چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرومایه کشم بار
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چه سود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیهوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدبانی
چرا از خرس جُستم دلگشایی
چرا از غول جستم رهنمایی
چرا از ویس جستم مهرکاری
چرا از دایه جستم استواری
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایم گر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین ناشاد بودی
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند ناکس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن برنیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
گهی گفتی هم اکنون بازگردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد در دست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود درگاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد اوفتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتهست
مگر امشب به دنباوند رفتهست
چرا رفتهست کاو خود نامدارست
چو ضحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
قبایش دید جایی اوفتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
کرا هرگز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باغ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز ای یار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پرهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخمخواری
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخت بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش برخاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
گر از دامِ گزندآور برون جست
به چاه ژرف و جانگیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آنگه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس برجست
چو تیری از کمانخانه به در جست
چنان برشد به روی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمنبر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش مِیْ خوار بر خیری و لاله
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بُد به آیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده دید از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم برپریدی
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور از تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
خرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بیمر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی برکنی تو
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
ز تو بیشرمتر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتهست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که خون تو حلالست
که جانت بر بسی جانها وبالست
ترا درمان بجز تیغم ندانم
که مرگت بخشد و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسوانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبر کمندی
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتی برآید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فروزن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودهست و ما را
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
اگر تنها به باغی در بخفتهست
ز مردم این نه کاری بس شگفتست
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را برزده پولاد مسمار
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
بپرس از وی که چون بودهست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهٔ زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
کسی باید که افسون نیک داند
وگرنه کار چونین کی تواند
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
بس است او چارهٔ بیچارگان را
همو یاور بود بی یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوبرویی سبزپوشی
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خویش با هم
بدان خوشی به کام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین برگشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
ترا دیدم به سان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من ستم نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستان عشق رامین و ویس روایت میشود. رامین با دلی پر از غم و اندوه از جدایی ویس، در حسرت او شب را به صبح میرساند و درگیر بیدادگریهای احساسات خود است. او به زیباییهای ویس و دلتنگی و رنجهایی که از جدایی میکشد اشاره میکند و بر این نکته تأکید دارد که هیچ زیبایی نمیتواند درد جدایی را جبران کند.
در ادامه، رامین به دنبال ویس میگردد و با چالشهایی از طرف دشمنان و شرایط سخت مواجه میشود. او در نهایت به باغی میرسد و با خطرات بسیاری روبهرو است تا دوباره عاشقانه را تجربه کند. در اینجا، داستان از عشق و سختیهای آن میگوید و نشان میدهد که عشق واقعی با چالشهای زیادی همراه است و نمیتوان به سادگی از آن عبور کرد.
در نهایت، کاراکتر اصلی با دیو عشق و کینه دست و پنجه نرم میکند و تأکید میکند که باوجود تمام زیباییها، درد جدایی و حسرتی که به همراه دارد فراموش نشدنی است.
هوش مصنوعی: وقتی شاهنشاه از ماجرای رامین آگاه شد، در دلش احساس خشم و انتقام جدیدی شکل گرفت.
هوش مصنوعی: هر شب دل من به یاد او مشغول است و نمیدانم تا کی باید این بار سنگین را از وجود بیارزش او بکشیم.
هوش مصنوعی: هر زمان که کسی در این دنیا باقی بماند، یاد من به عنوان یک نام ناپسند در ذهنها خواهد ماند.
هوش مصنوعی: من نام خوب را به شیطان واگذار کردم و عیبهای خود را به خوبی نمایان ساختم.
هوش مصنوعی: اگر ویسه وجود نداشته باشد، به مانند آفتاب است که بر نیک بختان، پاداش و ثواب میدهد.
هوش مصنوعی: ارزش ندارد که برای جور و آزار او این همه درد و رنج متحمل شویم، در برابر محبتش این همه سختی کشیدیم.
هوش مصنوعی: چه فایده دارد که بدنش خوشبو و مثل گلاب باشد، در حالی که آتش عشق او روح و جانم را عذاب میدهد؟
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که لبهایش شیرین و زیباست، در حالی که درد و رنجی که برای جانم به ارمغان میآورد، همیشگی و بیپایان است؟
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که زیبایی مانند حوری داشته باشد، در حالی که رفتار او با من مانند دیو و پر از کینه است؟
هوش مصنوعی: من برای محبت او به دنبال چیزی میگردم، مانند کسی که به خاطر پاکیزگی، خشت را میشوید.
هوش مصنوعی: به چه دلیل دل را به عشق او بسپارم وقتی که میدانم برای خوشحالیام باید زهر نوشیده شود؟
هوش مصنوعی: چرا باید خودم را در آزمونهای دشوار قرار دهم؟ چرا باید بدون دلیل رنج و سختی بکشم؟
هوش مصنوعی: چرا از دیو که نماد بدی و شرارت است، به دنبال محبت و مهربانی بودم؟ چرا از فرد نابینا که نمیتواند ببیند، به دنبال راهنمایی و دیداری شایسته بودم؟
هوش مصنوعی: چرا به دنبال آرامش و دلگرمی از خرس میروم؟ چرا برای راهنمایی به سراغ غول میروم؟
هوش مصنوعی: چرا از عشق ویس دور شدم و چرا از دایه که به من امنیت و ثبات میداد، فاصله گرفتم؟
هوش مصنوعی: چندین بار در دلم مهر و محبت به کسی را گنجاندم و بعد از آن، محبت او را به خودم تسلیم کردم.
هوش مصنوعی: دل من در حالتی آشفته و بیثبات است، به گونهای که بارها و بارها درسهای زندگی را امتحان کردهام ولی هنوز نتوانستهام راهی پیدا کنم.
هوش مصنوعی: من مشک خود را به باد سپردم و گوسفند خود را به دست گرگهای روزگار واگذار کردم.
هوش مصنوعی: من کسی را انتخاب کردم که دیگران به سادگی انتخاب میکنند و خودم هم همینطور مانند آنها نشستهام.
هوش مصنوعی: مرد نادان کارهای خود را انتخاب میکند و بعد از آن ناچاراً حسرت میخورد و کلافه میشود.
هوش مصنوعی: من سزاوار هر عذابی هستم، زیرا هم در کار خود نادانم و هم چیزی نمیشنوم.
هوش مصنوعی: من به دیدهام اعتماد ندارم، چون هیچ یاری برای جانم جز خرد ندارم.
هوش مصنوعی: اگر دل من همیشه به دست خرد و دانش هدایت میشد، هرگز اینقدر غمگین و ناامید نمیشدم.
هوش مصنوعی: اگر اکنون از این مسیر برگردم، همهی نیروها به راز من پی خواهند برد.
هوش مصنوعی: نمیدانم در آینده چه نامی بر من خواهند گذاشت، زیرا تا به حال هم من را بیاهمیت و بیعرضه خواندهاند.
هوش مصنوعی: اگر سپاه من از کهنسالان و بزرگترها باشد، همه آنها به یکباره مرا بیمرد میخوانند.
هوش مصنوعی: اگر مرا بیرحم و نامرد در نظر بگیرند، چه اشکالی دارد؟ من که هرگز به کسی که با من است، آسیب نمیزنم.
هوش مصنوعی: شاه بزرگ در طول شب تا سپیدهدم با تفکر به سفر در مسیرهای مختلف مشغول بود.
هوش مصنوعی: گاهی میگفتی که زشتیهای خود را پنهان کنم و به دنبال بدنامی و رسوایی نروم.
هوش مصنوعی: گاهی گفتی که هماکنون برمیگردم تا در دنیا سر و صدایی به پا کنم.
هوش مصنوعی: گاهی او را با حکمت و خرد خوشحال کردی، و گاهی نیز او را به حالت خشم و دیوانگی سوق دادی.
هوش مصنوعی: گاهی به آرامی و روشنی مانند آب میباشی و شادابی، و گاهی به تندی و بیقراری مانند دود میشوی.
