گنجور

 
ایرج میرزا

حضرت شوریده اوستاد سخن سنج

آن که همه چیز بهتر از همه داند

باد صبا گر گذر به پارس نُماید

شعر مرا از لحاظ او گذارند

بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر

جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند

مسکن شوریده است و مدفن سعدی

شهر دگر همسری به او نتواند

بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز

تا به کجا دست روزگار براند

می روم آن جا که روزگار بخواهد

می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند

بنده همین قدر شاکرم که به شیراز

هر که شبی دلبری به پر بنشاند

یاد من افتد در آن دقیقه و از دور

بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد

گوید جایِ جلال خالی و آن گاه

لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند

بعد وفاتم میان مردمِ شیراز

این سخن از من به یادگار بماند