گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو خواهد بود روز برف و باران

پدید آید نشان از بامدادان

هوا از ابر بستن تیره گردد

ز باد تند گیتی خیره گردد

چو فُرقت خواهد افگندن زمانه

پدید آرد ز پیش او را بهانه

کرا خواهد گرفتن تن به فرجام

ز پیش تب شکستن گیرد اندام

چو رامین سیر گشت از رنج دیدن

شب و روز از پی جانان دویدن

به دامی اوفتادن هر زمانی

شنیدن سرزنش از هر زبانی

به شاهنشاه پیغامی فرستاد

که خواهم شد به بوم ماه‌آباد

تنم را دردمندی می‌گدازد

بود کم آن هوا بهتر بسازد

همی خواهم ز شاهنشاه موبد

که من باشم در آن کشور سپهبد

مگر یابم نشان تندرستی

رها گردد تنم از رنج و سستی

به دشت و کوه بر، من چندگاهی

بجویم خوشترین نخچیرگاهی

گهی گیرم به یوزان غُرم و آهو

گهی گیرم به بازان کبگ و تیهو

گوزن کوهی از کوه اندر آرم

به هامون یوز را بر وی گمارم

تذروان را به بازان آزمایم

سگان را نیز بر غرمان گشایم

هر آنگاهی که فرماید شهنشاه

به چشم و سر دوان آیم به درگاه

خوش آمد شاه را پیغام رامین

بداد از پادشاهی کام رامین

ری و گرگان و کوهستان بدو داد

به شاهی مهر و منشورش فرستاد

چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی

ز ناگه مرد بی ره گشت راهی

به پیش ویس شد کاو را ببیند

چو او را دیده باشد برنشیند

چو پیش ویس شد بر تخت بنشست

بر افشاند آن بت خندان برو دست

بگفت از جای شاهنشاه برخیر

چو که باشی ز جای مه بپرهیز

ترا بر جای شاهنشاه نشستن

چنان باشد که گاه او بجستن

ترا این کار جستن سخت زو دست

مگر این راه بد دیوت نموده‌ست

ز پیش وی دژم بر خاست رامین

کننده زیر لب بر بخت نفرین

همی گفت ای دل نادان و ناراست

نگه کن تا نهیبت از کجا خاست

ز مهر ویس چندان رنج دیدی

کنون بنگر که از وی چه شنیدی

مبادا کس که از زن مهر جوید

که از شوره بیابان گل نروید

بود مهر زنان همچون دم خر

نگردد آن ز پیمودن فزونتر

بپیمودم دم خر چند گاهی

گرفتم بر هوای دیو راهی

سپاس از ایزد دادار دارم

که اکنون چشم و دل بیدار دارم

هنر را باز دانستم ز آهو

همیدون زشت را از نغز و نیکو

چرا بیهوده گم کردم جوانی

چرا بر باد دادم زندگانی

دریغا آن گذشته روزگارم

دریغا آن دل امیدوارم

به دست خود گلوی خود بریدن

به از بیغارهٔ ناکس شنیدن

سرایی کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هر چه ویران‌تر شود زود

جدایی را پدید آمد بهانه

غمانم را پدید آمد کرانه

چنین بیغاره از بهر بریدن

به صد گوهر ببایستم خریدن

به هنگام آمد این بیغارهٔ سرد

که باری زو دلم را سردتر کرد

چو من زو دل همی خواهم بریدن

چرا نالم ز بیغاره شنیدن

کنون کم داد دولت رایگانی

گریز ای دل ز سختی تا توانی

گریز ای دل ز آسیب زمانه

گریز ای دل ز ننگ جاودانه

دلا بگریز تا خونم نریزی

گر اکنون نه گریزی کی گریزی

درین اندیشه مانده رام را دل

چو ریشه بود آگنده به پلپل

سمنبر ویس چون او را دژم دید

دل خود را پر از پیکان غم دید

پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار

کز آن گفتار شد رامین دل‌آزار

ز گنج شاهوار آورد بیرون

به زر کرده صد و سی تخت مدهون

دریشان جامهای بسته رنگین

همه منسوج روم و ششتر و چین

به پیکر هر یکی همچون بهاری

برو کرده دگرگونه نگاری

به خوبی هر یکی چون بخت رامین

فرستاد آن همه زی تخت رامین

پس او را جامها پوشید شهوار

قبای لاله‌گون و لعل‌دستار

به نقش لعل در وی بافته زر

چو روی بیدل و رخسار دلبر

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به تنها هر دوان در باغ رفتند

زمانی خرمی کردند و بازی

بپیچیده به هم هر دو نیازی

ز رنگ روی ایشان باغ رنگین

ز بوی زلف ایشان باد مشکین

گه از پیوند و بازی هر دو خندان

گه از درد جدایی هر دو گریان

سمنبر ویس کرده دیده خونبار

رخان همرنگ خون‌آلوده دینار

عقیق دو لبش پیروز گشته

جهان بر حال او دلسوز گشته

یکی چشم و هزار ابر گهربار

یکی جان و هزاران گونه تیمار

به مشک آلوده فندق گل شخوده

ز خون آلوده نرگس دُر نموده

همی گفت ای گرامی بی وفا یار

چرا روزم کنی همچون شب تار

نه این گفتی مرا روز نخستین

نه این بستی تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما خود چند رفته‌ست

که دلت از مهر ما سیری گرفته‌ست

همان ویسم همان خورشید پیکر

همان سرو سهی و یاسمین‌بر

بجز مهر و وفا از من چه دیدی

که یکباره دل از مهرم بریدی

اگر مهر نُوت گشته‌ست پیدا

کهن مهر مرا مفگن به دریا

مکن رامین جفای هجر با من

مکن رامین مرا با کام دشمن

مکن رامین که بازآیی پشیمان

گسسته دوستی بشکسته پیمان

چو روی خویش از پیشم بتابی

به جان دیدار من جویی نیابی

به دل با درد هجرانم نتابی

چو بازآیی مرا دشوار یابی

کنون گرگی و آنگه میش باشی

وزین عُجب و منی درویش باشی

چو زیر چنگ پیش من بنالی

دو رخ بر خاک پای من بمالی

ز من بینی همین غم کز تو دیدم

چشی از من همین کز تو چشیدم

همین گُشی کنم با تو همین ناز

به نیک و بد مکافاتت کنم باز

جوابش داد رامین سخن‌دان

که از راز من آگاهست یزدان

همی دانی که از تو ناشکیبم

و لیک از دشمنانت با نهیبم

جهان از بهر تو شد دشمن من

ز من بیزار شد پیراهم من

پلنگ من شده‌ست آهو به صحرا

نهنگ من شده‌ست ماهی به دریا

نتابد مهر بر من جز به خواری

نبارد ابر بر من جز به زاری

ز بس بیغاره کز مردم شنیدم

قیامت را درین گیتی بدیدم

همی ترسم ز دلخواهان و یاران

چنان کز دشمنان و کینه داران

ز دست هر که گیرم شربتی آب

همی ترسم که آن زهری بود ناب

به خواب اندر همه شمشیر بینم

پلنگ و اژدها و شیر بینم

همی ترسم که شاهنشاه پنهان

به یک نیرنگ بستاند ز من جان

هر آنگاهی که خود جانم نباشد

به گیتی چون تو جانانم نباشد

هر آنگاهی که بستانند جانم

ز کار خویش و کار تو بمانم

چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان

و با چان در بر من چون تو جانان

پس آن بهتر که جان بر جای دارم

به جان مهر ترا بر پای داری

به گیتی نیز شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

چه باشد گر بود سالی جدایی

وزان پس جاودانه آشنایی

جهان را چند گونه رنگ و بندست

که داند باز کاو را بند چندست

چه دانی کز پس تیره جدایی

چه مایه بود خواهد روشنایی

اگر چه دردمند روزگارم

به درمانش همی امید دارم

اگر چه مستمند سال و ماهم

امید از روز پیروزی نکاهم

خدای ما که با عدلست و دادست

همه کس را چنین آمید داده‌ست

که روز رنج و سختی درگذاریم

پس او را ناز و شادی در پس آریم

مرا تا جان بود اومید باشد

که روزی جفت من خورشید باشد

توی خورشید و تا رویت نباشد

جهانم جز چنان مویت نباشد

بسی سختی بدیدم از زمانه

مر آن را پاک مهر تو بهانه

چنان دانم که این سختی پسینست

دلم زین پس به شادی بر یقینست