هوش مصنوعی: زمانی که فکر و اندیشه در سر تا حدی زیاد شود که به کار نیفتد، خرد و هوش انسان زیر بار خشم و انتقام ضایع میشود و از بین میرود.
هوش مصنوعی: وقتی ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد، شاه به سرعت به سوی مرو آمد.
هوش مصنوعی: وقتی او در خانه من نیست، راه ورودش کجاست؟ در حالی که با محبت و وابستگیاش، در دلم برایش جایی دارم.
هوش مصنوعی: دایه آمد و محبتش را نشان داد و به این ترتیب دل او را شاد کرد.
هوش مصنوعی: تمامی زنجیرها را مانند آنچه او بسته است، یکی یکی بدون اینکه به او دست برسانم، مشاهده کردم.
هوش مصنوعی: کبک که در قفس سنگی حبس شده بود، وقتی به آزادی خود پی برد، سر خود را از بند رها کرد و به دنیای آزاد نگاه کرد.
هوش مصنوعی: علیرغم اینکه پیوند محبت به طور کامل برقرار نشده است، اما ارزش و زیبایی ارتباط از آن جدا نیست.
هوش مصنوعی: به پرستار گفت: ویسم (نوزاد) را چه کردی که او را به این درهای بسته بردی؟
هوش مصنوعی: زمانی که اهریمن شما را به راه گمراهی هدایت کند، دیگر چه چیزی از شما محافظت خواهد کرد؟
هوش مصنوعی: امشب دلم از قید و بند آزاد شده است، اما نمیدانم آیا به پیش کسی دیگر رفته یا نه.
هوش مصنوعی: چرا او که خود شخصیت برجستهای است رفته است، در حالی که مانند ضحاک هزاران خدمتکار دارد؟
هوش مصنوعی: سپس به او ضربههایی زد که به شدت آسیب دید و مثل کسی که از حال رفته باشد، بیحالش شد.
هوش مصنوعی: خانه و باغ و ایوان کاملاً پنهان و رازآلود است و هیچ چیز از آن بیرون نیست.
هوش مصنوعی: او به جستجوی ویس پرداخت، اما در هیچ کجای دنیا نتوانست چهره محبوب و دلربایش را پیدا کند.
هوش مصنوعی: او دید که عبایش در جایی افتاده، مانند جایی که کفش طلاییاش را گذاشته است.
هوش مصنوعی: هرگز فکر نمیکردی که آن ماه زیبای معشوق، به طرز دلربایی از داخل پرده بیرون بیاید و خود را نشان دهد.
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه بزرگ در باغی حضور پیدا کرد، در جلو او چراغها و شمعهای زیادی روشن شد.
هوش مصنوعی: ویس با دیدن شمعها، خوشحال شد و مثل کبوتران، دلش از جسدش جدا شد.
هوش مصنوعی: ای رامین، به پا خیز و فرار کن، زیرا پرهیز از دشمنان بهترین راه است.
هوش مصنوعی: مراقب باش که دیگر پیش من نیا، زیرا اینجا با وجود روشنایی، فضایی تاریک حکمفرماست.
هوش مصنوعی: سلطان به میدان میآید مانند شیری که ناگهان از پناه خود بیرون میجهد.
هوش مصنوعی: تو باید به من کمک کنی تا به رستگاری برسم، شاید این راه علاج دردهایم باشد.
هوش مصنوعی: هر دردی که بخواهی تحمل کنی و هر تلخی که بخواهی تجربه کنی، به خودت بستگی دارد.
هوش مصنوعی: چه درد و تلخی که من تجربه میکنم، اما امیدوارم همواره شادی و کامیابی نصیب تو شود.
هوش مصنوعی: اکنون مرا در پناه خدای پاک قرار بده، تا از این طوفان و سیل که در پیش است در امان باشم.
هوش مصنوعی: من به خاطر بدبیاریام، قصهای از تو دارم که پر از ضربات سنگین و رنجهاست.
هوش مصنوعی: من هرگز یک خرما بدون خار نخواهم خورد و نمیخواهم خوشیای را تجربه کنم که بدون درد و زحمت باشد.
هوش مصنوعی: دل رامین به قدری دچار苦یار شده که گویی روحش را از دست داده و حالتی مانند مرده پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: مانند چهرهای که در مکانی باقی مانده و توانش چه از دست و چه از پا به پایان رسیده است.
هوش مصنوعی: به خاطر ویس، زخمهایی بر دلش نشسته است، تو میگویی که گویی تیرکمان بر دلش رنجی وارد کرده است.
هوش مصنوعی: پس از آن، او از سمت دوستش بلند شد و نتوانست به هدف خود برسد. در نتیجه، به چاه افتاد و جانش از دام نجات یافت.
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که شاهی مثل او، که به مانند یک دام است، از درد جدایی در چاهی عمیق باشد؟
هوش مصنوعی: اگر از خطرات و مشکلات رهایی یابیم، ممکن است به جایی عمیق و خطرناک دیگر بیفتیم.
هوش مصنوعی: دوستی و ارتباط وقتی شکل میگیرد که هیچگونه دشمنی یا جدایی وجود نداشته باشد.
هوش مصنوعی: تمامی مشکلات و سختیها برای عاشق ساده است، چون اگر او از جدایی بترسد، جانش در خطر است.
هوش مصنوعی: هر نوع درد و رنجی که دل را آزار دهد، در صورتیکه آن بلا با یار و محبوب همراه باشد، برای او قابل تحمل و حتی خوار محسوب میشود.
هوش مصنوعی: مبادا کسی را عشق و محبت عمیقی دچارش کند، زیرا اگر این اتفاق بیفتد، ممکن است دوران جدایی و فراق نیز در پی داشته باشد.
هوش مصنوعی: زمانی که رامین از کنار ویس دور شد، مانند تیری که از کمان پرتاب میشود، با سرعت و شتاب خارج شد.
هوش مصنوعی: بر روی دیوار سادهای به قدری بلند شده که مانند صدای تیز تبر بر کوهستان است.
هوش مصنوعی: هنگامی که خوشی و نیکی از سوی دیگر ظاهر شد، به خوبی به دام افتاد و بسیار خوب جستجو کرد.
هوش مصنوعی: سمن بر ویس نشسته است و با یک زاری به او نگاه میکند که این حالت، از کشتن به مراتب بدتر است.
هوش مصنوعی: رامین به یاد محبوبش در زیر زلفهای سیاهش سر گذاشته و به آرامش رسیده است. دست نقرهای او نیز به همراهش است.
هوش مصنوعی: موهای پرپیچ و تاب او بر انگشتانش مانند یک ماهی میچرخند و این زیبایی دستش را آرام و دلربا نشان میدهد.
هوش مصنوعی: دل او برای ساقی میتپد و چشمانش مانند پیالهای است که مشتی از شراب خوشگوار را مینوشد و در عین حال به زیبایی و گلهای لاله توجه دارد.
هوش مصنوعی: دوستی با ظاهری زیبا و دلربا همچون زلفهای مشکیاش، دلنشین و جذاب است.
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلربای او مانند ماهی است که در حصاری قرار دارد، مانند باغی که در آن پادشاهان به خوبی زندگی میکنند.
هوش مصنوعی: پادشاه به نزدیکی بستر آن فرد آمد و در حالی که به او نگاه میکرد، در باغی که در آن قرار داشت، ماهی را دید که به زمین افتاده از آسمان.
هوش مصنوعی: او را بیدار کنید، چرا که مدت زمان زیادی از خوابش گذشته و اکنون باید بیدار شود.
هوش مصنوعی: او چنان از درد جدایی بیخبر و غمگین بود که انگار جانش به خاطر معشوقش از دست رفته است.
هوش مصنوعی: سلطان قدرتمند، سربازان و نگهبانان خود را به همه سمتها فرستاده است، هم به صورت پیاده و هم سواره.
هوش مصنوعی: آنها به هر سمتی رفته و حتی در راههای بیروح، تمام باغ را جستجو کردند.
هوش مصنوعی: در باغ هیچ جانوری دیده نشد، جز روی شاخههای درختان، پرندگانی که آواز میخواندند.
هوش مصنوعی: درختان بار دیگر مورد بررسی قرار گرفتند و در میان هر یک از درختان نگاهی انداختند.
هوش مصنوعی: آنها به شدت در جستجوی رامین بودند و در این تلاش از هر طریقی استفاده کردند، ولی نمیدانستند که او چگونه و از کجا میتواند از دیوار عبور کند.
هوش مصنوعی: پادشاه با ویس گفت که از گل سرخ چیزی نگو، تا ببینیم وضعیت تو چه خواهد بود.
هوش مصنوعی: من در دلم بر تو قفل کردهام و با میخِ محکم، روزنههای همهی سقفها و دیوارها را بستهام.
هوش مصنوعی: وقتی من رفتم، تو در شب بیداری مانند پرندهای از خانهام پرواز کردی.
هوش مصنوعی: هیچ استاد یا ماهری نمیتواند به وسیله جادو، نیرنگ یا قدرت بر فردی که مانند دیو است، تسلط پیدا کند و او را به تسلیم وادارد.
هوش مصنوعی: عبارت به این معناست که عقل و خرد وقتی از تو دور باشد، مانند آسمانی است که از تو دور است، اما وقتی که به تو نزدیک میشود، به مانند جانی است که در درونت وجود دارد.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه بخت تو بد است، دو گوش و چشم ناتوان داری و نمیتوانی خوب بشنوی و ببینی.
هوش مصنوعی: نشستن و صحبت کردن با تو، بیفایده و بیثمری است، مثل اینکه در دیگی پر از آشغال بخواهم چیزی بگویم یا همچون پایی که در گل گیر کرده، هیچ ارزشی ندارد.
هوش مصنوعی: اگر من نصیحت تو را بپذیرم، عقل و خرد من از وجودم فاصله میگیرد و بیزار میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که با تو سخن میگویم و نصیحتی را مطرح میکنم، زبانم بر کلامی که میزنم ظلم و ستم میکند.
هوش مصنوعی: از شدت عشق تو، بدیها و دردها برای من به وجود آمده است. نه اینکه فقط یکی دو بار تو را ببینم، بلکه هر بار که تو را میبینم، مانند آهوها در دل من هزاران احساس زنده میشود.
هوش مصنوعی: به حقیقت، یادگاری از نیکی و فضیلت تو که همواره از خود نشان میدهی.
هوش مصنوعی: اگر کسی در حضور تو به زیبایی خود بپردازد، جانت از دیدن او به شدت ناله میکند.
هوش مصنوعی: اگر خوبی را مشاهده کنی، دل پاکی را هم پیدا خواهی کرد.
هوش مصنوعی: اگر با دقت به حقیقت نگاه کنی، دشمنیهای تو را از بین میبرد.
هوش مصنوعی: تو موجودی ترسناک و خطرناک هستی، اما در عین حال به وضوح قابل مشاهدهای. تو همچون یک غول به نظر میرسی، اما مثل یک نقش زیبا و دلنشین هم هستی.
هوش مصنوعی: خانه دینداری را تو با نیکی و محبت آتش میزنی و چشمان کسی که نام نیک دارد را تو با رفتار خوب خود میپوشانی.
هوش مصنوعی: هیچکس را بیشرمتر از تو نمیشناسم، یا شاید خودم که نسبت به تو مهربانم.
هوش مصنوعی: آیا دیو زشتی به تو گفته است که اگر زشت باشی، میتوانی بهشتی شوی؟
هوش مصنوعی: نه تو مانند باد هستی، نه مانند دوستی که به تو محبت ورزد، نه مانند مادری دلسوز، و نه مانند کسی که یار و همراه تو باشد.
هوش مصنوعی: من به جان خودم قسم میخورم که اگر خون تو بریزد، هیچ عذابی برای من نخواهد داشت، چون عمر تو بر دوش بسیاری دیگر سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: من جز با شمشیرم نمیتوانم به تو کمک کنم، زیرا مرگ تو را برطرف میسازد و من میتوانم تو را به این حال درآورم.
هوش مصنوعی: همین حالا جان تو را با خنجر میستانم، ولی از تو نمیگذرم و تو را نجات میدهم.
هوش مصنوعی: پس از آنکه اژدهای جانسوز او، با دقت و نیرومندی، رشته گیسوانش را به چنگ آورد.
هوش مصنوعی: در یک دستش آب پرندگان را داده و در دست دیگرش مشک سیاهی را نگه داشته است.
هوش مصنوعی: پرندهای را مشاهده کرد که از آب و آهن فرار میکرد و همچنین کمند و دامش را از عطر مشک و عنبر میدید.
هوش مصنوعی: ماه را خواست که از پیامبری جدا شود و گلش را دوباره با گل زینت بخشد.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به تصویرکشی از احساسی عمیق و پر از درد اشاره میکند. او میگوید که عشق و دلتنگی برای معشوق به قدری شدید است که مانند شمشیری بر سر او فرود میآید. در این حالت، از تاثیر دلتنگی و جدایی معشوق بر روح و دل، احساس درد و رنج به وجود میآید. به عبارتی، او متوجه میشود که وقتی عشق واقعی در میان باشد، درد جدایی به مراتب کمتر از زمانی است که بخواهد به هجران معشوق فکر کند.
هوش مصنوعی: سردار زرد به پادشاه بزرگان گفت: ای پادشاه، با خوشی و رضایت زندگی کن و از آرزوهای خوب و خوبخواهان بهرهمند باش.
هوش مصنوعی: اگر خون این خانم را بریزی، به درد خودت هم درمان نمیکنی.
هوش مصنوعی: اگر سر بریده شود، دیگر رشد نمیکند، چون هیچ دانشمندی از خون نخواهد نوشید. درواقع، وقتی چیزی از بین برود، دیگر نمیتواند زندگی جدیدی داشته باشد.
هوش مصنوعی: بسیاری از روزها در دنیا وجود دارد که صورت زیبایی مانند این دیگر به دنیا نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: وقتی یاد چهرهی زیبا و دلربایش به ذهنت میآید، بیشتر از این موهای افسونگرش به دور خود میپیچی.
هوش مصنوعی: در بهشت، چنین زیبایی را نخواهی یافت و در این دنیا نیز به همین شکل، نمیتوانی زیباییهای او را تجربه کنی.
هوش مصنوعی: اگر پشیمان شوی، فایدهای ندارد و هر چه اشک بریزی، باز هم تأثیری نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: من یک بار از جداییاش آزادموندم و دیگر فکر نمیکنم که دوباره به این تجربه نیاز داشته باشم.
هوش مصنوعی: اگر رنگ منکر برایت خوشایند است، به حاضرم دست دیگرم را هم به تو بدهم.
هوش مصنوعی: وقتی او از تو دور شد، آن چهره زیبا و دلنشینش را دیدم و متوجه شدم که چگونه به خاطر عشقش به تو بود.
هوش مصنوعی: گاهی در کنار آهوان در دشت و صحرا بودی و گاهی در کنار ماهیان در دریا.
هوش مصنوعی: گاهی در دل بیابان با طبعی بیخبر و دور از زندگی بودهای و گاهی هم در میان طبیعت و زیباییها با وجودی شجاع و قوی.
هوش مصنوعی: تو آن درد و رنجی را که به خاطر عشقش بر تو گذشته فراموش کردهای و ما را هم فراموش کردهای.
هوش مصنوعی: ما از آزار تو رنج میکشیم در حالی که تو هم به خاطر ما در زحمت و ناراحتی هستی. این تبادل رنج و مرارت میان ما و تو چه اندازه عذابآور است!
هوش مصنوعی: به یاد بیاور که کجا آن پیمان و سوگند را که بر عهده گرفتی، فراموش کردی و به آن پشت کردی در برابر خداوند.
هوش مصنوعی: از خوردن مایخود در دربار مراقب باش، زیرا ممکن است روزی این خورشید، عمر تو را دچار مشکل کند.
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش حرمتها و احترامهایی که شهر برای تو دارد و همچنین خدمات و زحماتی که ویرو برای تو انجام داده است.
هوش مصنوعی: اگر روزی یکی از گناهها را در کسی看到، بدان که ممکن است خود او امروز گناهی مرتکب نشده باشد. این به بیان این نکته اشاره دارد که نباید به سرعت قضاوت کرد، زیرا شرایط و زمان همه چیز را تغییر میدهد.
هوش مصنوعی: اگر در باغی که در خواب به سر میبرد، تنها بمانیم، این نشانه عجیبی نیست که در میان مردم وجود داشته باشد.
هوش مصنوعی: چرا بر کسی که خود گناهی نمیکند، بار گناهی را مینهیم؟
هوش مصنوعی: این باغ زیبا به پروین منتقل شده و دیوار آن با میخهای فولادی تقویت شده است.
هوش مصنوعی: اگر در باغ تماشایی با کسی بدی کردی، در این لحظه بهتر است که برگردی و از آنجا بروی.
هوش مصنوعی: نه اسب میتواند از این زین بپرد و نه دیو میتواند این بند را پاره کند.
هوش مصنوعی: شاید به خاطر دلتنگی به این باغ آمدهای و حالا خودت بر دل داغی که داری، داغ دیگری گذاشتی.
هوش مصنوعی: از او بپرس که حالش چطور بوده است، سپس با حرفی ملایم او را آرام کن.
هوش مصنوعی: اگر این خنجر بر دل محبوب ویس فرود آید، از آن زخم، درد تو بیشتر خواهد شد.
هوش مصنوعی: به خاطر سخنان ناپسند و نالههای بیپایه، دل شاه به آن بت زیبا گرایش پیدا کرد.
هوش مصنوعی: چند حلقه از موهای او جدا کرد و با بریدن این موها خوشحال شد.
هوش مصنوعی: او دستش را گرفت و به درون اتاقی برد که در آنجا، به خاطر زیباییاش، همچون گلستانی سرسبز به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: به خداوند جهان سوگند که امشب، وقتی که از این همه قید و بند رها شوم.
هوش مصنوعی: در این باغ نه پرندهای وجود دارد، نه تیری و نه بادی که از روی شبستان به آنجا بیفتد.
هوش مصنوعی: در دلم هوای شک و تردید به وجود آمد؛ گویی تو به خوبی میدانی که در کارهایت نیرنگ و فریب به کار میبری.
هوش مصنوعی: کسی باید باشد که بتواند جادو و افسون خوبی را یاد بگیرد، وگرنه هیچکس نمیتواند چنین کاری را انجام دهد.
هوش مصنوعی: انسانی به نام سمن به ویس میگوید که خداوند همواره کارهای من را به خوبی انجام میدهد.
هوش مصنوعی: اگر تو زشتی نشان بدهی، خداوند با سلیقه نیکو و زیبا مینماید.
هوش مصنوعی: گاهی جان من را از آسیب تو نجات میدهی و گاهی به خاطر تو از جانم میگذرم.
هوش مصنوعی: تو همچون کاهی (چیزی ناچیز) هستی و خداوند (یزدان) بر ارزش تو میافزاید. تو در زنجیر هستی و خداوند (دادار) تو را آزاد میکند.
هوش مصنوعی: چرا مرا دشمن و بدخواه خود میدانی؟ تو در واقع با خداوند میجنگی، نه با من.
هوش مصنوعی: هر کجا که او باشد، هر کاری که تو انجام میدهی، به دردش میخورد.
هوش مصنوعی: گاهی در مکانهایی نامناسب ظاهر میشوی و گاهی در جاهای مقدس. sometimes you show your boldness و sometimes you reveal your worth.
هوش مصنوعی: خدایا، در سختی و مشکلاتی که برایت ایجاد شده، مرا از این همه محدودیت و اسارت نجات بده.
هوش مصنوعی: اگر تو با من دشمنی کنی، جان من برای تو کافی است و اگر تو پادشاهی باشی، خانه من برای تو کافی است.
هوش مصنوعی: این فرد به اندازهای مهربان و قوی است که نه تنها به داد و helping افراد نیازمند میرسد، بلکه حتی به تنهایی هم میتواند حمایت و یاری ارائه دهد.
هوش مصنوعی: وقتی من دلتنگ و غمگین بودم، در خانهات به تو شکایت کردم از ظلم و ستمهایت.
هوش مصنوعی: من در دل گرفته و در حال ناله، از ستمهای تو به خداوند شکایت کردم و از درد و غم خود صحبت کردم.
هوش مصنوعی: در خواب، صدایی از جوانی زیبا که لباس سبز بر تن دارد به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: مرا از کاخ تاریکی به آرامش و راحتی در باغ و گلستان منتقل کردند تا استراحت کنم.
هوش مصنوعی: امشب از قید و بند تو آزاد شدم بهگونهای که انگار در بدنم مویی هم احساس ناراحتی نمیکند.
هوش مصنوعی: بستر من از گل نسرین و سوسن ساخته شده و رامین، که جهان را روشن میکند، در کنار من است.
هوش مصنوعی: ما هر دو همیشه خوشحال و شاد بودیم و با یکدیگر رازهای خود را میگفتیم.
هوش مصنوعی: بدان که خوشی در دل خود چرت میزند، ولی ما همچنان در گل و نسرین شکوفا هستیم.
هوش مصنوعی: وقتی از خواب شیرین بیدار شدم، از آن شادی به حالتی ناخوشایند افتادم.
هوش مصنوعی: تو را دیدم مانند شیری خروشان که همچون آتش شمشیر تیزی را بالا بردهای.
هوش مصنوعی: اگر به چیزی ایمان داشته باشی، به گونهای دیگر خواهد بود؛ وگرنه اگر باور نداشته باشی، حتی در خواب هم نمیتوانی با آن روح همراه شوی.
هوش مصنوعی: اگر تو به من ظلم نکردهای، خودت میدانی که نمیتوان بر کسی که خواب است، به وسیله قلم نوشت.
هوش مصنوعی: شاه این سخن را از او پذیرفت که او هرگز دروغ نگفته و با چهرهای زیبا سخن میگوید.
هوش مصنوعی: او به خاطر اشتباهاتش بسیار عذرخواهی کرده و همچنان بر گذشته و مشکلاتی که داشته، غمگین است.
هوش مصنوعی: به ویس و دایه چیزی بینهایت و بیپایان عطا کرد و به آنها جامهای باارزش و جواهرات گرانبها بخشید.
هوش مصنوعی: شما به سادگی از مشکلات و سختیها عبور کردید و در عوض، آرامش و خوشبختی را به دست آوردید.
هوش مصنوعی: دل انسان به گونهای است که نمیتواند شادیها و غمهای فراموششده را به خاطر بیاورد.
هوش مصنوعی: روزی خواهد آمد که از تو به خاطر حال و روزت شکایت خواهند کرد و روزی نیز خواهد بود که از نبودنت غصه خواهند خورد.
هوش مصنوعی: نباید به گذشته و آنچه از دست رفته، افسوس خورد یا ناراحتی کرد. این کار تنها به درد و رنج بیشتر منجر میشود.
هوش مصنوعی: نه اندوه تو در دی به تو میرسد، نه غم و ناراحتیات در فردا ادامه پیدا میکند.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی زندگیات را با شادی و موفقیت سپری کنی، بدان که در نهایت عمر تو فقط به یک روز خلاصه میشود.
هوش مصنوعی: اگر در زندگی با مشکلاتی روبرو شدی و دنبال نتیجهای خوب هستی، بدان که روزی فرا میرسد که آنچه میخواهی به دست میآوری.
هوش مصنوعی: بهتر است که با لذت و شادی زندگی کنی و روزهای خوش را از عمر خود برگزینی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.