گنجور

 
ایرج میرزا

ای مهین خواجه در وزارت تو

خلق یک سر خوشند و من غمگین

دومه افزون بود که ننهادم

سر بی فکر و غصه بر بالین

بیت الاحزان شدست خانه من

بس درین خانه مردمند غمین

من غنی بودم و نمود مرا

سفر اصفهان چنین مسکین

خسرو و اصفهان نکو دیدم

خسرو ار آن اگر صفاهان این

آفرین بر روان شیرویه

باد بر دخمه شکر نفرین

در شگفتم که چون برفت از دست

آن همه زیب و زیور و آذین

چون بر این روزگار خود نگرم

دودم از دل رود به چرخ برین

پیش از اینم زمانه فرخ بود

ای خوشا آن زمانه پیشین

همه اسباب عیشم آماده

خانه عالی و صحن خانه گزین

خاطرم خرم از کتاب و قلم

منظرم تازه از گل و نسرین

فرش ها داشتم همه زر تار

مبل ها داشتم همه زرین

نرد و شطرنجم از صنایع هند

قلم و کاغذ از بدایع چین

میزها خوب و پرده ها مرغوب

حوضم از سنگ و آینه سنگین

دف و نی بی حساب در تالار

خم می بی عدد به شیب زمین

ارگ و بربط گذشته از آحاد

تار و دنبک رسیده تا عشرین

جامه های دیم خز و سنجاب

جام های میم همه سیمین

اسب ها در طویله ام بسته

همه را پای بند و رشمه و زین

در قشنگی کتاب خانه من

شده همچون نگارخانه چین

هر کجا اهل دانش و ادراک

شده در بزم بنده صدر نشین

طبخ مازندرانی و رشتی

سفره ام را نموده عطر آگین

نان و انگور سفره ام به صفا

قرص خورشید و خوشه پروین

چشم از خواب ناز نگشودم

جز به روی بتی چو حورالعین

الغرض داشتم بساطی خوش

شسته و رفته در خور تحسین

سفر اصفهان چو پیش آمد

به خزان شد حواله فروردین

همه بر باد رفت و من ماندم

با گلیمی به زیر سقف گلین

هر سحر وام خواه بر در من

به تقاضای وام کرده کمین

از در خانه پا برون ننهم

تا نکو ننگرم یسار و یمین

خادم مه وشی که پیشم بود

پیش با صد تجمل و تمکین

مهربان، دل نواز، آقا دوست

خوش زبان، خنده رو، گشاده جبین

به تقاضا نکرده لب را باز

کردی از بوسه کام من شیرین

حالیا هر سحر به جای دو زلف

پیشم افکنده بر ادو ابرو چین

من ز وصلش ز بی زری بیزار

می کند فقر مرد را عنین

هر سحر زر طلب کند از من

من ز خجلت فکنده سر به زمین

گویم ای شوخ غم مخور چندان

لابم ای ماه بد مکن چندین

خواجه چون شرح حال من شنود

زود تکلیف من کند تعیین

حال ای خواجه مبارک فال

مهرخو، پاک دل، مبارک دین

ای ترا روی و خوی هر دو نکو

ای ترا قول و عهد هر دو متین

من بسی دیده ام بزرگان را

کرده ام خدمت کهین و مهین

تو چنانی که بعد سیصد قرن

بتو ناید در این زمانه قرین

همتی کن که باز برگردد

مر مرا آن تعیش دیرین

وان چنان کن که بعد از این دیگر

نشوم جز به منت تو رهین

هم مخواه آن که بهر یک خدمت

ببرم صد تعنت و تهجین

گه دهم زحمت فلان الملک

گه کشم منت فلان الدین

چند گویم ادیب را که بیا

شرح حالم به خواجه کن تبیین

چند گویم عماد کاری کن

چند خوانم به گوش خر یاسین

خواستی قطعه تقاضایی

گفتم این قطعه همچو در ثمین

بر نگردم به خانه تا ندهی

دست خط حکومت قزوین

تو هم ای خواجه از خر شیطان

مهربانی کن و بیا به زمین

تا گذشته است و بگذرد ناچار

بس شهور و سنین به خلق زمین

روزگار بقای عمر تو باد

آنچه باقی است از شهور و سنین