گنجور

 
ایرج میرزا

بود به بند تو خداوند عشق

خواست نَبُرَّد گلویت بندِ عشق

باش که حالا به تو حالی کنم

دِقِّ دل خود به تو خالی کنم

ثانیه‌ای چند بر او چشم بست

برقی از این چشم به آن چشم جَست

یک دوسه نوبت به رُخَش دست برد

گرچه نزد بر رُخِ او دستبرد

کند بِنایِ دلِ او را ز بُن

کرد به وی عشق خوداَنژِکسیُون

باز جوان عذر تراشی گرفت

راهِ تبّریّ و فحاشی گرفت

گفت که ای دخترکِ با جمال

تعبیه در نُطقِ تو سِحرِ حلال

با چه زبان از تو تقاضا کنم

شرِّ ترا از سرِ خود وا کنم

گر به یکی بوسه تمام است کار

این لبِ من آن لبِ تو هان بیار!

گر بکَشَد مِهرِ تو دست از سرم

من سرِ تسلیم به پیش آورم

گر شوی از من به یکی بوسه سیر

خیز، علی الله، بیا و بگیر

عقل چو از عشق شنید این سخن

گفت که: یا جای تو یا جای من!

عقل و محَبَّت بِهَم آویختند

خون ز سر و صورتِ هم ریختند

چون که کمی خون ز سر عقل ریخت

جَست وز میدان مَحَبّت گُریخت

گفت برو آن تو و آن یارِ تو

آن به کف یارِ تو افسارِ تو

رو که خدا بر تو مددکار باد

حافظت از این زنِ بدکارباد

زُهره پی بوسه چو رُخصَت گرفت

بوسۀ خود از سر فرصت گرفت

همچو جوانی که شبان گاه مست

کوزۀ آبِ خنک آرد به دست

جَست و گرفت از عقب او را به بر

کرد دو پا حلقه بر او چون کمر

داد سرش را به دل سینه جا

به به از آن متّکی و متّکا

دست به زیر زنخش جای داد

دستِ دگر بر سرِ دُوشَش نهاد

تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت

لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت

زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود

بوسه مگو آتشِ سوزنده بود

بوسه‌ای از ناف در آمد برون

رفت دگر باره به ناف اندرون

هوش ز هم برده و مدهوشِ هم

هر دو فُتادند در آغوش هم

کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس

نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس

داد یکی زان دو کبوتر صغیر

آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!

آن دگری گفت که شادیم شاد

بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!

یک وَجَب از شاخه بجستند باز

بوسه که رد شد بنشستند باز

خود ز شَعَف بود که این پر زدند

یا ز اَسَف دست به هم بر زدند؟

گفت برو! کارِ تو را ساختم

در رهِ لاقیدیت انداختم

بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!

زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!

چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد

مختصری هِجر ضَروری بُوَد

تا سَخَطِ هِجر بیابی همی

با دگران سخت نتابی همی

زُهره چو بنمود به گردون صعود

باز منوچهر در آن نقطه بود

مست صفت سست شد اعصابِ او

برد در آن حال کمی خوابِ او

از پسِ یک لحظه ز خمیازه‌ای

جست ز جا بر صفتِ تازه‌ای

چشم چوزان خوابِ گران بر گشود

غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود

دید کمی کوفتگی در تنش

لیک نَشاطی به دلِ روشنش

گفتی از آن عالم تن در شده

وارد یک عالَم دیگر شده

در دلِ او هست نَشاط دگر

دور و بر اوست بِساطِ دگر

جملۀ اعضای تنش تر شده

قالبش از قبل سَبُکتر شده

لحظه‌ای این گونه تَعاریف داشت

پس تنش آسود و عرق واگذاشت

چشم چو بِگشود در آن دامنه

دید که جا تر بود و بچّه نِه

خواست رود دید که دل مانع است

پای هم البتّه به دل تابع است

عشقِ شکار از دلِ او سلب شد

رفت و شکارِ تپشِ قلب شد

هیچ نمی کَند از آن چشمه دل

جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل

همچو لئیمی که سرِ سبزه‌ها

گُم کند انگشتریِ پر بَها

گویی مانده است در آن جا هنوز

چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز

بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش

رفته و مانده است به جا جای پاش

از اثرِ پا که بر آن هِشته بود

سبزه چو او داغ به دل گشته بود

می دهد امّا به طریقی بَدَش

سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش

گفت که گر گیرمش اندر بَغَل

نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل

این سرو این سینه و این رانِ او

این اثرِ پایِ دُر افشانِ او

گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای

سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای

حیف بُوَد دست بر این سبزه سود

به که بمانَد به همان سان که بود

این گره آن است که او بسته است

بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست

بستۀ او را به چه دل وا کنم

به که بر این سبزه تماشا کنم

آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!

مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق

غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!

شیر دل است آن که از این غمزه رَست