گنجور

 
۱۰۴۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۰ - رسیدن ویس و رامین به هم

 

... چنان کز هیچ کس رنجی ندیدند

شهنشه بار بر بست از خراسان

سرا پرده بزد بر راه گرگان ...

... به مرو اندر بمانده ویس و رامین

نخستین روز بنشست آن پری روی

پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوی ...

... ازو سه در گشاده در گلستان

سه دیگر در به ایوان و شبستان

نشسته ویس چون خورشید بر تخت ...

... به بوی مشک همچون پاسخ ویس

چو ابری بسته دود مشک و عنبر

که دید ابری بر آینده ز مجمر ...

... بخورد و ماند نامش جاودانی

چو با ماه جهان افروز بنشست

ز جانش دود آتش سوز بنشست

بدو گفت ای بهشت کام و شادی ...

... بسست این نام و این اورنگ شه را

که دارد در شبستان چون تو مه را

مرا این خرمی بس تا به جاوید ...

... پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم

ببستند از وفا پیمان محکم

نخست آزاده رامین خورد سوگند

به یزدان کاوست گیتی را خداوند

به ماه روشن و تابنده خورشید

به فرخ مشتری و پاک ناهید ...

... نه هرگز بشکند با دوست پیمان

نه جز بر روی ویسه مهر بندد

نه کس را دوست گیرد نه پسندد ...

... که هرگز نشکند با دوست پیوند

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفتا این همیشه

کجا بینی بنفشه تازه بر بار

ازین پیمان و این سوگند یاد آر ...

... ندانستی که نیکوتر ازیشان

همه بستر پر از گل بود و گوهر

همه بالین پر از مشک و ز عنبر ...

... ز تنگی دوست را در بر گرفتن

دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هر دو سمن بر ...

... بدان دلبر فزونتر شد پسندش

کجا با مهر یزدان دید بندش

بسفت آن نغز در پر بها را ...

... کجا از روی رامین شد گسسته

برو دیدار رامین گشت بسته

به هفته روی او یک راه دیدی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۱ - آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین

 

... بسی نیکوتر از دیبای چینی

یکی بر بام شو بنگر ز بامت

که چون ناگه بخواهد رفت کامت ...

... شنید از دایه آن وارونه گفتار

بجست از خوابگاه و تند بنشست

چو پیل خشمناک آشفته و مست ...

... و گر خواهی بر آور دیدگانم

و گر خواهی ببند جاودان دار

و گر خواهی برهنه کن به بازار ...

... به شاهی هر دوان فرمانروایید

گرم ویرو بسوزد یا ببندد

پسندم هر چه او بر من پسندد ...

... از این اندرز و زین گفتار چه سود

در خانه کنون بستن چه سودست

که دزدم هرچه در خانه ربوده ست

مرا رامین به مهر اندر چنان بست

که نتوانم ز بندش جاودان رست

اگر گویم یکی زین هر دو بگزین ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

 

... چنان آمد که اندر سال نیسان

روان اندر هوای او بنازد

که آب و باد او با این بسازد ...

... به ناز و خنده آن بت روی را گفت

جهان بنگر که چون روی تو بشکفت

نگه کن دشت مرو و مرغزارش ...

... ترا از بهر رامین می پرستم

که دل در مهر آن بی مهر بستم

منم چون باغبان اندر پی گل ...

... چو نیکو بود روی خواست یزدان

به زشتی شاه ازو چون بستدی جان

خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر ...

... چنان چون ویس بت پیکر همی جست

قصا دست بلا بر وی همی بست

چو گنجی بود در بندی نهاده

به هر کس بسته بر رامین گشاده

چو شاهنشه زمانی بود دژمان ...

... به بابل دیو بوده اوستادت

بریده باد بند از جان شهرو

که باد آشفته خان و مان ویرو ...

... کهش پر برف باد و دشت پر مار

نبات او کبست و آب او قار

به روزت شیر همراه و به شب غول ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۳ - رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان

 

... گرامی دوستگان و دلبر تو

برآمد مر ترا تابنده خورشید

از آن سو کت نبودت هیچ امید ...

... بدو گفت این به گنجوری دگر ده

که باشد در شبستانت ز من به

ترا بی من مبادا هیچ تیمار ...

... نبینم نیز هرگز ماه و خورشید

دو چشم خویش را از بن برآرم

که با هجرانش کوری دوست دارم ...

... اگر پیشه ندارد جور و بیداد

چرا بستد همان چیزی که او داد

همی گفتی چنین دلخسته رامین ...

... که چون یابد ز اندوهش رهایی

به دست چاره دامی کرد و بنهاد

به شاهنشاه پیغامی فرستاد

که شش ماه است تا من دردمندم

منم بسته که بیماریست بندم

کنونم زور لختی در تن آمد ...

... دلم بگرفت ازین آسوده کاری

چه آسایش بود بنیاد خواری

اگر شاهم دهد همداستانی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۴ - رفتن رامین به همدان به جهت ویس

 

... همه کار جهان در دل شکسته

دل از کام و لبان از خنده بسته

به چشمش روی مادر مار گشته ...

... پگه آنگه که خور بیرون نهد گام

دو خورشید از خراسان روی بنمود

که از گیتی دو گونه زنگ بزدود ...

... ترا باد این سرای خسروانی

درو بنشین به ناز و شادمانی

گهی در خانه زلف و جام می گیر ...

... چو هم شمشادم و هم زاد سروم

گهی بنشین به پای سرو و شمشاد

به نخچیری چو من می کن دلت شاد ...

... زمستان بود و سرمای کهستان

دو عاشق مست و خرم در شبستان

میان نعمت و فرمانروایی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۵ - آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

 

... که پیدا کرد رامین گوهر بد

دگر باره بشد با ویس بنشست

گسسته مهر دیگر ره بپیوست ...

... نه خوش باشدت بی او زندگانی

چو بنشینی نباشد همنشینت

همان انباز و پشت راستینت ...

... شنیده ستم که آن بدمهر بدخو

دگر باره شد اندر بند ویرو

به خوردن روز و شب با او نشسته ست ...

... کجا دیدی یکی زن جفت دو شوی

دو پیل کینه ور بسته به یک موی

مگر تا من ندیدم جایگاهت ...

... ندیدم در جهان نامی که کردی

نه روزی پادشاهی را ببستی

نه روزی بد سگالی را شکستی ...

... همیدون گوی تنها نیک بازی

همی تا در شبستان و سرایی

هنرهای یلان نیکو نمایی ...

... همی کن ساز لشکر تا من آیم

که من خود زود بندت برگشایم

برافشان تو به باد کینه گنجت ...

... نیارستی گذشتن بر سرش ماه

زمین از بار لشکر بود بستوه

که می رفتند همچون آهنین کوه ...

... مرو را این همه پرخاش با کیست

نشانده خواهرم را در شبستان

برون کرده به دی ماه زمستان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۹ - نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد

 

... ز بیمش گویی اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامی که خواهی زو نکاهم ...

... مرا خود بخت بر تختش نشاند

نه او را جان به کوهی باز بسته ست

و یا در چشمهء حیوان بشسته ست ...

... ز پیری کام برنایی نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همن موی سپیدش بهترین پند ...

... ز دل ننمایمش جز مهربانی

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس ...

... ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۰ - نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

 

... چه روی ویس در وی لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روی هر دو کام دل همی راند ...

... نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهی بنواختی چنگ

ز شادی بر سر آب آمدی سنگ ...

... زمانی دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تیمار

اگر مانده است لختی زندگانی ...

... به شادی می همی داد و همی خورد

می اندر مغز او بنمود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور ...

... اگر چه من ز شیران جان ستانم

همی بستاند از من عشق جانم

خدایا چاره بیچارگانی ...

... چنان آبی که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد ...

... چو از می مست شد پیروزگر شاه

به شادی در شبستان رفت با ماه

به جای خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد ...

... که تو با خشم من طاقت نداری

مکن بنیاد این بررفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار ...

... ز هجرانت بسی تلخی چشیدم

مرا تا کی بدین سان بسته داری

به تیغ کین دلم را خسته داری ...

... کجا زین هم ترا دارد زیانی

اگر روزی ز بندم برگشایی

ستیزه بفگنی مهرم نمایی ...

... ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشی آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم ...

... مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و دیده خواب رانده ...

... نهفته ماه در ابر زمستان

چو روی ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین ...

... ورا آن روز بر خیزد قیامت

چو رامین چند گه بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست ...

... که تو نازک دلی غم برنتابی

مرا باید همیشه بندگی کرد

مرا باید همیشه اندهان خورد ...

... همی دانی که من چون مستمندم

به دل در بند آن مشکین کمندم

شب تاریک و من بی صبر و بی کام ...

... نشاید جز کنار دوست جان بوز

مرا بنمای روی جان فزایت

به من برسای زلف مشک سایت ...

... که من تا در زمانه زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

چو ویس دلبر این پیغام بشنید ...

... نبود اندر کنارش ماه ماهان

به دست اندام هم بسترش بپسود

به جای سرو سیمین خشک نی بود ...

... پر از گلنار و سنبل کرده بالین

خروش شاه بشنید از شبستان

شده آگه از آن نیرنگ و دستان ...

... نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان

شهنشه بد هنوز از باده سر مست

سمن بر رفت و بر بالینش بنشست

مرو را گفت دستم ریش کردی ...

... دلیری یافت ویس ماه رخسار

فغان در بست و گفت ای وای بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن ...

... که شوی رشک بر باشد بلا جوی

به بستر خفته ام با شوی خودکام

به رسوایی همی از من برد نام ...

... چو عذر آرند ازیشان داد مستان

خرد را می ببندد چشم را خواب

گنه را عذر شوید جامه را آب ...

... بسا دل سوخته دیدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند

اگر عاشق شود شیر دژآگاه ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۱ - آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

 

... فروکشت آن چراغ مهربانی

بکند از بن درخت شادمانی

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت ...

... همه پیمانهای کرده بشکست

بسی کسهای موبد را فروبست

ز روم آمد سپاهی سوی ایران ...

... ز سوراخی دو بارش کی گزد مار

شتر را بی گمان زانو ببستن

بسی آسان تر از گم گشته جستن ...

... برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند

نه از دوزخ نه از یزدان بترسند ...

... که دشمن هست هم در خانه من

به در بستن چرا جویم بهانه

که آب من برآمد هم ز خانه ...

... بماندن ویس را ایدر به ناچار

حصار آهین و بند رویین

بسنبد تا ببیند روی رامین ...

... بمانم ویس را ایدر غریوان

ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند

نیابند ایچ گونه روی پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن ...

... به دستان این سه جادو برتر آیند

مرا چونان که تو دیدی ببستند

امید شادیم در دل شکستند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۳ - زارى کردن ویس از رفتن رامین

 

... زنان بر روی دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سوکواران ...

... ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ ...

... نگارا تا تو بودی در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردی

مرا زان خواب خوش بیزار کردی ...

... بسی آسانتر است از صبر کردن

تو صابر باش و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوش

ترا درمان بجز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همی خوان کردگارت را به یاری ...

... فغان در گیتی از من بیش رانی

تو بنشینی و از من صبر جویی

صبوری چون کنم بی دل نگویی ...

... بجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند سختی او رهاند

نمد باشد در آب افگندن آسان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۴ - آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

 

... تهی بد باغ شادی از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان

بهشتی سرو و بار او گلستان ...

... چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید

نگارین رو بر آن بومش بمالید ...

... همی دانست خود رامین گربز

که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جای دلبرش بود

به تاری شب نشان خویش بنمود

نبود اندر جهان چون او کمان ور ...

... ببرد آن تیر پیش ویس دلبر

بدو گفت این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته ...

... درش بگشا و پس آتش برافروز

به شب بنمای رامین را یکی روز

کجا چون او ببیند روشنایی ...

... چنین باشد دل اندر مهربانی

نه از سختی بنالد نه زیانی

ز آز وصل دیگر کیش گیرد ...

... بدیدش ویسه از بالای دیوار

چهل دیبای چینی بسته در هم

دو تو برهم فگنده سخت محکم ...

... سه یار پاک دل با هم نشسته

در کاشانه ها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آگاه

نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزی دور گردند ...

... ببینیم آنچه او رانده ست ناچار

ترا در بند و در زندان نشاندند

مرا بیمار در گرگان بماندند

چو یزدان بخشش من راند با تو

مرا بر آسمان بنشاند با تو

که داند کرد این جز کردگاری ...

... به می پرورده شاخ زندگانی

در دز با در اندوه بسته

سر خم با سر توبه شکسته ...

... به ویرانی در آن کهسار پویان

نشیبش را کشیده بن به قارون

فرازش را کشیده سر به گردون ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۵ - آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

 

... به در غاهش سپاهی یا نوایی

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزی که من شاهم شهان را ...

... چو گاوی را به دزداری گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته ...

... که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همی بندی گناهی

مرا در وی نبوده هیچ راهی ...

... نه تیری بد بدین دز چون برآمد

بدین درهای بسته چون در آمد

ببین مهرت بدین درهای بسته

بدو بر گرد یکساله نشسته

دزی کش کوه سنگین باره رویین

در و بند آهنین و مهر زرین

به هر راهی نشسته دیدبانان ...

... کرا باور فتد هرگز که رامین

گشاید بندهای بسته چونین

گر این درهای بسته برگشادند

دگر ره مهر تو چون برنهادند ...

... شهنشه گفت زردا چند گویی

ز بند در بهانه چند جویی

چه سود از بندسخت و استواری

چو تو با او نکردی هوشیاری

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسی بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستی خانه را از پیش درگاه

سپرده جای خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بی شلوار خود شلوار بندست

چه بندی بند شلوارت به کوشش

که بی شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایی را سپردم ...

... کلید درگه از موزه برآورد

بدو افگند گفتا بند بگشای

که نه زین بند سود آمد نه زین جای

شده از جرس درها دایه آگاه ...

... فتاده بردلم صد گونه اندوه

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویی کبگ بم گشسته ست و من زیر ...

... غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویی هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن ...

... چو باران زو ببارد برگشاید

به هر جایی که بنشست آن و فاجوی

همی راند از سرشک دیدگان جوی ...

... تو گویی در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان ...

... کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روی چون گلستان

چهل تا جامه وشی و بیرم

به سان رشته در هم بسته محکم

به پیش ویس بانو اوفتاده ...

... نه از مردم بترسی نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهی و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویی تا چه باید کرد با تو ...

... شوی گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند ...

... به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هر دو بنالد سنگ خارا

شما تا دوستی با هم نمایید ...

... بپیچیدش بلورین بازو و دست

چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

پس آنگه تازیانه زدش چندان ...

... به مرگ هردوان دل کرد خرسند

در خانه بریشان سخت بسته

جهانی دل به درد هر دو خسته ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۶ - مویه کردن شهرو پیش موبد

 

... چرا بی ماه کردی اختران را

شبستانت بدو بودی شبستان

کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همی بی نور بینم ...

... وگر نه خون کنم دریا به زاری

بنالم تا بنالد کوه با من

خورد تا جاودان اندوه با من ...

... بگیرد خون ویس دلربایت

شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست

شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالی ور ننالی

مرا زشتی و یا خوبی سگالی ...

... یکی سرو سهی بینی بریده

میان خاک و خون در خوابنیده

جوانی بر تن سیمینش نالان ...

... ببارد زی تو طوفان تباهی

کمر بندد به خون ویس دلبر

ز بوم باختر تا بوم خاور ...

... بهار امسال نیکوتر بخندد

که شرم ویس بر وی ره نبندد

دریغا ویس من بانوی ایران ...

... به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزی که بنشستی به طارم

به طارم در تو بودی باغ خرم

هر آن روزی که بنشستی به گلشن

به گلشن در نگشتی ماه روشن

هر آن روزی که بنشستی به ایوان

به ایوان در نبودی تاج کیوان ...

... بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان

بنالم بر دز اشکفت دیوان

برآرم زین دل سوزان یکی دم ...

... که هست اندر بدی هر روز بدتر

نبخشاید همی بر بندگانت

به بیدادی همی سوزد جهانت ...

... چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش

تهی کن زو سرای و خان و مانش ...

... بسا سختی که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان

نبینم زو مگر نیرنگ و دستان ...

... چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند ...

... دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روی بنهفت

گل شادی به باغ مهر بشکفت ...

... به باده بود دست ماه رنگین

گشاده دست شادی بند رادی

گرفته باز رادی کبگ شادی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۷ - سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

 

... سرای خویش را فرمود پرچین

حصار آهنین و بند رویین

کلید رومی و قفل الانی ...

... کجا در وی نبودی باد را راه

ببست آنگاه درها را سراسر

فراز بند مهرش بود از زر

کلید بندها مر دایه را داد

بدو گفت ای فسونگر دیو استاد ...

... نگه دار این سرایم تا من آیم

که بندش من ببستم من گشایم

کلید در ترا دادم به زنهار ...

... به باغ شاه شد رامین هم از راه

درش چون سنگ بسته بود بر ماه

غمیده دل همی گشت اندر آن باغ ...

... بر آرم زین دل سوزان یکی دم

بسوزم این سرای و بند محکم

ولیکن آن سرا را چون بسوزم ...

... نگارش روی مه پیکر شخوده

چو دیوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ریزان بر گلستان ...

... که بر گیر از دلم ای دایه این درد

هم از جانم هم از در بند بگشای

شب تیره مرا خورشید بنمای

شب تاریک و بختم نیز تاریک

ز من تا دلربایم راه نزدیک

زبس درهای بسته سخت چون سنگ

تو گویی هست راهم شصت فرسنگ

دریغا کاش بودی راه دشوار

نبودی در میان این بند بسیار

بیا ای دایه بر جانم ببخشای

کلید در بیاور بند بگشای

مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند

بسست این بندهای عشق خویشم

دری بسته چه باید نیز پیشم

دلی بسته چو در بر وی ببستند

تنی خسته دگر باره بخستند

نگارم تا دو زلفش برشکسته ست

به مشکین سلسله جانم ببسته ست

چو از پیشم برفت آن روی زیباش ...

... ببین چشمم به سیمین تیر خسته

ببین جانم به مشکین بند بسته

جوابش داد دایه گفت زین پس ...

... به من چندین نصیحتها بگفته

هم امشب بند او چون برگشایم

چو خشم آورد با او چون برآیم ...

... که بد را بد جزا آید ز موبد

چه خوبست این مثل مر بخردان را

بدی یک روز پیش آید بدان را ...

... یکی سر بر زمین دیگر به کیوان

برو بسته طناب سخت بسیار

یکایک ویس را درمان و تیمار ...

... روانش پرشتاب و دل پر از داغ

قصب چادرش را در گوشه ای بست

درو زد دست و از باره فرو جست ...

... به درد آمد ز جستن هر دو پایش

گسسته بند کستی بر میانش

چو شلوارش دریده بر دو رانش ...

... خدایا بر من مسکین ببخشای

مرا دیدار آن دو ماه بنمای

یکی مه را فروغ و روشنایی ...

... چو یک نیمه سپاه شب درآمد

مه تابنده از خاور برآمد

چو سیمین زورقی در ژرف دریا ...

... میان گل به سان گل شکفته

بنفشه زلف و نسرین روی رامین

ز نسرین و بنفشه کرده بالین

مه از کوه آمد و ویس از شبستان

بهاری باد مشکین از گلستان ...

... به خوشی کام یکدیگر بدادند

زمانه زشت روی خویش بنمود

به تیغ رنج کشت ناز بدرود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۸ - آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

 

... علم کردم به زشتی خویشتن را

اگر ویسه نه ویسست آفتابست

چو مینو نیک بختان را ثوابست

نیرزد جور او چندین کشیدن

ز مهرش این همه تیمار دیدن

چه سود ار تنش خوشبو چون گلابست

که چون آتش روانم را عذابست

چه سودست ار لبش نوش جهانست ...

... چرا از دایه جستم استواری

هزاران در به بند و مهر کردم

پس آنگه بند و مهر او را سپردم

چه آشفته دلم چه سست رایم ...

... نبودش در سرای خویشتن راه

کجا با بند و مهرش بود درگاه

بیامد دایه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود

سراسر بندها چونانکه او بست

یکایک دید نابرده بدو دست

قفس را دید در چون سنگ بسته

سرایی کبگ او از بند جسته

سر رشته به مهر و ناگشاده ...

... به دایه گفت ویسم را چه کردی

بدین درهای بسته چون ببردی

چو آهرمن شما را ره نماید

در بسته شما را کی بپاید

درم با بند و ویس از بند رفته ست

مگر امشب به دنباوند رفته ست ...

... بگشت و ویس را جست از همه جای

ندید آن روی دلبند و دلارای

قبایش دید جایی اوفتاده ...

... دگر باره درختان را بجستند

میان هر درختی بنگرستند

همی جستند رامین را به صد دست ...

... نگویی تا چه کارت بود ایدر

ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صد بام و دیوار ...

... چو مرغی از سرایم برپریدی

چو دیوی کت نبندد هیچ استاد

به افسون و به نیرنگ و به فولاد ...

... که مرگت بخشد و چانت ستانم

هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو ...

... ز مردم این نه کاری بس شگفتست

چرا بر وی همی بندی گناهی

که در وی آن گنه را نیست راهی ...

... نه زین در مرغ بتواند پریدن

نه دیو این بند بتواند دریدن

مگر دلتنگ بود آمد درین باغ ...

... بدان گیسو بریدن گشت خرسند

گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رویش گلستان

به یزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستی زین همه بند

نه مرغی و نه تیری و نه بادی

درین باغ از شبستان چون فتادی

مرا در دل چنان آمد گمانی ...

... توم کاهی و یزدانم فزاید

توم بندی و دادارم گشاید

چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن ...

... همیدون هر چه تو کاری ببرد

گهم در دز کنی گه در شبستان

گهم تندی نمایی گاه دستان

خدایم در بلای تو نماند

ز چندین بند و زندانت رهاند

اگر تو دشمنی او جان من بس ...

... جوانی خوب رویی سبزپوشی

مرا برداشت از کاخ شبستان

بخوابانید در باغ و گلستان

مرا امشب ز بند تو رها کرد

چنان کاندر تنم مویی نیازرد

ز نسرین بود و سوسن بستر من

جهان افروز رامین در بر من ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۹ - بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان

 

... درو نرگس چو ساقی جام بر دست

بنفشه سر فرو افگنده چون مست

ز گوهر شاخها چون تاج کسری ...

... همه صحرا ز لاله روی حورا

همه مرز از بنفشه جعد زیبا

بهشت آسا زمین با زیب و خوشی ...

... به زیبایی همی ماند به خورشید

جهان در برگ و بارش بسته امید

به زیرش سخت روشن چشمه آب ...

... شکفته بر کنارش لاله و گل

بنفشه رسته و خیری و سنبل

چرنده گاو کیلی بر کنارش ...

... شکفته بر رخانش لاله و گل

بنفشه رسته و خیری و سنبل

چو گیلی گاو رامین بر کنارش ...

... ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندی پرندش

شهنشه مست بود از باده بیهوش ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۳ - رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

 

... پدید آید نشان از بامدادان

هوا از ابر بستن تیره گردد

ز باد تند گیتی خیره گردد ...

... چو او را دیده باشد برنشیند

چو پیش ویس شد بر تخت بنشست

بر افشاند آن بت خندان برو دست ...

... ز مهر ویس چندان رنج دیدی

کنون بنگر که از وی چه شنیدی

مبادا کس که از زن مهر جوید ...

... به از بیغاره ناکس شنیدن

سرایی کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هر چه ویران تر شود زود ...

... به زر کرده صد و سی تخت مدهون

دریشان جامهای بسته رنگین

همه منسوج روم و ششتر و چین ...

... نه این گفتی مرا روز نخستین

نه این بستی تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما خود چند رفته ست ...

... وزین عجب و منی درویش باشی

چو زیر چنگ پیش من بنالی

دو رخ بر خاک پای من بمالی ...

... همی ترسم که شاهنشاه پنهان

به یک نیرنگ بستاند ز من جان

هر آنگاهی که خود جانم نباشد

به گیتی چون تو جانانم نباشد

هر آنگاهی که بستانند جانم

ز کار خویش و کار تو بمانم ...

... به جان مهر ترا بر پای داری

به گیتی نیز شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید ...

... وزان پس جاودانه آشنایی

جهان را چند گونه رنگ و بندست

که داند باز کاو را بند چندست

چه دانی کز پس تیره جدایی ...

... گشاده آنگهی گردد همه کار

که سختی بیش آرد بند و مسمار

گشاید باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران

سمنبر ویس گفت آری چنینست ...

... بمانی بی دل از دیدار ایشان

و گر تو پیشه داری دیو بستن

ندانی خود ازیشان باز رستن ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۴ - رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى

 

... چنان آویخته شب از شباهنگ

و یا از مشک بر مه بسته اورنگ

بنا گوشش چو دیبای پر از گل

طرازی کرده بر دیبا ز سنبل

برین سان تن گدازی دل نوازی

خوش آوازی سرافرازی بنازی

چو باغی از مه و پروین بهارش

بهاری از گل و سوسن نگارش

نگاری بود بنگاریده دادار

بت آرایش نگاریده دگر بار

تنش دیبا و درپوشیده دیبا

رخش زیبا و بنگاریده زیبا

ز بس زیور جو گنجی پر ز زیور ...

... ز بیشه شنبلید آرمت خود روی

بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی

ز بیشه مرغ و دراج بهاری ...

... گر از زنگی شود شسته سیاهی

دلت بسته ست بر وی دایه پیر

به افسون ساخته مسمار و زنجیر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۵۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۵ - عروسى کردن رامین با گل

 

... ز هر مرزی بیامد مرز داری

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان ...

... به شادی ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایی به می خوردن نشستند ...

... ز می سیل آمد اندر جویباران

بخار بوی خوش چون ابر بسته

به می گرد از همه گیتی بشسته ...

... به شادی باش با وی کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلی که ش خار زلف مشک سای است ...

... رخش گفتی نگار اندر نگارست

بناگوشش بهار اندر بهار ست

اگرچه بود مویش زنگیانه ...

... دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل بو ی شد چون گل شکفته ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۶ - نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن

 

... ز پیش گل حریر و کلک برداشت

حریرش را به آب مشک بنگاشت

برآهخت از میان تیغ جفا را ...

... ترا آگه کنم اکنون ز کارم

که چون خوبست و خرم روزگارم

بدان ویسا که تا از تو جدایم ...

... گهم در دست و گاهم در کنارست

گلم در بسترست و گل به بالین

مرا شایسته چون جان و جهان بین ...

... وزآن مستی کنون هشیار گشتم

کنون بند بلا بر هم شکستم

وزآن زندان بدروزی بجستم ...

... هم از راهش به پیش شاه بردند

شهنشه نامه زو بستد فروخواند

در آن گفتارها خیره فروماند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۵۱