گنجور

 
ایرج میرزا

حضرت شوریده اوستاد سخن سنج

آن که همه چیز بهتر از همه داند

باد صبا گر گذر به پارس نُماید

شعر مرا از لحاظ او گذارند

بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر

جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند

مسکن شوریده است و مدفن سعدی

شهر دگر همسری به او نتواند

بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز

تا به کجا دست روزگار براند

می روم آن جا که روزگار بخواهد

می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند

بنده همین قدر شاکرم که به شیراز

هر که شبی دلبری به پر بنشاند

یاد من افتد در آن دقیقه و از دور

بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد

گوید جایِ جلال خالی و آن گاه

لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند

بعد وفاتم میان مردمِ شیراز

این سخن از من به یادگار بماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جان گرامی به جانش اندر پیوند

دایم بر جان او بلرزم، زیراک

مادر آزادگان کم آرد فرزند

از ملکان کس چنو نبود جوانی

[...]

وطواط

ای تو بر آزادگان عصر خداوند

گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند

یک سخن مایه هزار سخن سنج

یک هنرت زیور هزار هنرمند

هست فلک را بوفق رأی تو پیمان

[...]

ادیب صابر

زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند

لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند

فتنه قند تو نیکوان خراسان

بسته بند تو جاودان دماوند

حسن تو روی تو را به نور بپرورد

[...]

جلال عضد

ای زده در مشک ناب صد گره و بند

حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند

خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز

برده دل دوستان به لعل شکرخند

شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت

[...]

صفی علیشاه

هرچه‌ نه‌ پیوند یار بود بریدند

وآنچه‌ نه‌ پیمان دوست‌ بود شکستند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه