ز جنسِ بشرم نه پَری

دارم از این هر دو گهر برتری

رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب

داور حسنم به لِسانِ ادب

اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو

هست مرا خواندنِ مینو نِکو

مینویِ عشقم من و عشقم فن است

وان همه شیدایی و شور از من است

گر نَبُدی مرتعِ من در فلک

سفرۀ هستی نشدی با نمک

سر به سرِ عشق نهادن خطاست

آلهه عشق بسی ناقُلاست

حکم به درویش و به سلطان کند

هرچه کند با همه یک سان کند

گر تو نخندی به رُخم این سفر

بر لبِ خود خنده نبینی دگر

گرچه تو در حسن امیرِ منی

عاقبه‌الامر اسیرِ منی

آلهۀ عشق بسی زیرک است

پیرِ خرد در برِ او کودک است

حسن شما آدمیان کم بقاست

عشق بود باقی و باقی فناست

جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند

مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند

هرچه لطیف است در این روزگار

وانچه بود زینت و نقش و نگار

آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی

وانچه از او کیف کند آدمی

شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش

سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش

فکرِ بدیعِ همه دانشوران

نغمۀ جان پرورِ رامش گران

جمله برون آید از این کارگاه

کز اثرِ سعیِ من افتد به راه

جمله ز آثارِ شریفِ من اند

یکسره مصنوعِ ظریفِ من‌اند

بذرِ مَحَبَّت را من داشتم

کامده و رویِ زمین کاشتم

روی زمین است چو کانوایِ من

طرح کنم بر رخش انواعِ فن

رویِ زمین هرچه مرا بنده اند

شاعر و نقّاش و نویسند‌‌ه‌اند

گه رافائل گه میکِلانژ آورم

گاه هُومر گه هِرُودت پرورم

گاه کمالُ المُلک آرم پدید

رویِ صنایع کنم از وی سفید

گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم

بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم

گاه به خیلِ شعرا لج کنم

خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم

تار دهم در کفِ درویش خان

تا بدهد بر بدنِ مُرده جان

گاه زنی همچو قمر پروَرَم

در دهنش تُنگِ شکر پرورم

من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام

پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام

نام مجازیش عَلیِّ نَقی است

نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است

دقّتِ کامل شده در سازِ او

بی خبرم لیک ز آوازِ او

پیشِ خود آموخته آواز را

لیک من آموختمش ساز را

من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال

تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال

من به رُخَت بردم از آغاز دست

تا شدم امروز به تو پای بست

من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد

نَوبرِ حسنِ تو به من می‌ رسد

من چو ترا خوب بیاراستم

از پی حَظِّ دلِ خود خواستم

من گُلِ روی تو نمودم پدید

خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید

آن که خداوند بُوَد بر سپاه

بر فلکِ پنجمش آرامگاه

نامش مرّیخ خداوندِ عزم

کارش پروردنِ مردانِ رزم

معبد او ساخته از سنگ وروست

تربیتِ مردِ سلحشور از اوست

بینِ خدایان به همه غالب است

طاعت او بر همه کس واجب است

با همه ارباب در ا نداخته

نزدِ من اما سپر انداخته

خیمۀ جنگش شده بالینِ من

معرکه‌اش سینۀ سیمینِ من

مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است

نیزۀ او سیخِ کبابِ من است

بر همه دعویّ خدایی کند

وز لبِ من بوسه گدایی کند

مایلِ بی عاری و مستی شده

شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده

بر لبِ او خنده نمی‌دید کس

مشغله اش خوردنِ خون بود و بس

عاقبت الامر ادب کردمش

معتدل و صلح طلب کردمش

صد من از او سیم و زر اندوختم

تاش کمی عاشقی آموختم

حال غرور و ستمش کم شده

مختصری مَردِ کِه آدم شده

طبلِ بزرگش که اگر دم زدی

صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی

گوشه‌ای افتاده و وارو شده

میزِ غذا خوردنِ یارو شده

خواهم اگر بیش لَوَندی کنم

مفتضحش چون بُزِ قندی کنم

مسخرۀ عالم بالا شود

حاج زکی خانِ خداها شود!