بخش ۴۰ - نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود
چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بی غم
گناه رفته را پوزش نمودند
به پوزش کینه را از دل زدودند
شه شاهان به پیروزی یکی روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روی ویس در وی لعل باده
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روی هر دو کام دل همی راند
نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز شادی بر سر آب آمدی سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتی
که روی ویس مثل گل شکفتی
مدار ای خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینی نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندی
ز دل منمای چندین مستمندی
زمانی دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تیمار
اگر ماندهاست لختی زندگانی
سر آید رنجهای این جهانی
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزی دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشی
وزین اندیشها آزاد باشی
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را می در سر آویخت
خرد را مغز او با می برآمیخت
ز رامین خوش سرودی خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
دگر باره سرودی گفت رامین
که از دل برگرفت اندوه دیرین
رونده سرو دیدم بوستانی
سخنور ماه دیدم آسمانی
شکفته باغ دیدم نوبهاری
سزای آنکه در وی مهر کاری
گلی دیدم درو اردیبهشتی
نسیم و رنگ او هر دو بهشتی
به گاه غم سزای غمگساری
گه شادی سزای شاد خواری
سپردم دل به مهرش جاودانی
ز هر کاری گزیدم باغبانی
همی گردم میان لالهزارش
همی بینم شکفته نو بهارش
من اندر باغ روز و شاب مجاور
بد اندیشم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کس آن دهد یزدان که شاید
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادهست یزدان
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادی گشت عشق اندر دلش نو
دریغ هجر ویس از دلْش برخاست
ز ویس ماه پیکر جام مِیْ خواست
بدان کز مِیْ کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی
سمنبر ویس گفت ای شاه شاهان
به شادی زی به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزی چنین باد
همه کارت سزای آفرین باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکی آفرین بر شاه کردن
سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادی ساعتی با ما نشیند
اگر فرمان دهد پیروزگر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
به بزم شاه خوانیمش زمانی
که چون او نیست شه را مهربانی
پس آنگه دایه را زی شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسی نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو مِیْ ده
که مِیْ خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادی مِیْ همی داد و همی خورد
می اندر مغز او بنمود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور
چو ویس لاله رخ را می همی داد
نهان از شاه گفتش ای پریزاد
به شادی و به رامش خور می ناب
که کِشت عشق را از مِیْ دهیم آب
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
همی تا جان ما بر جای باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
تو از من شاد باشی من ز تو شاد
مرا تو یاد باشی من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشی باد
دل موبد ز تیمار آتشی باد
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایی که می گفتند پنهان
شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردی داشت دل را آرمیده
به دایه گفت دایه مِیْ تو بگسار
به رامین گفت رامین چنگ بردار
سرود عاشقان بر چنگ بِسْرای
سخن کم گوی و شادیمان بیفزای
وزان پس داد دایه می بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی ز روی من فروشوی
می گلگون کند گلگون رخانم
زداید زنگ اندیشه ز جانم
چو باشد رنگ رویم ارغوانی
نداند دشمنم درد نهانی
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روز و شب مست و خرابم
که جز مستی دگر چاره نیابم
چه خوشی باشد آن میخوارگی را
کزو درمان کنی بیچارگی را
همیسه مست باشم مِیْ گسارم
بدان تا از غم آگاهی ندارم
خبر دارد تو گویی ماهرویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همی بستاند از من عشق جانم
خدایا چارهٔ بیچارگانی
مرا و جز مرا چاره تو دانی
چنان کز شب برآری روز روشن
ازین محنت برآری شادی من
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همی از نالهٔ او نرم شد سنگ
اگر چه داشت مهر دل نهانی
پدید آمد نهانی را نشانی
دلی در تفّ آتش مانده ناکام
چگونه یافتی در آتش آرام
چو مستی جفت شد با مهربانی
دو آتش را فروزنده جوانی
دل رامین صبوری چون نمودی
به چونان جای چون بر جای بودی
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر
نباشد بس عجب گر زو نشانی
پدید آید ز حال مهربانی
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از می مست شد پیروزگر شاه
به شادی در شبستان رفت با ماه
به جای خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستی مرو را سرزنش کرد
بدو گفت ای دریغ این خوبرویی
که با او نیست لختی مهرجویی
تو چون زیبا درختی آبداری
شکفته نغز در باغ بهاری
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد درچشیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
بسی شوخان بی شرمان بدیدم
یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونهگونه دوستگانان
ندیدم چون تو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی
نشسته راست پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید
همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
کلوخی را که او در پس نشیند
مرو را چون کُهِ البرز بیند
شما هر دو به عشق اندر چندینید
خوشی بینید و رسوایی نبینید
مباش ای بت چنین گستاخ بر من
که گستاخی کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزی پادشا خر
مکن گستاخی و منشین برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سرکش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیری
مکن با آتش سوزان دلیری
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بی آرام باشد
اگر چه آب او را رام یابی
چو برجوشد تو با جوشش نتابی
مکن با من چنین گستاخواری
که تو با خشم من طاقت نداری
مکن بنیاد این بررفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
من از مهرت بسی سختی بدیدم
ز هجرانت بسی تلخی چشیدم
مرا تا کی بدین سان بسته داری
به تیغ کین دلم را خسته داری
مکن با من چنین نامهربانی
کجا زین هم ترا دارد زیانی
اگر روزی ز بندم برگشایی
ستیزه بفگنی مهرم نمایی
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادی هرچه داری
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشی آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشی مایهٔ تخت و نگینم
ترا باشد همه شاهی و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
چو بشنید این سخنها ویس دلکش
فتاد اندر دلش سوزنده آتش
دلش آن شاه بیدل را ببخشود
جوابش را به شیرینی بیالود
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
مَبُرّاد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پای تو جهانبین
که خاک پای تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپنداری که هرگز
به من خرم بود رامین گر بز
مرا در پیش چون تو آفتابی
چرا جویم فروغ ماهتابی
توی دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدی و شاهان گل ببارند
اگر من پرستاری را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
نگر تا در دل اندیشه نداری
که تو بینی ز من زنهار خواری
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بی جان زیست نتوان
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها بودنی بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور
یکی بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستی در ربودش خواب شیرین
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش بار
گهی زان کرد اندیشه گهی زین
نبودش هیچ کس همتای رامین
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
شبی تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
سراپرده کشیده ابر دی ماه
چو روی ویس گشته پردگی ماه
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روی ویس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روی دلبر
هنی آمد به مغزش بوی دلبر
چو با دلبر نبودش روی پیوند
به بوی جانفزایش بود خرسند
چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
ازان ترسد که روزی بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت
چو رامین چند گه بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطرهای صد رود گشتی
از آن آتش یکی اخگر نکشتی
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبهٔ جفت
غریوان با دل نالان همی گفت
نگارینا روا داری بدین سان
تو در خانه من اندر برف و باران
تو دیگر دوست را در برگرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بی کس و بی یار مانده
دو پای اندر گل تیمار مانده
تو در خوابی و آگاهی نداری
که عاشق چون همی گرید به زاری
ببار ای برف برف بر جان من آتش
که بی دل را همه رنجی بود خوش
گر آهی بر زنم ابرت بسوزد
جهان همواره ز آتش برفروزد
الا ای باد تندی کن زمانی
در آن تندی به هم بر زن جهانی
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
به گوشش درفگن آواز زارم
بگو با وی که من چون دل فگارم
به تنهایی نشسته بر چه حالم
به برف اندر به کام بد سگالم
مگر لختی دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر
چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاری رام
شتاب دوستی در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد
همی تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتی بی شکیب و بی روان بود
فرود آمد به زودی دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام
نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا
جرا یکباره بر من چیر گشتی
چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
من آنم در وفا و مهربانی
که تو دیدی، چرا پس تو نه آنی
من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا
تو در شادی و من در رنج و تیمار
تو با خوشی و من با درد و آزار
مگر دادارمان قسمت چنین کرد
ترا آسودگی داد و مرا درد
اگر یزدان همه کامی ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد
ازو خواهم که هر کامی بیابی
که تو نازک دلی غم برنتابی
مرا باید همیشه بندگی کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد
تو شادی کن که شادی را سزایی
بران کامت که بر من پادشایی
همی دانی که من چون مستمندم
به دل در بند آن مشکین کمندم
شب تاریک و من بی صبر و بی کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام
چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
به دیدارت همی امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم
شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
به سرمای جنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز
مرا بنمای روی جان فزایت
به من برسای زلف مشکسایت
بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو به هم به
دلم در مهر تو گمراه گشتهست
براهم بر فراقت چاه گشتهست
به درد من مشو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاده مپسند
گر امیدم ز دیدارت ببری
هم اکنون پردهٔ صبرم بدری
مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفایت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بی آتش بجوشید
به دایه گفت چار من تو دانی
مرا از دست موبد چون رهانی
که او خفتهست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند
ترا با وی بباید جفت ناچار
بر آیینی که خسپد یار با یار
بدو کن پشت و رو از وی بگردان
که او مستست و باشد مست نادان
تن تو بر تن من نیک ماند
اگر بپسایدت کی باز داند
بدان مستی و بیهوشی همی کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوی بگذاشت
به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم
بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب
سیه روباهی از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه برکند
گل و نرگس به هم دیدی به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
به سان مشتری پیوسته با ماه
ویا چون دانشی پیوسته با جاه
زمین پر لاله بود از روی ایشان
هوا پر مشک بود از بوی ایشان
برفت ابر و پدید آمد ستاره
همانا شد به بازیشان نظاره
هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهربار
دو عاشق در خوشی همراز گشته
به خوشی هر دوان انباز گشته
گهی بودی ز دست ویسه بالین
گهی از دست مهرافزای رامین
تو گفتی شیر و می بودند در هم
ویا بر هم فگنده خز و ملحم
بپیچیده به هم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچید یار با یار
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجیدی میان هر دوان موی
همه شب هر دوان در راز بودند
گهی در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند
چو از مستی در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
چه مانستی به ویسه دایهٔ پیر
کجا باشد کمان مانندهٔ تیر
به دستش دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خروشان گشته چون ابر
گرفته دست آن چادو همی گفت
چه دیوی تو که هستی در برم جفت
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتاد پیوند
بسی از پیشکاران سرایی
چراغ و شمع جست و روشایی
بسی پرسید وی را تو کدامی
بگو نا تو چه چیزی و چه نامی
نه دایه هیچگونه پاسخش داد
نه کس بشنید چندان بانگ و فریاد
مگر رامین که بود اندر بر یاد
بخفته یار او او مانده بیدار
همی بوسید بیجاده به شکر
همی بارید بر گلنار گوهر
ز بام و روز اندیشه همی کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد
سرودی سخت خوش با دل همی گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
شبا بس خرمی، بس دلفروزی
همه کس را شبی ما را چو روزی
چو هر کس را برآید روز روشن
ز تاریکی پدید آمد شب من
به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
خوشا کارا که بودی آشنایی
اگر با وی نبودهستی جدایی
جهانا جز بدی کردن ندانی
دهی شادی و بازش میستانی
گر از نوشم دهی یک بار کامی
به پایانش دهی از زهر جامی
بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین
من آنگه کشتی اندر موج بردم
که دل بر هر بدی خرسند کردم
قضای بد مرا در مهری افگند
فزون از مهر مام و مهر فرزند
چه دردست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس
چو نزدیکم همی ترسم ز دوری
چو دورم نیست بر دردم صبوری
نه همچون خویشتن دانم اسیری
نه جز دادار دانم دستگیری
خدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتی مرا کس
همی نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش
ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلنار و سنبل کرده بالین
خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان
تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را برانگیخت
بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
تو از مستی شدی در خواب نوشین
زهی بیدار و دلخسته به بالین
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم
من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدی دیگر پدید آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم
همی گوید درین ساعت مرا دل
که بر کش پای خود یکباره از گل
فرو رو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز
به جان من که خون این برادر
ز خون گربهای بر من سبکتر
جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختی از خرد آب
چو رنجت را سرآید روز هنگام
ابی خون خود برآید مر ترا کام
پس آنگه همچو گوری جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر
نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سر مست
سمنبر رفت و بر بالینش بنشست
مرو را گفت دستم ریش کردی
ز بس کاو را کشیدی و فشردی
یکی ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
شهنشه چون شنید آواز بت روی
نبود آنگه ز محکم چارهٔ اوی
رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایی بلایه
سمنبر ویس را گفت ای نگارین
چرا بودی همی خاموش چندین
چرا چون خواندمت پاسخ ندادی
دلم بیهوده بر آتش نهادی
چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیری یافت ویس ماه رخسار
فغان در بست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
چو مار کج روم گرچه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست
مبادا هیچ زن را رشکبر شوی
که شوی رشکبر باشد بلا جوی
به بستر خفتهام با شوی خودکام
به رسوایی همی از من برد نام
به پوزش گفت وی را شاه موبد
مکن با من گمان دوستی بد
که تو جانی مرا وز جان فزونی
که جانم را به شادی رهنمونی
ز مستی کردم این کاری که کردم
چرا می خوردم و ژوپین نخوردم
مرا در بزمگه می بیش دادی
از آن بیشی بلای خویش دادی
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی
بخواهم عذر اگر کردم گناهی
نکو کن عذر چون من عذر خواهی
گناه آید به نادانی ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان
خرد را مِیْ ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار
به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق خوار باشد
گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید
بسا آهو که دیدم مرغزاری
خروشان پیش وی شیر شکاری
بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
اگر عاشق شود شیر دژآگاه
به عشق اندر شود همطبع روباه
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی
هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند
مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کِشته بار آرد وبالش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستان عشق و دوستی میان شخصیتهای رامین، ویس و شاه بیان شده است. پس از اینکه آنان از کینههای گذشته پوزش میطلبند و به دوستی با یکدیگر بازمیگردند، ابتدای بزم و شادی را جشن میگیرند. رامین با چنگ خود سرودی زیبا میسراید و حال خوشی را برای دوستانش به ارمغان میآورد.
داستان دربارهی عشق و محبت عمیق بین رامین و ویس، و همچنین درک آنها از زندگی و مشکلاتی که با آن مواجهاند، است. آنها به یکدیگر قول وفاداری میدهند و علاقههای خود را در قالب شعر و موسیقی ابراز میکنند. اما در پس این شادی، تردید و دغدغههایی وجود دارد که بر آنها سایه میافکند. بهویژه، وقتی که شاه از خواب بیدار میشود و متوجه رابطه آنها میگردد، تنشهایی ایجاد میشود.
در نهایت، به عذرخواهی و درک یکدیگر میانجامد. داستان منعکسکنندهی پیچیدگیهای عشق، وفاداری و مسائلی است که میان دوستان و معشوقان پیش میآید.
هوش مصنوعی: شاه و ویس و رامین دوباره با هم به خاطر عشق و دوستی بیغمی که داشتند، reunited شدند.
هوش مصنوعی: به خاطر اشتباهات گذشته از دیگران معذرتخواهی کردند و این اعتراف باعث شد که حس کینه و نفرت از دلها پاک شود.
هوش مصنوعی: پادشاه بزرگ به همراه ویس، روزی را با شادی و خوشحالی سپری میکند.
هوش مصنوعی: یک جام شفاف و بلورین را در دست دارم که بر روی آن تصویری از ویس نقش بسته و درونش شراب سرخش میدرخشد.
هوش مصنوعی: آزاده، رامین را صدا میکند و او را به نشستن دعوت میکند تا به آرامش و خوشی هر دو برسند.
هوش مصنوعی: صدای چنگ رامین به گوش او رسید و چهره زیبا و دلربای معشوقش را به چشم دید.
هوش مصنوعی: وقتی که رامین گاهی به شادی چنگ مینواخت و به سر آب میرسید، سنگی را به نثر میآورد.
هوش مصنوعی: تو به زیبایی و لطافتی اشاره کردی که چهرهات مانند گل درخشان و شکوفا است.
هوش مصنوعی: ای دل خسته، نگرانیهایت را کنار بگذار، چرا که نه میتوانی همه چیز را یکباره تحمل کنی و نه میتوانی بر تمام مشکلات غلبه کنی.
هوش مصنوعی: با دوست خود اینقدر بد نکن و دل مرا به درد نیاور، زیرا که من به اندازه کافی گرفتار هستم.
هوش مصنوعی: مدتی را به خوشی و لذت بگذران، در کنار باده و زیباییها، و از نگرانیها دور شو.
هوش مصنوعی: اگر زمانه به پایان برسد و زندگی به اتمام برسد، دیگر رنج و سختیهای این دنیا به پایان خواهد رسید.
هوش مصنوعی: همان دنیایی که با تو بیرحمی کرد، روزی به تو انصاف خواهد داد و تو را در موقعیتی قرار خواهد داد که حق تو داده شود.
هوش مصنوعی: بسیاری از روزها هستند که تو شاد و خوشحال هستی و از این افکار آزاد و رها هستی.
هوش مصنوعی: اگر حال و روز تو تغییر کند، دیگر جهانی مشابه لحظه قبلی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه جام می را به سر می آورد، عقل و هوش او با می در هم میآمیزد.
هوش مصنوعی: رامین از کسی خواسته که دوباره بر اساس حال و هوای عشق بخواند و این بار زیباتر و دلنشینتر از قبل باشد.
هوش مصنوعی: رامین بار دیگر شعری سرود و از دلش غمهای قدیمی را دور کرد.
هوش مصنوعی: در جایی سرسبز و دلنشین، درختی بلند و زیبا را دیدم. همچنین، ماهی درخشان و پرنور که آسمان را روشن کرده بود، مشاهده کردم.
هوش مصنوعی: در باغی که شکوفهها بهار را جشن میگیرند، کسانی که در آن باغ محبت و تلاش کردهاند، سزاوار جایگاه ویژهای هستند.
هوش مصنوعی: در یک روز بهاری، گلی را مشاهده کردم که هم رنگش زیبا بود و هم نسیمی که به آن میوزید، هر دو حالتی بهشتی داشتند.
هوش مصنوعی: در زمان غم، باید به غمها رسیدگی کرد و در زمان شادی، شایسته است که از خوشحالی لذت ببریم.
هوش مصنوعی: دل خود را به عشق او سپردم و از هر کاری، باغبانی را انتخاب کردم تا همیشه در کنار او باشم.
هوش مصنوعی: من در میان گلزار لالهها میچرخم و گلهای تازهاش را میبینم که شکوفا شدهاند.
هوش مصنوعی: من در باغ روز و شبو شبانه زندگی میکنم، اما افکار من منفی و تاریک است، مانند حلقهای که در در بسته مانده و نمیتواند وارد شود.
هوش مصنوعی: حسودان به خاطر حسادت خود به دیگران آسیب میزنند، اما هر کسی را خداوند به آنچه که لایقش است میرساند.
هوش مصنوعی: سزوار است که با ماه در آسمان نشسته، زیرا خداوند به او زیبایی خاصی بخشیده است.
هوش مصنوعی: وقتی خسرو آزاد این سرود را شنید، از خوشحالی در دلش عشق تازهای شکل گرفت.
هوش مصنوعی: دل از فراق ویس به شدت رنج میبرد و به یاد او، ماه زیبا را میبیند و اشتیاقی برای نوشیدن جام میدارد.
هوش مصنوعی: بدان که همین که از شراب بنوشی، ناگهان حالتی از نشئگی به سراغت میآید و غبار و کدورتهای وجودت از بین میرود.
هوش مصنوعی: سمن به ویس گفت: ای پادشاه پادشاهان، به خوشی زندگی کن و از لذتهای نیکوکاران بهرهمند شو.
هوش مصنوعی: ای کاش هر روزت پر از موفقیت و پیروزی باشد و تمام تلاشهایت شایسته ستایش و تقدیر.
هوش مصنوعی: امروز روز خوبی است و ما از نوشیدن شراب لذت میبریم، و بر شاه حکومت باید درود فرستاد.
هوش مصنوعی: اگر دایه (پرستار) روز ما را ببیند، سزاوار است که برای مدت کوتاهی با ما خوشحال باشد و نشست و برخاست کند.
هوش مصنوعی: اگر پادشاه پیروز فرمان دهد، ما او را از وضعیت خود مطلع میکنیم.
هوش مصنوعی: در محفل شاه، او را دعوت میکنیم، زمانی که هیچکس مانند او، مهربانی و محبت را برای شاه به ارمغان نیاورد.
هوش مصنوعی: سپس دایه را به حضور شاه دعوت کردند و او را بر روی تخت نشاندند.
هوش مصنوعی: شاه گفت: رامین، بگذار بادهای به تو بدهند، زیرا نوشیدن شراب از دست دوستان بهتر است.
هوش مصنوعی: رامین، روشنای دنیا، همچنان به شادمانی مشغول بود و مشروب مینوشید و به دیگران هم میداد.
هوش مصنوعی: در ذهن او، مینوشتی که نشاندهنده زیبایی دل مهربانش بود و این موضوع به یاری او آمد.
هوش مصنوعی: چون ویس با چهرهی لالهای رنگ، به آرامی شراب را به او میداد و پنهانی از شاه میخواست که ای پریزاد (ای دختر زیبا) به او توجه کند.
هوش مصنوعی: به خوشی و آرامش، شراب ناب بنوش که ما عشق را از شراب سیراب میکنیم.
هوش مصنوعی: دل ویس این حرف زیبا را پسندید و به طور پنهانی با رامین خندید.
هوش مصنوعی: برو، بگذار شانس و سرنوشتت تو را راهنمایی کند تا به سرزمین عشق برسی و کشتزار زندگیات به خوبی رشد کند.
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان ما در این دنیا باقی است، دلهای ما نیز عاشق و پر از محبت خواهند بود.
هوش مصنوعی: به دل راه نده که به فکر دیگران باشی، چون من هم دیگران را برای تو نخواهم گذاشت و تنها تو را میخواهم.
هوش مصنوعی: اگر تو شاد باشی، من هم شاد میشوم؛ تنها کافی است که تو به یاد من باشی و من هم به یاد تو.
هوش مصنوعی: دل ما همیشه شاد و خوش باد، دل کسی که مثل موبد در آرامش و رسیدگی به آتش است، نیز چنین باد.
هوش مصنوعی: پادشاه از حرفهایی که آنها به طور پنهانی میزدند، باخبر شد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که فردی چیزی را شنیده که در واقع بر او تأثیر عمیقی گذاشته و دلش را آرام کرده است. او به نوعی از این شنیدهها احساس قدرت یا آرامش میکند، بهخصوص در مورد مردی که به او فخر میفروشد یا به او احساس احترام میدهد.
هوش مصنوعی: به دایه گفت که دیگر از شراب بپرهیز و به رامین گفت که ساز را به دست بگیرد و نوا کند.
هوش مصنوعی: عاشقان با شعر و نوا به سرایش بپردازند، کمتر صحبت کنید و شادیمان را بیشتر کنیم.
هوش مصنوعی: پس از آن، دایه با محبت فراوان به آنها شیر میدهد و رامین را از عشق و احساسات عمیقش سیراب میکند.
هوش مصنوعی: اگر تو هم میخواهی عطر می را بچشی، پس عطر آن را با تمام وجودت احساس کن و از آن بهرهمند شو.
هوش مصنوعی: من از جدایی و دوری تو رنگباختهام، با نوشیدن شراب زردی که در چهرهام پیداست، مرا ترک نکن.
هوش مصنوعی: چهره زیبای معشوقهام، دلانگیز و رنگین است و این زیبایی، فکر و اندیشهام را از مشکلات و دغدغهها پاک میکند.
هوش مصنوعی: اگر چهرهام به رنگ قرمز باشد، دشمنانم از درد درونیام چیزی نخواهند دانست.
هوش مصنوعی: من هر تلاشی که بتوانم انجام میدهم، به جز اینکه ناراحتیها و درد دلم را از دشمن پنهان کنم.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه هیچ راه دیگری جز مستی ندارم، هر روز و شب در حال مستی و خراب حالی هستم.
هوش مصنوعی: خوشی واقعی در میگساری است که بتواند رنج و مشکلات زندگی را درمان کند.
هوش مصنوعی: همیشه میخواهم مست باشم و شراب بنوشم تا از غم و اندوه چیزی نفهمم.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که محبوب من از احساسات و غمهای من آگاه است، به گونهای که انگار او خود را در خود من میبیند و میداند که من برای عشق او چقدر دلتنگ و ناراحت هستم.
هوش مصنوعی: هرچند که من از شیران (قویترینها) هستم و جانها را میگیرم، اما عشق جانم از من میگیرد.
هوش مصنوعی: خدایا، تنها راه نجات درماندگان را تو میشناسی و فقط تو میتوانی به من کمک کنی.
هوش مصنوعی: شاید از دل شب، روزی روشن بیابی و از این سختیها، شادی به دست آوری.
هوش مصنوعی: رامین به مدتهای زیادی بر روی چنگ ناله و آواز میخواند و صدای دلانگیزش باعث شد که حتی سنگ هم نرم و تحت تأثیر قرار بگیرد.
هوش مصنوعی: اگرچه عشق و محبت در دل پنهان بود، اما نشانهای از آن عشق به روشنی ظاهر شد.
هوش مصنوعی: دل حزین و پریشان چگونه میتواند در میان آتش آرامش پیدا کند؟
هوش مصنوعی: وقتی شور و شوق با محبت همراه میشود، همچون دو آتش است که جوانی را زنده نگه میدارد.
هوش مصنوعی: دل رامین، صبر و شکیبایی را نشان داد، زیرا در چنین موقعیتی اگر کسی آرامش داشته باشد، در آنجا ثابت قدم میماند.
هوش مصنوعی: جوانی سرشار از عشق و شیدایی در آغوش محبوب نشسته و دوستش را در کنار محبوب دیگری میبیند.
هوش مصنوعی: این عجب نیست اگر از دل مهربان کسی نشانهای پیدایش شود.
هوش مصنوعی: به قدری آب قوی و خروشان است که حتی اگر تحت فشار قرار بگیرد، باز هم به حرکت ادامه میدهد و نمیتواند متوقف شود.
هوش مصنوعی: وقتی عشق و محبت به حد زیادی افزایش پیدا کند، در برابر آن، نصیحت و دانایی کمارزش میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه از شراب مست و پیروز شد، به شادی به میان شبستان رفت و در کنار ماه نشست.
هوش مصنوعی: رامین که آزاد و رها شده است، به جای خود در کنار مرو، در حالی که بر روی سنگ سخت و خاری میخوابد.
هوش مصنوعی: دل روحانی از عشق ویسه پر از درد بود و در آن حال مستی، مرو را سرزنش کرد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای کاش این چهره زیبا که در کنار ما نیست، کمی بیشتر در کنار ما بود.
هوش مصنوعی: تو مانند درختی زیبا و پرآب هستی که در باغ بهاری شکوفا شده و تماشایی است.
هوش مصنوعی: گل و برگ تو زیبا و خوشایند است وقتی که به آنها نگاه میکنم، اما وقتی آنها را میچشم، طعم تلخی دارند.
هوش مصنوعی: گفتار و رفتار تو شکرین و خوشبو است، اما آداب و کارهایت مانند تلخی حنظل است.
هوش مصنوعی: بسیاری از آدمهای بیشرم را دیدهام، اما فردی مانند تو نه دیدهام و نه شنیدهام.
هوش مصنوعی: در دنیا افراد مهربانی را دیدم که هرکدام به شیوهای دوست داشتنی و با محبت رفتار میکنند.
هوش مصنوعی: تو را مانند خودت رسوا و مهربان ندیدهام و نه دوستانت را مانند دوستانت.
هوش مصنوعی: او به صورت مستقیم و بیواسطه در مقابل من نشسته است، چنان که گویی تنها هستیم و هیچکس دیگری اطراف ما نیست.
هوش مصنوعی: عاشق همیشه در شور و شوق است، ولی اگر بختش بد باشد، نمیتواند زیباییهای دنیا را ببیند.
هوش مصنوعی: هرچند که او در جمع یارانش به نظر میرسد، اما احساس تنهایی میکند و تصور میکند که کسی او را نمیبیند.
هوش مصنوعی: کلوخی که او پشت آن نشسته، تو را مثل کوه البرز میبیند.
هوش مصنوعی: شما هر دو در عشق غرق شدهاید، در شادی و خوشی به سر میبرید و از رسواییها بیخبر هستید.
هوش مصنوعی: ای معشوق، به طور بیادبانهای با من رفتار نکن، چرا که چنین بیاحترامی از دشمنان میآید، نه از دوستان.
هوش مصنوعی: اگر روزی به مقام سلطنت رسیدی، از خودخواهی و گستاخی پرهیز کن و فراموش نکن که افتادن به غرور و خودبینی عاقبت نیکو ندارد.
هوش مصنوعی: پادشاه مانند آتش است که طبیعتش همیشه سرکش و خشمگین است.
هوش مصنوعی: اگر نمیتوانی با قدرت و زور وجودی بزرگ و نیرومند مانند فیل و با طبیعتی شجاع همچون شیر مقابله کنی، پس نباید با آتش و شعلههایی که سوزانندهاند، شجاعتی از خود نشان دهی.
هوش مصنوعی: به این نکته توجه نکن که آب دریا همیشه آرام است. وقتی طوفان و ناآرامی پیش میآید، حقیقت دریا را بهتر خواهی دید.
هوش مصنوعی: هرچند که تو بتوانی او را تحت کنترل درآوری، اما وقتی که او به جوش بیفتد، تو نمیتوانی با جوش و خروش او مقابله کنی.
هوش مصنوعی: با من اینقدر بیاحترامی نکن، زیرا تو از خشم من برنخواهی آمد.
هوش مصنوعی: این دیواری که بالا رفته، باعث نشوید که یکباره بر سرتان فرود آید.
هوش مصنوعی: من برای عشق تو苦یهای زیادی را تحمل کردم و از نبودنت تلخیهای زیادی را تجربه کردم.
هوش مصنوعی: من را تا چه زمانی به این شکل تحت فشار و با حس انتقام نگه میداری؟ دلم از این وضعیت بسیار خسته شده است.
هوش مصنوعی: لطفاً با من چنین بیرحمی نکن، که هیچ کس از این رفتار تو ضرر نمیبیند.
هوش مصنوعی: اگر روزی از دست من رهایی یابی، میخواهی با من جدل کنی و محبت را به من نشان دهی.
هوش مصنوعی: در عشق و محبت تو، به خاطر شادیام، هرچه که دارم را به تو تقدیم میکنم.
هوش مصنوعی: من خراسان و کوهستان را به تو میدهم، زیرا تو برای من مانند خورشیدی هستی که در شبنشینی میتابی.
هوش مصنوعی: من جز با نگاه تو، به جهان چیزی نمیبینم. تویی که پایهٔ آرامش و زینت زندگیام هستی.
هوش مصنوعی: تو همه قدرت و سلطنت را داری، اما من تنها به یک دست لباس و یک شکم نان نیاز دارم.
هوش مصنوعی: وقتی ویس این حرفها را شنید، آتش سوزانی در دلش ایجاد شد که احساساتش را پر از هیجان کرد.
هوش مصنوعی: دل آن شاه بیدل را با محبت و شیرینی پاسخ داد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای بزرگ و با ارزش، خداوند، از تو یک روزی جدایی نداشته باشم.
هوش مصنوعی: رابطه و پیوند من با تو برایم خوشایندتر از هر لذتی است که از ارتباطات دیگر ببرم، و برای من هرگونه پیوند دیگری ممنوع است.
هوش مصنوعی: من بر زمین پای تو، که جهان را مینگرد، سجده میکنم؛ چون خاک پای تو برای من از تمام زیباییهای رامین ارزشمندتر است.
هوش مصنوعی: مراقب باش که فکر نکنی همیشه در زندگی خوشحال بودم، حتی اگر ظاهراً شاد به نظر میرسیدم.
هوش مصنوعی: چرا باید دنبال نوری بگردم که به پای روشنایی تو نمیرسد، زمانی که تو خود همچون یک خورشید در برابر من هستی؟
هوش مصنوعی: در دریا، شاهان مانند جویبارها هستند و تو مانند خورشیدی هستی که بهترینها را به ارمغان میآوری.
هوش مصنوعی: اگر من در این حالت به پرستاری نیاز داشته باشم، تو هم باید به من توجه کنی و مراقب من باشی.
هوش مصنوعی: مواظب باش که در دل هیچ اندیشهای نداشته باشی، زیرا میبینی که من با شرمندگی و خواری در چه وضعیتی هستم.
هوش مصنوعی: عشق تو برای من به اندازهی جانم ارزشمند است و خودت میدانی که بدون جان نمیتوان زندگی کرد.
هوش مصنوعی: هر گاه موی بدن تو برای من عزیزتر از هر دو چشمان روشن من باشد.
هوش مصنوعی: گذشته سپری شده است و اکنون فقط تو را از خودم میخواهم که خوشحال و راضی باشی.
هوش مصنوعی: شاه بلافاصله تحت تأثیر سخنان زیبا و شایسته محبوبش قرار گرفت و از این بابت شادمان شد.
هوش مصنوعی: فردی به دلش حس خوبی دست داده است، به گونهای که هیچ چیزی نمیتواند آن حس را بهتر از آن باد خوشی که در بهار وزیده، احساس کند.
هوش مصنوعی: امید او مانند شاخ گل نسرین دوباره جوان شد و از سراندیشگی به خواب شیرینش پایان داد.
هوش مصنوعی: شاه در خواب بود و ویس در بیداری، دلش پر از اندیشههای رامین و موبد بود.
هوش مصنوعی: گاه به این فکر میکنم، گاه به آن فکر؛ اما کسی همتای رامین ندارد.
هوش مصنوعی: در آن تفکر، تحرک و پویایی به وجود آمد، مگر اینکه بر روی بام کسی که دلش شکست و خسته است، نیامده باشد.
هوش مصنوعی: هوا او را از بستر بلند کرده و دلش را از صبر خالی کرده و خواب را از چشمانش دور کرده است.
هوش مصنوعی: شبی تاریک و غمانگیز مانند دل کسی که محبوبش را گم کرده است، از ابرهای سیاه، بارانی که بوی کافور دارد میبارد.
هوش مصنوعی: در اینجا تصویری زیبا از آسمان دی ماه به تصویر کشیده شده است. ابرها مانند پوششی بر روی آسمان کشیده شدهاند و این حالت شباهت به پوشش چهرهی زیبای یک زن دارد. این تصویر، حس زیبایی و دل انگیزی را به ما منتقل میکند.
هوش مصنوعی: هوا به مانند چشمان رامین به درد و اندوه است، چرا که آن محبوبش، که مانند ماه میدرخشد، ناپدید شده است.
هوش مصنوعی: در این بیت، تصویر زیبایی از ماه در ابرهای زمستانی ترسیم شده است. این ماه همچون ویس بانو، در دل شب و در فضایی خاص و زیبا قرار دارد. بهعبارتی، وجود آن به تنهایی موجب روشنی و جذابیت است، مشابه حضور یک شخصیت دلربا در یک محیط دلنشین و عاشقانه.
هوش مصنوعی: در کنار بام، رامین نشسته و در دلش امیدی باقی مانده که همچون جویباری جاری است.
هوش مصنوعی: از عشق ویس، برف سرما را به گل تبدیل کرده و شب تاریک را به روز روشن مبدل میکند.
هوش مصنوعی: در کنار بام خانهاش، کاخی زیبا و فضایی دلانگیز با گلهای فراوان وجود دارد که به آن زیبایی و شکوه میبخشد.
هوش مصنوعی: هرچند که معشوق دور از چشمش بود، اما بوی او به مغزش رسید و او را سرشار از یاد محبوب کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که محبوب در کنار نیست و چهرهاش را نمیبینم، تنها عطر و بوی خوش او مرا خوشحال میکند.
هوش مصنوعی: چه میدانی که چه عشقی خوشتر از این است که در آن، عاشق حتی از بدکاران و بدخواهان نیز میترسد.
هوش مصنوعی: او از این میترسد که روزی دوستش متوجه حال و روز بد او شود.
هوش مصنوعی: در آن روزی که دیگران را سرزنش میکند، دوست خود را نیز مشمول ملامت میبیند و آن روز مانند قیامت خواهد بود.
هوش مصنوعی: رامین چند بار به روی بام نشسته و در تاریکی شب، سرما را احساس کرده است.
هوش مصنوعی: او از برف و باران آسیب نمیبیند، زیرا در دلش آتش عشق فروزان است.
هوش مصنوعی: اگر هر قطرهای تبدیل به صد رود شود، باز هم از آن آتش فقط یک جرقه کوچک برنمیخیزد.
هوش مصنوعی: در آن شب، جهان نگران طوفانی بود و اشکهای او مانند باران جاری شد.
هوش مصنوعی: دل در حال تلاطم و جان در وضعیت بیقراری است و در کنار دل غمگین، چیزی را با هم میگویند.
هوش مصنوعی: ای معشوقه، آیا شایسته است که تو در این وضعیت در خانه من، در میان برف و باران، به سر بری؟
هوش مصنوعی: شما دیگر دوست خود را در آغوش گرفتهاید، در حالی که درختان و سنجابها در کنار شما آرام خوابیدهاند.
هوش مصنوعی: من در اینجا تنها و بدون همراه ماندهام و پاهایم در گلی که مرا دچار مشکل کرده، گیر کرده است.
هوش مصنوعی: تو در خواب به سر میبری و نمیدانی که عاشق از شدت عشق چقدر میگرید و ناراحت است.
هوش مصنوعی: ببار ای برف بر سر و جان من، که آتش درونم را فرو نشان! کسی که دل ندارد، هر دردی را خوش میگذرانند.
هوش مصنوعی: اگر من آهی بزنم، ابرها به آتش خواهند سوخت و جهان همیشه به خاطر این آتش گرم خواهد شد.
هوش مصنوعی: ای باد، کمی تندتر بسوز و دنیا را به هم بریز!
هوش مصنوعی: به او بگو که گیسوانش را از روی تشک بلند کند و خواب شیرینش را با زیبایی چشمانش تجدید کند.
هوش مصنوعی: به او بگو که من در شرایط بدی هستم و دلbroken دارم. صدای زاری من را بشنود و در گوشش برساند.
هوش مصنوعی: در حالتی تنها نشستهام و در دلم حس خوبی ندارم، گویی که برف سردی من را گرفته است و حال خوبی ندارم.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که دل او برای من یک لحظه بسوزد، تا اینکه دل دشمن خود او نیز برای من بسوزد؟
هوش مصنوعی: اگر این ابر کنار برود و ستارهای درخشان به آسمان بیاید، ستاره به خاطر درد من بیشتر از من گریه خواهد کرد.
هوش مصنوعی: وقتی ویس از حرکت بام مطلع شد، صدای زاری مرو را شنید.
هوش مصنوعی: او به سرعت احساس دوستی و محبت در دلش شکل گرفت و در همان لحظه از دایه خواست که نزد او بیاید.
هوش مصنوعی: تا زمانی که دایه برگردد، به نظر میرسد که او بیتاب و بیقرار است.
هوش مصنوعی: دایه به سرعت از بام پایین آمد و پیامی از رامین برای ویس آورد.
هوش مصنوعی: ای زیبای ماهرو، دلهای عاشقان به سرعت به خون آغشته میشود.
هوش مصنوعی: چرا ناگهان بر من تسلط پیدا کردی؟ چه چیزی به تو رسید که از عشق من بیزار شدی؟
هوش مصنوعی: من در وفاداری و مهربانی چیزی هستم که تو نمونهاش را دیدهای، پس چرا تو اینگونه نیستی؟
هوش مصنوعی: من در سرما و برف هستم و تو در لباس نعمت و گرما، من به خاطر تو بیتاب و ناآرامم ولی تو آرام و خونسردی.
هوش مصنوعی: تو در حال خوشی و شادی هستی، در حالی که من در غم و رنج به سر میبرم. تو از زندگی لذت میبری و من با درد و آزار دست و پنجه نرم میکنم.
هوش مصنوعی: گویا سرنوشت ما را به گونهای رقم زده است که تو آرامش و راحتی را داری و من به درد و رنج دچار هستم.
هوش مصنوعی: اگر خداوند همه نعمتها و موفقیتها را به تو عطا کند، برای من هم همین طور باشد.
هوش مصنوعی: از او میخواهم که هر نوع خوشحالی و شادی که میخواهی بدست آوری، همانطور که تو دل نازکی داری، غم و اندوه را تحمل نکنی.
هوش مصنوعی: همیشه باید به من خدمت کرد و در نظر من باید همیشه احترام گذاشت.
هوش مصنوعی: شادی کن که شایستهی شادی هستی، زیرا این خوشحالی تو به من نیز میرسد و برای من مانند سلطنتی است.
هوش مصنوعی: میدانی که من چگونه به خاطر عشق یک دختر سیاهچشمی، خود را در بند و اسیری احساس میکنم.
هوش مصنوعی: در شب تاریکی که همهجا خاموش است، من به شدت بیتاب و ناآرام هستم. چشمانم خواب دیده ولی قلبم آرامش ندارد.
هوش مصنوعی: مانند یک دیوانه، به سمت دیوارها و بامها میدوم و به همین دلیل همه چیز در دنیاست، در نظرم تار و مبهم شده است.
هوش مصنوعی: من امیدوارم که دوباره تو را ببینم، پس این دل امیدوارم را نرنجان.
هوش مصنوعی: در شب تاریک، حضور تو برای من مانند روز روشن است و این حضور، جانم را تازه و سرشار از حیات میکند.
هوش مصنوعی: در آغوش دوستی، میتوان بر سختیها و سردیهای دنیا غلبه کرد و تنها در کنار اوست که میتوان از درد و رنج رهایی یافت.
هوش مصنوعی: به من چهرهات را نشان بده، چهرهای که جانم را زنده میکند، و زلفهای خوشبویت را بر من بگستر.
هوش مصنوعی: من بر روی نقره و طلا قدم میزنم، اما نه در جایی که خود نقره و طلا در کنار هم باشند.
هوش مصنوعی: دل من در عشق تو سرگردان شده و به خاطر دوری تو، احساس میکنم مانند چاهی عمیق در دل خود دارم.
هوش مصنوعی: به من آسیب نرسان، زیرا در حال حاضر در وضعیتی بد قرار دارم و نمیخواهم که کسی از خوشحالی من بهرهبرداری کند.
هوش مصنوعی: اگر امید دیدنت را از من بگیری، همین حالا صبر و شکیباییام را از بین میبرد.
هوش مصنوعی: مرا با سختی و بیرحمی نرنجان و امیدم را از محبت و وفاداریت مگیر.
هوش مصنوعی: من تا زمانی که در این دنیا زندگی میکنم، خدمتگزار بندگان تو خواهم بود.
هوش مصنوعی: وقتی ویس این پیام را شنید، دلش مثل شیرهای که بر اثر گرما به جوش بیاید، به شدت حرکت کرد و به تپش درآمد.
هوش مصنوعی: به دایه گفت: تو میدانی که من چگونه از دست موبد نجات پیدا کنم؟
هوش مصنوعی: اگر او بیدار شود و از خواب بر خیزد، تمام کارهای ما دچار مشکل و سختی خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر در این خانه تنها بماند، بیدار خواهد شد و حال من را متوجه خواهد شد.
هوش مصنوعی: برای تو باید که با او جفت شوی، ناگزیر باید به روش و حالتی حرکت کنی که یار در کنار یار خود آرام بگیرد.
هوش مصنوعی: از او دوری کن و به او پشت کن، زیرا او در حال مستی است و همچنان در نادانیاش باقی میماند.
هوش مصنوعی: اگر بدن تو بر بدن من خوب باقی بماند، اگر بخواهد از بین برود، هیچکس متوجه نمیشود.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فرد مست و بیهوش نمیتواند به راحتی تفاوت میان چیزها را تشخیص دهد. او وقتی در حال مستی و گیجی است، نمیتواند به خوبی واقعیتها را درک کند و از یک چیز به چیز دیگر تمییز قائل شود.
هوش مصنوعی: او این را گفت و چراغ را از خانه برداشت و دایه را با شوهرش تنها گذاشت تا به کارهایش رسیدگی کند.
هوش مصنوعی: شخصی به پیش دوستش میرود و شاد و سرمست است، و با بوسیدن ریش او، به او آرامش و تسکین میدهد.
هوش مصنوعی: سنجابی که بر روی پوست نقرهای نشسته بود، با ظرافتی خاص آن را به آرامی بر روی گل و آب کشید.
هوش مصنوعی: روباهی سیاه، از بلندی به پایین پرتاب کرد و لباس خود را از تن درآورد و از دل اندوهش رها شد.
هوش مصنوعی: گل و نرگس در نوروز به همدیگر نگاه کردند و هر دو زیبایی خاصی داشتند که دلها را شاد میکرد.
هوش مصنوعی: مانند سیاره مشتری که همیشه در کنار ماه قرار دارد، یا مانند دانشمندی که همیشه در کنار مقام و اعتبارش است.
هوش مصنوعی: زمین به خاطر وجود آنها مملو از لاله شده بود و هوا به دلیل عطر آنها پر از بوی مشک گردیده بود.
هوش مصنوعی: ابرها رفتند و ستارهها نمایان شدند، حالا با دیدن آنها در حال بازی، نظارهگر شگفتیشان هستیم.
هوش مصنوعی: هوا وقتی آن دو جواهر را دید، از شرم آنها ابرهایی پر از باران را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: دو عاشق در کنار هم خوشحال و شاداب هستند و هر دو در این خوشی شریک و همدلند.
هوش مصنوعی: گاهی در کنار ویسه آرامش داشتی و گاهی از دست مهرافزا، رامین به دور بودی.
هوش مصنوعی: تو فرمودی که آب و شراب در کنار هم قرار دارند یا به هم آمیختهاند، مانند خز و ملحم.
هوش مصنوعی: چقدر زیباست که یاران به هم نزدیک شوند و در آغوش هم بپیچند، مانند دو مار که به دور هم حلقه میزنند.
هوش مصنوعی: لبها به هم نزدیک شدهاند و چهرهها روی هم قرار گرفتهاند، اما در میان این دو، موها جا نمیشود.
هوش مصنوعی: در طول شب، هر دو نفر در حال گفتمان و گفتگو بودند، گاه به مسائل جدی و رازهای زندگی پرداخته و گاه به تحریک و دلربایی مشغول بودند.
هوش مصنوعی: آنها هم از بوسههای شیرین بهرهمند شدند و هم از بازی و لذتهای شاداب زیادی برخوردار شدند.
هوش مصنوعی: وقتی کسی از حالت مستی خارج میشود، دیگر در کنار او هیچکسی به بزرگی و زیبایی او نیست.
هوش مصنوعی: آن شخص به خاطر دستهای معشوقش در کنار او قرار گرفت و به جای یک سرو نازک و زیبا، به زندگی خود ادامه داد.
هوش مصنوعی: چرا به دایهی پیر و ناتوان خود تکیه کردهای که دیگر قادر به انجام کارهایی چون کشیدن کمان و انداختن تیر نیست؟
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده که گاهی اوقات انسان در پی یک ملاقات یا دیدار به سختیهایی برمیخورد، اما این دیدار میتواند ارزش آن را داشته باشد. مثل اینکه گاهی برای رسیدن به چیزی زیبا باید از موانع و مشکلات عبور کنیم.
هوش مصنوعی: پس از بیدار شدن شاهنشاه، او مانند ببر که از خشم برمیخیزد، به شدت غمگین و برآشفته شده است، مانند ابری که ناگهان طوفانی گردد.
هوش مصنوعی: دست آن فرد را گرفته بود و میگفت: «تو چه موجود عجیبی هستی که در کنار من هستی؟»
هوش مصنوعی: تو که در کنار من هستی، من را به درون تاریکیها و کمینگاههای دیوان میافکنی.
هوش مصنوعی: بسیاری از خدمتگزاران نمایندگی در جستجوی چراغ و شمع بودند تا روشنی لازم را تأمین کنند.
هوش مصنوعی: بسیار از او پرسید که تو کیستی، بگو که تو چه چیزی هستی و نامت چیست.
هوش مصنوعی: هیچکس پاسخ نداد و کسی صدای بلند و فریاد او را نشنید.
هوش مصنوعی: آیا تنها رامین است که در دل خود به یاد معشوقش بیدار مانده، در حالی که او خوابی عمیق دارد؟
هوش مصنوعی: به آرامی و با محبت، همچنان که باران بر گلها میبارد، او نیز بر میوهها بوسه میزند و آنها را نوازش میکند.
هوش مصنوعی: او در حال فکر کردن درباره روز و شب بود که وقتی روز سر برسد، باید غم و اندوه را تحمل کند.
هوش مصنوعی: موسیقی دلنوازی با دل به آرامی گفته میشود برای کسی که به خاطر جدایی از یار، دچار درد و رنج است.
هوش مصنوعی: شبها پر از شادی و سرزندگی است، اما برای همه کس، شبی مانند روزی روشن وجود ندارد.
هوش مصنوعی: هر کس در روز روشن به وضوح میبیند و از تاریکی خارج میشود، اما برای من، شب همچنان ادامه دارد.
هوش مصنوعی: به نزدیکی صبح رسیدهایم، ای دل! تا جایی بر آتش عشق و درد خود بنشینی و بر دل محبوب تیر عشق بزنی.
هوش مصنوعی: خوش به حال کسانی که با او آشنا بودهاند، زیرا اگر با او آشنایی نداشتند، جدایی و دوری از او برایشان سختتر بود.
هوش مصنوعی: در این دنیا بیشتر از آنچه که خوبی باشد، بدی وجود دارد. تو به دیگران شادی میدهی و سپس همان شادی را از آنها میگیری.
هوش مصنوعی: اگر یک بار به من اجازه دهی که از نوشیدی لذت ببرم، میخواهی آن را با تلخی پایان دهی.
هوش مصنوعی: آه از روزهایی که آن روزهای گذشته بود، وقتی عشق در دل من به sweetness و لذت تبدیل شده بود.
هوش مصنوعی: من وقتی توانستم بر موجهای زندگی غلبه کنم که دل خود را نسبت به هرچه بدی است، آرام و راضی کردم.
هوش مصنوعی: بدی سرنوشت من را در عشق و محبت غرق کرده است، بیشتر از محبتی که به مادر و فرزند خود دارم.
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر احساس غم و تنهایی عمیق است. گوینده به اینکه نمیتواند درد و رنج خود را با کسی تقسیم کند، اشاره میکند و به دنبال کسی است که بتواند صدای او را بشنود و به او کمک کند. او در احساس ناامیدی است که نمیتواند با کسی ارتباط برقرار کند و این وضعیت برایش بسیار سخت و آزاردهنده است.
هوش مصنوعی: هرگاه که نزدیک تو هستم، از جدایی میترسم و وقتی هم که دور هستم، صبر بر درد و نگرانیم آسانتر میشود.
هوش مصنوعی: من نه به حال خودم آگاهی دارم و نه جز خدا کسی را برای کمک و حمایت میشناسم.
هوش مصنوعی: ای خدا، دردی که در دل دارم را تو فقط میفهمی و غیر از تو هیچکس را در این دنیا ندارم که به فریادم برسد.
هوش مصنوعی: رامین با دل شکسته و پریشان، از درد و اندوهی که دارد، ناله میکند و به تفکر و تراشیدن غمهایش مشغول است.
هوش مصنوعی: دلبرش در خواب شیرین و پر از گل و خوشبو خوابیده و سرشان را بر روی گلی زیبا گذاشته است.
هوش مصنوعی: شاه صدای بلندی را از درون شبستان شنید و از آن نیرنگ و حقه آگاه شد.
هوش مصنوعی: تو گفتی ناگهان آتش عشق در دل او شعله ور شد و خواب شیرین محبوب را از او گرفت.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای زیبای من، سریعاً بیدار شو، زیرا مدت زیادی از آن بدی که از آن پرهیز کردیم گذشته است.
هوش مصنوعی: تو از خوشحالی و سرمستی در خواب غرق شدهای، حال آنکه من با بیداری و دلدرد در کنار تو نشستهام.
هوش مصنوعی: در آن اندوهی که به خاطر دوری تو دارم، امیدم از دل و جانم رخت بربسته است.
هوش مصنوعی: من از یک بدی بسیار ترسیده و لرزان هستم و حالا یک بدی دیگر به وجود آمده که از آن بدی اول هم بدتر است.
هوش مصنوعی: صدای رسا و دلنشین شاه به گوشم رسید و ناگهان خرد و آگاهیام را از دل جدا کرد.
هوش مصنوعی: در این لحظه، دلم به من میگوید که با یک جهش از گل جدا شوم و قدمی به جلو بگذارم.
هوش مصنوعی: سرش را از تن جدا کن و به زندگیات ادامه بده، تا از این روحیهی پست و بیارزش رها شوی.
هوش مصنوعی: به جانم سوگند که خون این برادر، برای من از خون یک گربه هم کماهمیتتر است.
هوش مصنوعی: ویس به او پاسخ داد و گفت: نگران نباش، کمی آب روی آتش بریز تا کمکم خاموش شود.
هوش مصنوعی: وقتی که رنج و سختی تو به پایان برسد، در آن زمان دیگر نیازی به خون دل نخواهی داشت و به آرزوهای خود خواهی رسید.
هوش مصنوعی: سپس او مانند گوری که از چنگال شیر فرار کرده، به سرعت از بام پایین آمد.
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن که چگونه دستان به زیبایی کار کردهاند و ناگهان در تاریکی شب ناپدید شدهاند.
هوش مصنوعی: پادشاه هنوز از نوشیدن شراب سرمست بود و به سمت سمنبر رفت و در کنار بستر او نشسته شد.
هوش مصنوعی: به کسی میگوید که چون به او فشار آورده و سختی و مشکلات زیادی را متحمل شده است، حالا دیگر نمیتواند بیشتر از این تحمل کند و از او میخواهد که دست از فشار بردارد و او را رها کند.
هوش مصنوعی: یک ساعت به دست بگیر و با دست دیگر هر جا که میخواهی برو.
هوش مصنوعی: وقتی شاه صدای معشوق را شنید، متوجه شد که باید تدبیری قوی برای رسیدن به او بیندیشد.
هوش مصنوعی: او به سرعت از دو دست دایه جدا شد و از دام رسوایی و بلا فرار کرد.
هوش مصنوعی: در این بیت، سخن از یک معشوق زیبایی است که به او گفته میشود چرا اینقدر ساکت و خاموش هستی. گویا این خاموشی و سکوت توجه و پرسش را برمیانگیزد و بر زیبایی او تأکید دارد. این تعجب و کنجکاوی نشاندهندهی عشق و علاقهای عمیق نسبت به معشوق است.
هوش مصنوعی: چرا وقتی که صدایت کردم، جواب ندادید؟ چرا دل من را بیهوده در آتش قرار دادی؟
هوش مصنوعی: وقتی پرستار از نگرانی و مراقبت جدا شد، ویس با چهرهٔ ماهمانندش شجاعت پیدا کرد.
هوش مصنوعی: زاری و نالهای بلند سر داد و گفت ای وای بر من که زمان و ماه در چنگال دشمن است.
هوش مصنوعی: هرچند که من به سمت راست حرکت میکنم، اما مانند یک مار کج و معوج میروم. در واقع، مسیر من نادرست است و این موضوع کاملاً واضح است.
هوش مصنوعی: مبادا که هیچ زنی نسبت به شوهرش حسادت کند، زیرا شوهر هم به زودی به دردسر خواهد افتاد.
هوش مصنوعی: من در بستر خوابیدهام و همسرم با جبر و خویشخواهی خود باعث شده که آبرویم برود و نامم در خطر رسوایی بیفتد.
هوش مصنوعی: موبد شاه به او گفت: مرا مورد اتهام نکن و فکر نکن که با من دوستی بدی داری.
هوش مصنوعی: تو برای من مثل جانی هستی و وجودت بر جان من افزوده است، بهطوریکه شادیات را به جانم منتقل میکنی.
هوش مصنوعی: در حالتی که مست بودم، کارهایی انجام دادم که حالا نمیدانم چرا آنها را انجام دادم. چرا به جای نوشیدنی دیگری، آن را نوشیدم؟
هوش مصنوعی: در مجالس شادمانی، تو به من انعام و نعمت زیادی عطا کردی، اما در عوض، درد و بلای عشق خود را به من هدیه کردی.
هوش مصنوعی: اگر در آینده زندگی من نیکو باشد، حتی اگر من تصور بدی از تو داشته باشم، مهم نیست.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم عذرخواهی کنم، خواهش میکنم که عذر من را به خوبی بپذیری، چون من به خوبی از اشتباهم آگاه هستم و از آن عذر میخواهم.
هوش مصنوعی: وقتی که مستها از نادانی خود گناهی مرتکب میشوند و به بهانههای مختلف از خود دفاع میکنند، عذر آنها پذیرفته نمیشود.
هوش مصنوعی: خرد را مست میکند و خواب چشم را میپوشاند، گناه را میتوان با عذر موجه ساخت و لباس را با آب میشویند.
هوش مصنوعی: زمانی که شاهنشاه فراوان از او عذرخواهی کرد، ویس گنهکار از این رفتار بسیار خوشحال شد.
هوش مصنوعی: عشق به قدری فراوان و زیاد است که همیشه عاشق در آن به نوعی ذلت و زبونی دچار میشود.
هوش مصنوعی: اگر دوست از ما گناهی کرده باشد و ما از او عذرخواهی کنیم، اما او عذرخواهی ما را نپذیرد، این باعث میشود که مشکل و کدورت میان ما بیشتر شود.
هوش مصنوعی: به تعداد زیادی آهو که دیدهام، در دل چراگاهی پرجنبوجوش، شیر شکارچی در مقابل آنها حاضر است.
هوش مصنوعی: بسیاری از دلهای سوخته را دیدم که خداوند محبت خود را بر دل آنها قرار داده است.
هوش مصنوعی: اگر شیر قوی و دلیر دژآگاه عاشق شود، در عشق به گونهای رفتار میکند که شبیه روباه حیلهگر و زیرک میشود.
هوش مصنوعی: از روی عشق، دل انسان تند و تیز میشود و نمیتواند نسبت به معشوقش تند و تندخو باشد.
هوش مصنوعی: هر کس که عشق را درک نکند و اهمیت آن را نبیند، به کسانی که عاشق شدهاند و دچار جنون عشق هستند، با تمسخر نگاه میکند و آنها را دیوانه مینامد.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که چه کسی در دل نهال خود را پرورش میدهد و به زودی آن کشت خواهد به بار نشست و رشد خواهد کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.