گشاده آنگهی گردد همه کار

که سختی بیش آرد بند و مسمار

گشاید باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران

سمنبر ویس گفت آری چنینست

و لیکن بخت من با من به کینست

نپندارم که چون یارم رباید

دگر ره روی او یا من نماید

از آن ترسم که تو روزی به گوراب

ببینی دختری چون دُر خوشاب

به بالا سرو و سروش یاسمن بر

به جهره ماه و ماهش مشک پرور

پس آزرم وفای من نداری

دل بی مهر خویش او را سپاری

نگر تا نگذری هرگز به گوراب

که آنجا دل همی گردد چو دولاب

ز بس خوبان و مهرویان که بینی

ندانی زان کدامین برگزینی

چو روی خویش مردم را نمایند

به روی و موی زیبا دل ربایند

چنان چون باد هنگام بهاران

رباید برگ گل از شاخساران

بگیرندت به زلف و چشم جادو

چو گیرد شیر گور و یوز آهو

اگر داری هزاران دل چو سندان

بمانی بی دل از دیدار ایشان

و گر تو پیشه داری دیو بستن

ندانی خود ازیشان باز رستن

جهان افروز رامین گفت اگر ماه

بیاید گرد من گردد یکی ماه

سهیلش یاره باشد تاج خورشید

سماکش عقد باشد طوق ناهید

همه گفتار او باشد به فرهنگ

همه کردار او باشد به نیرنگ

لبانش نوش باشد بوسه دارو

رخانش فتنه باشد چشم جادو

دهد دیدنش پیران را جوانی

لبانش مردگان را زندگانی

به جان تو که مهر تو نکاهم

به جای مهر تو مهری نخواهم

ز بهر تو مرا دایه فزونتر

ز ماهی با چنان اورنگ و زیور

پس آنگه یکدگر را بوسه دادند

هزاران بار رخ بر رخ نهادند

دو چشم خویش خونین رود کردند

چو یکدگر همی پدرود کردند

چو آه حسرت از دل بر کشیدند

به گردون بر همی آذر کشیدند

چو سیل فرقت از دیده براندند

به دست اندر همی گوهر فشاندند

هوا دوزخ شد از بس آه ایشان

زمین از اشکشان دریای عمان

دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند

میان دوزخ و دریا بماندند

چو رامین بر نشست و رخت بر داشت

ز روی صبر ویسه پرده برداشت

قضا از قامت ویسه کمان ساخت

که رامین را چو تیر از وی بینداخت

شده رامین چو تیری دور پر تاب

کمان بر جای و تیر آلوده خوناب

همی نالید ویسه در جدایی

شکیب از من جدا شد تا تو آیی

قضای بد ترا در ره فگنده

هوای دل مرا در چه فگنده

نگارا تا تو باشی مانده در راه

هوا جوی تو باشد مانده در چاه

چه بختست این که گم بادا چنین بخت

گهم بر خاک دارد گاه بر تخت

به چندان غم بیاگند این دل تنگ

که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ

چو دریا کرد چشمم را ز بس نم

چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم

سزد گر خواب در چشمم نیاید

سزد گر صبر در جانم نپاید

به دریا در، که یارد بود مادام

به دوزخ در، که آرد کرد آرام

چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد

که گویم دشمن من همچو من باد

چو از درگه به راه افتاده رامین

به پروین شد خروش نای رویین

چو ابر تیره شد گرد سواران

که او را اشک رامین بود باران

اگر چه بود آزرده ز دلبر

کجا داغ جفا بودش به دل بر

همی پیچید بر درد جدایی

نشسته بر رخان گرد جدایی

نباشد هیچ عاشق را صبوری

بخاصه روز هجر و گاه دوری

چو باشد در جدایی دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا